خروس خوان از بازار ارسی دوزها راه افتاد و انداخت توی راسته ی مسگرها ، تا خودِ بازارچه سید اسماعیل سرش پائین بود، و گه گاه سلامی می داد به آشنائی از کسبه و اهالی محل که مثل خودش، صبح علی الطلوع زده بودند بیرون، دنبال یک لقمه نان. چند روزی بود که مش صفرِ قهوه چی سفارش کرده بود نقشی بردیوار قهوه خانه اش بسازد، از غمنامه مرگ سهراب، نه که هر روز کارگرها و دوره گردها وکسبه محل و بیکاره های بازار، دم غروب که می شد، با بلند شدن بوی خاک نم داده، دم در قهوه خانه جمع می شدند پای نقل مرشد اسدالله ترکش دوز، اینطوری هم سر و روئی به قهوه خانه می داد و هم مشتری های بیشتری را توی قهوه خانه جمع می کرد.
آن روز حسینآقا قوللر، تمام راه را به تصویر سهراب کشان فکر می کرد، آخر عادت به زدن طرح بر روی کاغذ نداشت و هر آنچه در خیال می پروراند، بی واسطه بر دیوار نقش می زد. به کارگاه که رسید بلند سلام کرد و صدای خفه ای از ته کوره شنید که پاسخش داد، استاد محمد، رفیق کودکی و شریکش بود که شب ها همانجا می خوابید . توی کارگاه کاشی پزی رنگ ها و قلم موها را مرتب چیده بود از شب قبل، جعبه رنگ ها را برداشت وسر کرد توی کوره که ... : آقا محمد من با اجازه برم قهوه خونه مش صفر، امروز اگر خدا بخواهد، دست به کار سهراب کشان می شوم. محمد سر از کوره بیرون آورد با طرح لبخندی پرسید : دلت میاد؟...جوان به این رعنائی...و گوشه های چشمانش از لبخند چروک برداشت... :چه می شه کرد محمد جان زندگی بازی روزگار است و ما هم بازیچههاشیم... : چیزی نمی خوری! چای دم کرده ام ... : نه دستت درد نکنه، همانجا چیزی گیر میاد برای خوردن ... : درپناه حق حسین جان ... بهت سر می زنم ... : قربانت ... عزت زیاد ...
درِ سنگکی، شهناز خانم را دید. حسین چشم در چشم دختر صاحب ملک کارگاه شان، سلامی داد و سر به زیر انداخت. چادر گلدارش موجی زد از نرمه بادی که از کوچه گذشت. دختر چادر گل نرگسی اش را روی سر جابجا کرد و سلام داد... : سلام شهناز خانم خوب هستید...و صدایش آشکارا لرزید...حاج آقا و خانم والده خوبند؟ : به مرحمت شما استاد... ممنونم، خوبند...شکر خدا... و لبخندی از گوشۀ چادر، چشم وا کرد و سرید تا چشم حسین، اما استاد سر به زیر داشت...و تا نگاه برداشت آن خنده پر کشیده بود. : سلام برسانید... با اجازه ... :بزرگی تون رو می رسونم...ایشالا نقاشی تازه تون خوب در بیاد... خون به شقیقه های استاد حسین دوید... : ایشالا...خیلی ممنونم...بابا بهتون گفتن؟ :بله...خب با اجازه شما ... : خیر پیش...و آن گفتگوی کوتاه هزار خاطره شد... کوچه خلوت بود و نم گرفته از رشِ باران و آرزوها و حسرت ها که آمدند و گریختند از نو...به اندازه یک سیر پنیر تبریزی پول توی جیبش داشت... : صبح بخیر مش صفر ... : عاقبتت بخیرجوان ... بفرما استاد... بفرما ... آبپاش را دست به دست کرد و با پر شال دستش را خشک کرد و دست استاد نقاش را فشرد : خوش آمدید ...بفرمائید!بفرمائید!...حسن!...حسن! یه چای بریز واسه اوس حسین...و آبپاشی دم در قهوه خانه را از سر گرفت و همینطور که آبپاش را تکان می داد تا همه جا را یکنواخت آب بپاشد ادامه داد... : دیوار را دادم کهنه کشیدند، که تمیز باشد، برای نقش و نگارتان... ببینم چه می کنند آن سرپنجه های هنرمند، حسین آقا قوللر!!!.... و بلند خندید...
