گفت:«تو بی معرفتی عباس. چطور این همه دور شدی؟» ایستاده بود جلوی پنجره و نور از لای کرکره ها، موازی روی صورتش می تابید. صورت اش چروک شده بود و چند تا لکه ی قهوه ای روی گونه هایش نقش انداخته بود.گفتم:« زیبا تر شدی...» وکرم ها توی سرم خزید اند. جواد شلیک کرد. گفت:« بی ناموس ها بد جور جلو آمدند. بزن عباس. بزن» و گلنگدن را کشید.
باران خاک و دود بود که روی سرمان می ریخت. دهانم خشک شده بود و آب گلویم را که قورت می دادم مزه ی خاک و عرق می داد. نشسته بودیم پشت خاکریز و تلفن بی سیم از کار افتاده بود. جواد گفت:« انگار توی همین چند قدمی ان.» می لرزید و صورتش را به خاک می چسباند. نمی دانم چرا یاد آقاجان افتاده بودم. وقت هایی که اتفاقی می افتاد و از پس اش بر نمی آمد، می رفت حیاط ، لب حوض چمباتمه می زد و سیگار دود می کرد و آنقدر عمیق پک می زد که رنگ اش کبود می شد و به سرفه می افتاد. بی سیم را به گوشم نزدیک کردم. خرخر می کرد . چند باری دکمه هایش را فشار دادم. صدای نامفهومی می آمد. انگار پا روی گردن کسی گذاشته بودند ، نفسش بالا نمی آمد و بریده بریده چیز هایی می گفت که نمی شد فهمید. نگاهم کرد.« اینجا حیاطش خیلی قشنگ است عباس.»
کرکره ها را کنار زد و گردن دراز کرد. پیشانیش چسبید به شیشه و رد بخار دهانش روی شیشه پر رنگ شد. خودم را بالا تر کشیدم تا تکیه بدهم و راحت تر نگاهش کنم. بخار دهانش روی شیشه عرق کرده بود و قطره قطره سرازیر می شد. گفت:« اینجا خیلی سرد است.» دست هایش را دور تنش حلقه کرد. دست بردم به شوفاژ تا ببینم کار می کند یا نه. دستم نرسید.
دلم می خواست بغلش کنم و سرش را به سینه ام بچسبانم. کرخت شده بودم. نمی دانستم هوا چقدر سرد است. نمی دانستم آن بیرون چه خبر است. و من توی آن اتاق کوفتی چه غلطی می کنم؟ می خوابیدم و بیدار که می شدم سر دردم شروع می شد. هزار تا قرص به خوردم می دادند، سست می شدم و دیگر چیزی نمی فهمیدم. لیلا گاهی می آمد.
چشم که باز می کردم، ایستاده بود جلوی پنجره. با پالتوی یشمی رنگ بلند و شالگردنی که خودش بافته بود. ساعت ها کنارم می ماند و وقتی می رفت کلافه می شدم و دلم برایش شور می زد. گفتم:« اینجا خیلی سرد است خانم؟» پرستار جلوی در ایستاده بود و توی جیب اش دنبال چیزی می گشت.
سرش را تکان داد که یعنی نه. خواستم بگویم لیلا سرد اش شده . نگفتم. گفتم لیلا ناراحت می شود. می گوید چرا با این دختره زیاد حرف می زنی یا هزار تا حرف مثل این که فقط به عقل زن ها می رسد. بعد گریه می کند و من دلم خون می شود. خون شتک زده بود روی لباس های جواد. تیر به بازوی راستش خورده بود. گفت:« بی ناموس ها. کاش مهمات داشتیم عباس. کاش این لکنته راه می افتاد.» نگاهش سمت ماشین چرخید که چند قدمی مان توی گل فرو رفته و سوراخ سوراخ شده بود.
خون از سوراخ بازویش می جوشید و می ریخت بیرون و آدم فکر می کرد اگر همینطور پیش برود تا نیم ساعت بعد همه ی خون بدنش می ریزد روی خاک. چفیه را از گردنم در آوردم و دور بازویش پیچیدم و آنقدر محکم گره زدم که دردش گرفت و فحش داد. به من ... به خودش... به صدام... و به گروهی که مثل مور و ملخ ریخته بودند آنجا و نزدیک تر می آمدند. گلوله هایمان تح کشیده بود. گفتم:« باید برویم جواد. به جدم که اینجا لت و پار می شویم» گفت:«چطور دلت آمد بروی عباس؟» یک دسته نرگس آورده بود. خوب می دانست چی دوست دارم. با کنف ساقه نرگس هارا گره زده بود. گفت :« تو اصلا فهمیدی بعد از تو چه بلایی سرم آمد؟» دست اش را کشید روی گلبرگ ها. سرش را پایین انداخته بود و چند تار موی سفید لای موهایش برق می زد. گفت:« تو بی معرفتی عباس.»