دندان طلایش برق زد از میان لبهای نیم سوخته. استاد هم لبخندی زد و وارد قهوه خانه شد. هوای قهوه خانه گرم و مرطوب بود،از قل قل سماور ورشوی. دیوار کنار پیشخوان خلوت شده بود برای نقاشی، و دور تا دورش را پرده کشیده بودند، به سفارش خودِ استاد ... بسم اللهی گفت و دیوار را به نرمای بتونه و سفیدای رنگ یک دست و صاف کرد، و تا آخر آن روز گرفتار زیر سازی بود...و همان شب دست به کار نقش آن غمنامه شد. حقیقت آن بود که بعد از اشغال تهران توسط متفقین با داغ هر غمی، غم وطن تازه تر می شد. حال می خواست این غم، اشغال وطن توسط اجنبی باشد. یا داستان مرگ پسری به دست پدر.
یک سالی می شد که کشور به دست اجانب اشغال شده بود و جنگ جهانسوز مغلوبه، و حالا با پیشروی قوای متفق به سمت برلین ادامه داشت . استاد حسین شب ها را در همان قهوه خانه می ماند و نقش بر نقش گره می زد و گاهی در این میانه محمد مدبر دوست دیرین نیز سری به او می زد، و گپ و گفتی تا دیرگاه. یک هفته گذشته بود و حالا استاد آخرین پرداخت ها را بر تصویر می ساخت. قلم مو را در قوطی نفت چرخاند و رها کرد، و چهار زانو نشست مقابل جهان پهلوان که حالا ریش دوتا کرده بود، و جامه می درید از غم این خود کرده، که دیگرش تدبیری نبود... و با خود زمزمه کرد ... "هر آنگه که تشنه شدستی به خون بیآلودی آن خنجر آبگون زمانه به خون تو تشنه شود براندام تو موی دشنه شود... تو زین بیگناهی که این گوژ پشت مرا بر کشید و بزودی بکشت " ولب گزید که... : امان از این غم نامه که هر بار خواندنش جگر سوز است. سر بر ستون وسط قهوه خانه چسباند و رفت... ... :بابا.... بابا ... سلام ... با مامان اومدیم برات ناهار آوردیم ... شهناز با همان چادر گل نرگسی در آستانۀ روشن درگاهی مانده بود.
نوری که از چادرش عبور می کرد، سایه ای از اندام زیبایش را زیر چادر نقش بسته بود. :سلام استاد خسته نباشید :سلام شهنازخانم ... شما چرا زحمت کشیدین؟... راضی به زحمت نبودیم شهناز دهانش را با چادر پوشاند و فقط از ریز شدن چشمانش پیدا بود که می خندد :نوش جانتون. سهراب هم می خواست بیاد باباشو ببینه :باباش...؟!!! و برگشت به سمت پسر بچه ای که چند لحظه قبل سلام کرده بود.
تازه به یاد آورد که "بابا" صدایش کرده. می دانست که دارد خواب می بیند، اما باورش، توی خواب هم برایش سخت بود، که این پسر فرزندش باشد و شهناز... آمد سر بچرخاند سمت شهناز ... : استادحسین... حسین آقا... حسین جان ... خوابی برادر ؟...و صدای محمد که پیوسته بلند تر می شد، بیدارش کرد. دست بزرگ محمد بر شانه اش سنگینی می کرد... : سلام محمد جان ... و بی اختیار دیوار ها را کاوید رستم بر مرگ پسر می نالید. اما دیگر اثری از شهناز و سهرابش نبود ... حیران برگشت به سوی رفیق : تو کی آمدی ؟... : آغور بخیر مرد؟ خوبی؟ خواب می دیدی بگمانم؟... من الان یک ساعت است که صدایت می کنم ... ترسیدم به خدا!... گفتم شاید بلائی سرت آمده باشد. : آره خواب می دیدم ... و زیر لب گفت :سهراب ... محمد لبخندی زد و گوشه های چشمانش دوباره چروک برداشت...خیر باشد حسین جان تابلویت شاهکار شده است دستمریزاد...و پنجه بر شانۀ رفیق فشرد به رسم دوستی و صمیمیت. حسین هم دست بر دست رفیق فشرد و بلند شد. دم غروب مش صفر قهوه خانه را آب و جارو کرد و مرشد اسدالله ترکش دوز هم، آمده بود تا نقل آن شب را به مرگ سهراب تمام کند.فراز و فرود های داستان در شب های گذشته به نقل آمده بود و امشب، شب آخر ... به کشتی گرفتن نهادند سر – گرفتند هر دو دوال کمر سپهدار سهراب و آن زور دست - تو گویی که چرخ بلندش ببست غمی گشت رستم بیازید چنگ- گرفت آن سر و یال جنگی پلنگ (مرشد، زمان خواندن این بیت دست را در هوا چرخاند و تصویر نبرد را باز سازی می کرد.) خم آورد پشت دلاور جوان- زمانه سر آمد نبودش توان زدش بر زمین بر به کردار شیر- بدانست کو هم نماند به زیر ( این بار مرشد دست را پر شال برد و دشنه ای خیالی را از پر شال بیرون کشید و بالابرد.) سبک تیغ تیز از میان برکشید – بر پور بیدار دل بردرید... : لال از دنیا نری، صلوات بفرست...الاااااام صل علی... مش صفر پرده از تابلو بر گرفت و جمعیت، این بار صلواتی غرا تر فرستاد...حالا اشک در چشمان مرشد اسدالله ترکش دوز، و چند تن دیگر دو دو می زد... شکاریم یکسر همه پیش مرگ - سر زیر تاج و سر زیر ترگ با خواندن این بیت مرشد نقالی را ختم کرد. :نثار روح تمامی رفتگان جمع حاضر و همۀ سربازان وطن فاتحه بخوان و دست کشید به صورت.
مشتری ها یکی یکی رفتند و قهوه خانه دیگر خلوت شده بود. مش صفر از پشت دخل بلند شد و رفت کنار استاد حسین، که گوشه ای با خودش خلوت کرده بود. حسین یاللّهی گفت و نیم خیز شد، که مش صفر دست روی شانه اش گذاشت :بفرما استاد ... بفرما :جانم مشدی... : جانت بی بلا استاد، البته هنر شما قدر و قیمت نداره به مولا، اما این مختصر باشه بابت حق الزحمۀ نقش سهراب کشان و دستمال یزدی گره زده ای توی جیب کت استاد نقاش گذاشت. حسین لبخندی زد و گفت : زنده باشی مش صفر خودتون قابلید، اما به مولا عجله ای نبود. :میدونم دست و بالت تنگه اما خدا خودش بزرگه آخر شب همراه محمد از قهوه خانه بیرون زدند. رادیو خبر سقوط برلین را گزارش می کرد.
نقد داستان :
آقای اسحق فتحی سلام اثر ویرایش شدۀ شما را خواندم. به خاطر زحمتی که کشیدید خسته نباشید میگویم و از اعتمادتان به پایگاه نقد داستان سپاسگزارم. حالا آن گسست و پراکندگی که در کار قبلی بود برطرف شده است و اثر از این نظر خیلی منسجمتر و یکدستتر شده است. فضاسازی خوبی هم دارد و تعدادی از دیالوگها خیلی خوب درآمدهاند. تا یادم نرفته است بگویم که بعدتر حواستان باشد در دیالوگنویسی خیلی روی سلام و احوالپرسی متمرکز نباشید.
دیالوگ باید پیشبرنده باشد. به عنوان مثال همان ابتدای کار وقتی استاد نقاش با دوستش گفتوگو میکند و دوستش به شوخی میگوید سهراب جوان است چطور دلت میآید او را بکشی؟ دیالوگ خیلی طناز، لطیف و اثرگذار از آب درآمده است. همان دیالوگ ساده نوعی شخصیتپردازی ظریف و اطلاعات کاربردی در خودش دارد. توصیفها و کنشها هم در متن اثر جاافتادهاند با این همه میدانید مشکل چیست؟ همانطور که پیش از این اشاره کرده بودم یکی از مشکلات این است که داستان کوتاه برای چنین سوژهای مناسب نیست و دیگر اینکه وقتی فقط به واقعیت وفادار بمانید پیرنگ، جان سرپا ایستادن ندارد. یک نقاش قرار است پردۀ نبرد رستم و سهراب را بر دیوار قهوهخانه نقاشی کند و همین کار را هم میکند؛ خوب بعدش چه؟ میبینیم که اثر چیز بیشتری ندارد.