نرگس ها را به صورتش چسباند. آقا جان می گفت زن ها حیله می کنند. نمی توانی بفهمی چی توی دلشان می گذرد. یعنی نمی گذارند که بفهمی. زن ها تیز اند. خوب بلد اند بازی ات بدهند. اما اگر بلد باشی چشم هایشان را بخوانی، کارشان ساخته است. چشم های یک زن هیچ وقت دروغ نمی گویند. به چشم های آبی اش نگاه کردم. آدم توی چشم هایش غرق می شد و گم می شد. گم شده بودیم. به بیراهه خورده بودیم و ماشین توی گل گیر کرده بود. دور تا دورمان را بعثی ها گرفته بودند و صدای گلوله ها مثل پتک بر سرمان فرود می آمد.
جواد نفس نفس می زد. گفت:« دلم برای بچه هام تنگ شده عباس. چرا توی این جهنم گیر افتادیم؟» لب هایش ترک خورده بود و خون روی ترک ها دلمه بسته بود. خشاب را پر می کردیم . سرمان را از خاکریز بالا می بردیم و توی یک چشم به هم زدنی خشاب ها خالی می شد. با هر یک نفرشان که می افتاد زمین، چند نفر از توی خاک سر در می آوردند و سبز می شدند. تا چشم کار می کرد صحرا بود و کوه. نمی شد رفت. نمی شد فرار کرد. قدم بر می داشتیم هزار تا گلوله نثارمان می کردند.
توی آن بلبشو یاد آقاجان می دوید توی خیالم. نشسته بود لب حوض و سیگار می گیراند. گفت:« پس لیلا چی؟ این دختر شیرینی خورده ی ماست پسر جان.» به سیگارش پک زد و دودش را فوت کرد سمت مامان که روی پله های زیر زمین مویه می کرد. جنگ بلایی بود که افتاده بود وسط زندگی مان. لبخند روی لب هایمان ماسیده بود و روزگارمان سیاه شده بود. « بر می گردم. به شرف ام قسم.» رضایت نامه توی دستم بود. به چشم های آقا جان نگاه کردم که چیزی بگوید. با تردید سرش را تکان داد و ماهی مرده ی روی آب را برداشت و توی باغچه انداخت و مامان دو دست اش را به سرش کوبید.
رفته بود که آب بیاورد برای نرگس ها. گفت:« نباید ولشان کنی به امان خدا. باید خوب بهشان برسی وگرنه خراب می شوند. می میرند. بعد وقتی بهشان نگاه می کنی قلبت آتش می گیرد. » پرستار سونت را عوض کرد و گفت اگر سر دردم شروع شد، صدایش کنم. اتاق بوی گوگرد می داد. بوی خون. بوی مردار که آدم چندش اش می شد.
دلم نمی خواست لیلا آنجا بماند. وقتی هم می رفت دلم برایش تنگ می شد. توی آن اتاق کوفتی که همه جایش سفید بود به غیر از دیوار هایش که رنگ باخته بودند و سقف اش روی سینه آدم سنگینی می کرد. از پنجره بیرون را نگاه کردم. برف ریز ریز می نشست روی شیشه و بعد سُر می خورد و می رفت پایین و من نمیدانستم کجا و روی سر کی می افتد. هوا تاریک تر شده بود. دلم می خواست دست لیلا را بگیرم و ببرم باغ گلستان. توی برفی که تا پایین زانوی مان برسد ، قدم بزنیم و رد پاهایمان را نگاه کنیم. دانه های برف روی پلک هایش بشیند و من چشم هایش را ببوسم. پارچ آب توی دست هایش وارد اتاق شد.
مثل بچه ها چشم دوخته بود به آب که مبادا سرریز شود. خودم را سریع جمع کردم و پتو را تا نافم بالا آوردم. خدا خدا می کردم که برود. می دانستم بوی اتاق اذیت اش می کند و حتما به روی خودش نمی آورد. پارچ را جلوی پنجره گذاشت و نرگس ها را یکی یکی داخل اش چید. آرام و با دقت. گفت :« یادت نرود.. بهشان برسی. نگذاری از تنهایی دق کنند و پلاسیده شوند.