چالشی که داستان برای وارد شدن به پیچ وتاب پرتعلیق به آن نیاز دارد در اینجا به وجود نیامده است. این واقعیت، به چیزی بیرون از خود نیاز دارد تا بتواند شکل و شمایل داستانیاش را به دست بیاورد. وقتی همه چیز روی روال همیشگی است و هیچ چالشی در میان نیست داستان به بنبست میرسد. استاد نقاش از خواب بیدار میشود و میرود سرکارش و دختری که به او عشق میورزد و بعدها همسر او خواهد شد میبیند و کارش را به بهترین شکل ممکن به انجام میرساند و روز تمام میشود.
پس هیچ مشکلی وجود ندارد. یک خط تخت بینوسان داریم؛ همین. خبری هم که در سطر پایانی از رادیو اعلام میشود، بزرگترین کمکی که میکند اعلام زمان تاریخی ماجراست. از کشمکش لازم خبری نیست. لازم است این واقعیت، این آدم که در مرکز متن ایستاده است با چیزی با کسی با نیرویی خارج از واقعیت که در برابر او در مقابل او ایستاده درگیر شود. قطعا میدانید که چند نوع کشمکش شناخته شده داریم. بد نیست برای یادآوری هم شده تعدادی از آنها را مرور کنیم.
مثلا کشمکش انسان یا انسان دیگری. کشمکش انسان با طبیعت. کشمکش انسان با یک گروه یا با جامعه، کشمکش انسان با خودش که هر کدام از اینها تعاریف و ویژگیها و مثالهای خودشان را دارند و حتی ویژگیهای کشمکش خوب هم داریم که فعلا موضوع مورد بحث ما نیست اما در اینجا از اساس کشمکشی وجود ندارد. استاد نقاش با چیزی درگیر نیست حتی با خیال خودش هم درگیر نیست درست است که خواب میبیند و در خواب آینده برایش روشن میشود و میبیند که با دختر مورد علاقهاش ازدواج کرده است اما این آینده، آیندۀ امیدبخشی است و مسألۀ تهدیدکنندهای در آن وجود ندارد که او را درگیر کند. مثلا تصور کنید یک نفر با این استاد نقاش دشمنی داشته باشد. وقتی میگویم استاد نقاش منظور شخصیت داستانی است نه شخصیت حقیقی استاد قوللر یا استاد محمدمدبر و یا هر نقاش دیگری. فرض کنید شخصیت داستان شما که هنرمند نقاش است و نقاش قهوهخانهای یا به تعبیری نقاش خیالیساز است، دشمنی دارد یا مخالفی که کارشکنی میکند و به او اجازۀ کار نمیدهد و یا حتی شبانه به آثار نقاشی او آسیب میرساند؛ آنها را مخدوش میکند و از بین میبرد.
اگر این فرض در داستان اتفاق بیفتد، در این صورت این شخصیت چگونه با چنین مشکلی برخورد میکند؟ میبینید حتی فرض کشمکش هم ذهن را درگیر میکند و داستان را به مسیرهای غیرقابل پیشبینی میکشاند. دو پیشنهاد دارم. یکی اینکه از اطلاعاتتان استفاده کنید اما در مرحلۀ نوشتن داستان شخصیتهای واقعی را رها کنید و یک شخصیت داستانی کاملا مستقل بسازید و دیگر اینکه روی اتفاق داستان کار کنید. تعادل جهان داستان را برهم بزنید.کاری کنید داستان وارد مرحلۀ کشمکش و کشش شود. در این صورت لزومی ندارد به واقعیت وفادار باشید. نقاط قوت کارتان را مثل فضاسازیهای خوب و نثر سالم و ... حفظ کنید. به تلاش و تمرین ادامه بدهید. منتظر آثار فراوان شما هستیم. برایتان آرزوی موفقیت میکنم.
نقد از آناهیتا آروان / پایگاه نقد داستان