خودت که می دانی... زود می میرند. » مرده بود . نفس نمی کشید. گفت:« برویم از ماشین فشنگ هارا بیاوریم.» خواستم من بروم اما گفت نه. گفت:« سرشان را گرم کنی جلدی آمدم.» نمی دانم چرا پاهام بی حس شده بود. کلافه بودم و هیچ کورسوی امیدی را پیدا نمی کردم. توی تاریکی مطلق گیر افتاده بودم و هیچ نقطه ی روشنی نمی دیدیم. به لیلا فکر می کردم و ته دلم خالی می شد. عکس لیلا را توی جیب ام گذاشتم و کلاشینکف را روی حالت رگبار تنظیم کردم. تشنه بودم. خاک راه گلویم را گرفته بود و چشم هام می سوخت. سرم را بالا بردم و یا علی گفتم که جواد برود. نمی فهمیدم سر کلاشینکف را به کدام طرف بگیرم.
از هر طرف که صدایی می آمد می چرخیدم و خدا خدا می کردم که جواد به ماشین برسد و فشنگی توی ماشین باشد که با خودش بیاورد. سرم را که پایین آوردم، دراز کش کنار ماشین افتاده بود و پایش توی گل فرو رفته بود. نتوانستم بفهمم چند تا تیر خورده، اما سر تا پاش خون بود و چشم هایش باز مانده بود. عرق از پیشانی ام سر می خورد و روی گونه هام می ریخت. دلم آشوب بود. چرا یاد لیلا راحتم نمی گذاشت. آقا جان گفت:« برنگردی این دختر سیاه بخت می شود عباس» به لیلا فکر می کردم و توی جهنم گیر افتاده بودم. خشاب ها خالی شده بود و صدای خر خر بی سیم قطع نمی شد. چشم هایم را که باز کردم آمد نزدیک تر و لب تخت نشست.
سرش را کج کرد و نرگس ها را بوئید. نمی دانم کی خوابم گرفته بود اما لیلا هنوز آنجا بود. سر سنگین حرف می زد. لبخند می زد اما چشم هایش غمگین بود. گفتم:« خیلی منتظر ماندی؟» شال گردن اش را محکم پیچید دور گردن اش و دست هایش را توی جیب پالتو اش قایم کرد. هوا کاملا تاریک بود و من دلم شور می زد. صدای خرخر توی سرم شروع شده بود. دست هایم را روی شقیقه هایم گذاشتم و فشار دادم . گفت:« تو چی می فهمی؟ تو بی معرفتی عباس» خواستم چیزی بگویم، اما نتوانستم. کرم ها می لولیدند توی سرم و شقیقه هایم را می جویدند.
پتو را روی صورتم کشیدم و نفهمیدم پرستار چندتا سوزن توی سرُم فرو کرد. تشنه بودم. خودم را روی زمین می کشیدم که به جواد برسم. نارنجک را توی ماشین انداخته بودند. ماشین مچاله شده بود و جواد را گم کرده بودم. به زمین چنگ می زدم، می خزیدم و هر چه جلوتر می رفتم، دور می شدم. چیزی از توی پاهام می سوخت و بالا می آمد و دردی توی استخوان هام می پیچید.
سنگین تر شده بودم. به هر طرف که نگاه می کردم جواد را می دیدم که سرتا پایش خونی بود و دهانش باز مانده بود. یاد چشم های آبی لیلا می افتادم و تشنه تر می شدم. عراقی ها دور شده بودند. صدا خوابیده بود و ماشین جلز و ولز می کرد. سرم را به سختی بلند کردم. بی سیم پشت خاکریز افتاده و سوخته بود.
رد خون پشت سرم روی خاک می جوشید و دو تا پا کنار بی سیم جا مانده بود. گفت:«قول می دهی مواظبشان باشی عباس؟» دلم می خواست از پنجره پایین را تماشا کنم و لیلا را ببینم که دور می شود و رد پاهاش توی برف می ماند. گفتم:« برف...» و پرستار خندید و چندتا قرص توی مشت اش به طرفم دراز کرد گفت:« چله ی تابستون؟» سربرگرداندم. نرگس ها خشک شده بودند. سوز و سرما توی تن ام دوید. چشم هایم را بستم و صدای خر خر شروع شد.
نویسنده: معصومه مه آبادپور
با سلام انتخاب راویِ غیر همجنس و مخالف، برای داستاننویس - حتی اگر حرفهای باشد- مشکلاتی به بار میآورد. نویسنده هر چقدر هم که راوی بشناسد، و حتی هم جنس خودش باشد، تا میزان و حد تیپ و شخصیت را نداند، قصه و عملکردش خارج از کادر میایستد.
البته بعضا نویسندههایی هستند که برای اینکه به دام تکرار موضوع و تیپ نیفتند، دست به نوشتنهایی با چنین تکنیکی میزنند. نویسندههایی نیز برای فرار از فضای جامعه و اجتماعی که در زیست میکردند با اسم مستعار و حتی جنس مستعار مینوشتند. نویسنده کتابهای «میدل مارچ» و «آسیاب کنار فلوس»، جورج الیوت است، اما در اصل اسم واقعیاش «ماری آن ایوانس» است.
دلیل اصلیاش برای چنین کار این بود که در واقع میخواست تا تنها یک نویسندهٔ داستانهای عاشقانه نباشد. سبک نوشتاری آثارش رئالیستی بود. اما در داستان شما، راوی به درون میرود و قصه در ذهن راوی ادامه مییابد. این قضیه کار را برای نویسنده سخت میکند. چون غیر همجنس است و زیست و نگاه متفاوتی با کاراکتر در داستان دارد. امر زیستی و عمل تجریه شده،چه کارکردی در داستان دارد؟ پستی و بلندی قصه را نویسنده میداند، لحن و صدای و حتی سکوت شخصیت را میفهمد و میداند شخصیت تا کجا باید حرکت کند، جلو برود، بایستد، بخندد و... یک ایراد کلی که میتوان از این جنس داستانی که نوشتید گرفت، این است که خیلی نمیتاونید داستان را و شخصیت را عمق ببخشید و قصه را به درستی بسط دهید.
این قضیه فرق مربوط به خود شخصیتپردازی است. حالا توجه به موقعیتها و لوکیشنی که انخاب می کنید بیندازید. نصف قصه در زمان جنگ روایت و کنش جنگی میگذرد. آیا نویسنده، محیط را و عمل را تجربه کرده است؟ آیا میتوان فقط از تخیل کمک گرفت؟ آیا کتابهای خوانده شده جنگی، تجربهی دست اولی برای نگارش داستانمان محسوب میشوند؟ یک نکته اساسی در مواجهه و استفاده از تخیل این است که تخیل منفصل نمیتوان در هنر که امری حسی است، به خوبی کمککار و جانشین تجربه باشد.
تخیل باید متصل باشد. تخیل حتما شروعش از تجریه و محیطی است که در نویسنده در آن زیست کرده است میگذرد. تخیل رنگ و بوی و مزه تجربه است. نه چیزی جدا از آن. احتمالا اگر بار اصلی داستان را بر روی لیلا میگذاشتید و مخاطب قصه را از زاویهی دید او مینگریست، همدلی و همراهی بیشتری در پی داشت. نمیخواهم بگویم اکنون نتوانستید قصه را درست بیان کنید - که کردید-، بحث بر سر عمق و تأثیرگذاری بیشتر است. و حتی ماندگاری قصه و نوشته شما. بگذریم.
بحث دوم این است: فلش بگها و رفت و آمد و تغییر مکان و ایجاد برش در زمان داستان، فقط یک مساله تکنیکی نیست. یک امر روانی است. باید قبل تغییر با بعد تغییر به شدت همخوان و همسو و چفت شده باشند که مخاطب احساس پرش در داستان نکند و از خواندن انصراف ندهد. چه چیزی ما را - شخصیت داستان و مخاطب- را به گذشته وصل میکند و چه چیز ما را برمیگرداند؟ علت رفت و برگشت باید مشخص و معین باشد. تا مخاطب در باورپذیری دچار اشکال نشود.
در فلشبک اول رعایت نمیشود، اما به تدریج این نقیصه رفع میشود. قضیهی رد پاها و از دست دادن پای عباس درست را آب درآمده و جای آفرین دارد. قصه پدر را باز در اول کمی بیمهابا وارد داستان کردهاید، اما در بعد جای خودش را در داستان باز کرده است. نکات خوب این داستان هم فراوان است، اما منتقد باید نقصها را بگوید تا نویسنده پی به اشتباهاتش ببرد.
مثلا نثر نویسنده خوب توانسته است از عهده کار بربیاید. قصه حرف اضافه ندارد. اینها نکاتی مثبتی است. کمی از لیلا بگویید و تمنای بیشتر عباس در نگاه برای او. موفق باشید. منتظر داستان خواندنی و بعدی شما هستم.
نقد توسط محمد محمودی / پایگاه نقد داستان
بیشتر بخوانید: