نظر کرده محمودخان سلام نمازش را داد به گوشش رساندند گلاب طرف حمام میرفته که جوانکی دنبالش بوده. محمودخان عبا و تسبیحش را انداخت. کلاه پشمیاش را به سر گذاشت و از سجادهاش بلند شد. دو ردیف پشت سرش مشغول تسبیح و انگشتانشان بودند و تکان نخوردند. اسد با دیدن چشمان گرد شده و صورت سرخ محمودخان دنبالش راه افتاد.
حمام اتاقکی از سنگ و گل و آهک، نزدیک رودخانه بود. جوی آبی از رودخانه به طرفش راه داده بودند. از زیر دیوار وارد میشد و از وسط اتاقک میگذشت و از زیر دیوار مقابل به بیرون میرفت. کنار اتاقک هم دیگ بزرگی پر از آب روی آتش هیزم میجوشید و لولهای متصل به آن از وسط دیوار به داخل کشیده شده بود. جوانک رحیم بود، پسر کدخدا. همان که دید گلاب وارد حمام شد، بدنش گر گرفت. آرام آرام نزدیک شد. دوروبرش را میپایید و لرزه به تنش افتاده بود. دو سه متری اتاقک، درخت چناری حسابی قد کشیده بود. رحیم نگاهی به درخت انداخت و به سرعت از آن بالا رفت. سعی میکرد از سوراخ نورگیر سقف گنبدی حمام داخل را ببیند.
هرچه زاویهاش را عوض میکرد بیفایده بود، اصلاً دید نداشت. بدنش میلرزید و سرش داغ شده بود. پایش را بالاتر گذاشت تا بلکه داخل را بهتر ببیند. از دور محمودخان را دید پا تند کرده طرف حمام و اسد هم به دنبالش. ترس وجودش را گرفت. فرصت پایین آمدن از درخت را نداشت و به فکر راه فراری بود. شاخهی زیرپایش شکست و زمین افتاد. اسد نگاهش به طرف حمام بود. دید که یک نفر از درخت پایین افتاد. با محمودخان دویدند بالای سر جوان. تکان نمیخورد. هرچه صدایش کردند جواب نمیداد. محمودخان تمام بدنش میلرزید. انگشتانش را زیر گلوی رحیم گذاشت و گفت: یا ارباب بیکفن، تمام کرده. اسد، هاج و واج پرسید: چی؟ مرده؟ بعید میدونم. آخه خونی ازش نرفته که! - چه میدونم. لابد سرش ضربهای چیزی خورده. اسد باورش نمیشد. نمیتوانست قبول کند پسر کدخدا به همین راحتی مرده و جلویش افتاده باشد. آن هم بی سروصدا. بدون حتی قطرهای خون که از گوشش یا بینیاش و یا دهانش آمده باشد. محمودخان از اسد و جنازهی روی زمین فاصله گرفت و سمت حمام رفت.
پشت در اتاقک ایستاد و آرام صدا زد: گلاب جان تو توی حمومی بابا؟ گلاب صدا را شناخت: بله بابا، منم. محمودخان با چشمانش اسد و بدن روی زمین را نگاه میکرد. طوری که دخترش هم صدایش را به زحمت شنید، گفت: باباجان هرچه زودتر بیا بیرون و سریع برو خونه. - برم خونه؟ برای چی؟ - هرچی میگم بگو چشم. فقط زودباش. گلاب هنوز لباسهایش به تنش بود. چادر روی سر انداخت و بقچه به بغل از حمام بیرون آمد. اسد را دید با رحیم که روی زمین افتاده بود. اسد سرش را پایین انداخت. قند توی دل محمودخان آب شد و گلاب را فرستاد خانه. محمودخان دیده بود وقتی با دخترش توی ده راه میرود، پیر و جوان چشمی به گلاب دارند و چشمی جلوی پای او میاندازند و به احترام سلامش می دهند. شنیده بود زنهای روستا پشت سرش از دخترش میگویند. بالای درخت زردآلو شنیده بود، میگفتند: هزار الله اکبر به دختر محمودخان. چندروز پیش داشت جلوی خانهشان را آب و جارو میکرد دیدمش. استخوان ترکانده و صورتش گل انداخته. جواهری است برای خودش.
آن یکی هم گفته بود: خوش به حال اون که شوهرش بشه. من که زنم نمیتونم از تماشا کردنش دل بکنم، چه برسه به مردها. آتش کار وقتی تند شد که از پایین دهی گرفته تا بالا دهی، از رعیت تا ارباب زاده، پاشنهی در خانهی محمودخان را از جا کنده بودند. روز شب نمیشد اگر محمودخان جواب گویی مردم را نمیکرد. چهار بار فقط زن کدخدا را از در خانه رد کرده بود. زن کدخدا را رد نکرده، دختر فلانی میآمد و از تنهایی و بدخلقی پدرش میگفت. انگار همه توی صورت پیرمرد، دخترش را میدیدند که زل میزدند به چشمهایش و حرف میزدند. رو را از پیش برداشته بودند. لابد گلاب دائم جلوی چشمشان بود که مغزشان بسته میشد و زبانشان یک بند کلمات را به هم میبافت و تحویل میداد. شاید هم میدانستند اگر قرار به خجالت و کم رویی باشد، آرزوی داشتن گلاب و وصلت با خانوادهی محمودخان مثل آرزوی برف است وسط چلهی تابستان. محمودخان کلافه شده بود. سر چشمه و توی مزرعه و مسجد هم امانش را بریده بودند. وسط نماز هم حواسش پرت گلاب بود که همه برای خودشان نشانش کرده بودند. به جای تشهد قیام میکرد و رکعت سوم ظهر و عصر سلام میداد. یکی دو دفعه هم نماز را با خواندن سوره شروع کرده بود به جای حمد. تیر آخر را زن خیرعلی زد. اولین کسی که برای خواستگاری نیامده بود. او بود که با حرفهایش کاسه صبر محمودخان را لبریز کرد.
زن خیرعلی انگار سرآورده باشد، در خانهی محمودخان را میکوبید. در باز شده نشده، شروع کرده بود به گلایه و شکایت. آن هم با چشمان قرمز و پرآب و صورت ورآمده: دست شما درد نکنه محمودخان. از همه انتظار داشتیم جز شما. ای که به حق صاحب اسمت خیر نبینی خیرعلی. محمودخان شما آقای مایی. این چه وضعیه درست کردی مومن؟! تو که حواست به همه چیز و همه کس هست، چرا حواست به در خونه خودت نیست؟! خدا رحمت کنه زینب خانم رو. اگه بود هم هوای دخترش رو داشت هم هوای بقیهی اهالی رو. زن بود، حتماً میدید نگاه این مردم رو. حتماً میدید دخترش استخوان ترکانده و آب زیر پوستش افتاده. تو بزرگ مایی. لابد قبولت داریم که پشت سرت نماز میخونیم. ولی تو رو خدا چشم و گوشت رو باز کن مرد. نقل دور سفرهی همه خونهها شده گلاب. پچ پچ زنها شده گلاب. چشم مردها فقط گلاب رو می بینه. آخ از چشم مردها. تو که زن نیستی بفهمی چی میگم. ای خیر نبینی خیرعلی. الان یه مدته سگ شده توی خونه. خب مومن یا نذار دخترت از در خونه بیاد بیرون، یا شوهرش بده تموم کن شر این قضیه رو. سگ شده نامرد. راست راست تو روی من وایساده میگه میخوام زن بگیرم. ای خدا من رو بکش و از دست این شمر نجات بده. میخواد سر من هوو بیاره. میخواد یه دختر جوون رو بیاره تو خونه آینه دقم بشه. خب من اگه بچم شده بود الان دو برابر دختر شما سنش بود. خاک به دهنم. به دل نگیر محمودخان ولی کاش شما هم سر پیری بچه دار نشده بودی! از من نشنیده بگیر ولی نامرد هم هوا و هوس برش داشته، هم چشمش دنبال مال و منال شماست. تو رو ارواح خاک ناموست بهش چیزی نگی که من اینا رو بهت گفتم. اگه بفهمه سرم رو میبره. زن خیرعلی گفت و رفت.
محمودخان با رگ گردن ورم کرده و صورت سرخ و دست مشت شدهاش، مات مانده بود. زن خیرعلی اصلا مهلت نداد چیزی بشنود. شاید اگر صبر میکرد و پیرمرد از شوک بیرون میآمد، میگفت که هنوز زود است. اصلاً گلاب را چه به شوهر. میگفت حالا که چوب خط عمرم پر شده، اگر گلاب نباشد دیگر بوی گه، من و خانهام را از جا برخواهد داشت. گند و کثافت است که از سر و کولم بالا خواهد رفت. اصلاً از آن موقع که میآیند و دخترم را از من میخواهند، حتی یک شب هم خواب راحت نداشتم. از فکر نداشتن گلاب چند وقتی است پلک راستم دائم میپرد. اصلاً خانه و مزرعه و دوشیدن گاوها به جهنم. من بدون گلاب نمیتوانم. میفهمید؟ نمیتوانم. آخر سر هم چون ترسیده بود کار بالا بگیرد و بلایی سر خودش یا دخترش بیاورند، راهی به جز شوهر دادن گلاب و اینکه خودش دامادش را انتخاب کند به ذهنش نمیرسید. گلاب برگشت طرف خانه. محمودخان همانجا نشست، زانو بغل گرفت و به دیوار حمام تکیه زد. نگاهش به اسد و رحیم بود. به گلاب فکر میکرد. به این که چرا اهالی ده اینطور برای دخترش دندان تیز کردهاند. چشمشان به زمینها و باغها و گاوهای خودش است یا گلاب دلشان را برده؟ ابروهای کمانی و چشمان درشت عسلی و لبهای گوشتیاش؟ یا کمر باریک و...؟ استغفراللهی گفت و از فکر بیرون آمد. به اسد زل زد که دست به موهای رحیم می کشید و چشمانش پر اشک شده بود. خواست بگوید اسد جان هرکس پرسید و نپرسید، میگوییم داشتیم رد میشدیم که طفلک را با این حال و روز دیدیدم. خواست بگوید انگار نه انگار که کسی داخل حمام بوده.
داشت جملات را توی ذهنش ردیف میکرد تا اسد چرا و اما و اگر نیاورد که یک دفعه رحیم از جایش بلند شد و لنگ لنگان و به سرعت پا به فرار گذاشت. اسد کم مانده بود قلبش بایستد. لبخند روی لبش آمد و رحیم را نگاه میکرد که دور میشد. محمودخان فرصت را مناسب دید و خواست تا تنور داغ است نان را بچسباند. از جایش بلند شد و متعجب و آرام سمت اسد میرفت. اسد از نگاه خیرهی محمودخان ترسید و لبخندش محو شد. - چیه؟ چرا اینطوری نگاه میکنی محمودخان؟ - میدونستم. میدونستم تو با بقیه فرق میکنی. - چی میگی محمودخان؟ چه فرقی؟ - خودم دیدم. دیدم چطوری دست روی سر پسر کدخدا کشیدی و نفسش برگشت. شب نشده توی تمام روستا پیچیده بود اسد پسر کدخدا را که از بالای چنار افتاده و مرده، زنده کرده. میگفتند محمودخان خودش آنجا بوده و دیده، اصلاً خودش دست روی شاهرگ رحیم گذاشته. صدای اذان مغرب اسد که از پشت بام مسجد ریخت توی ده، اهالی همه راه افتادند به طرف مسجد. داخل مسجد پر از مرد و زن بود. بیرونش را هم گلیم انداخته بودند تا هیچ کس از فیض جماعت بی نصیب نماند. محمودخان بین دو نماز بلند شد و رو به مردم ایستاد: بسم الله الرحمن الرحیم. امروز اتفاق بزرگی برای روستای ما افتاد که آیندگان برای فرزندانشان نقل میکنند. اسد آقا، این مرد مومن و درستکار، با عنایت حضرت حق باعث شد تا پسر کدخدا جان دوبارهای بگیرد. خدا را شکر میکنیم از اینکه امکان زندگی و نفس کشیدن در کنار چنین بندهی مخلصی را به ما عنایت کرده. والسلام علیکم. اسد خواست بلند شود و بگوید کار او نبوده.
اصلاً رحیم نمرده بود که بخواهد زنده شود. اهالی مجالش ندادند و دورهاش کردند. دستی به شانهاش کشیده و او را بوسه باران میکردند. مردم دوباره توی صفها قرار گرفتند و برای عشا آماده شدند. اسد بلند شد و از مسجد بیرون رفت. محمودخان آب را انداخته بود روی زمین ذرت. با کفشهای گلی و بیل به دوش سمت چشمه میآمد. غلام حسین، لب چاه خشکیدهی کنار چشمه، پشت به محمودخان انار به نیش میکشید و پوستش را توی چاه میانداخت. محمودخان از دور اسد را که از سرپایینی کنار مسجد به طرف چشمه میآمد شناخت. مردم ده، دورتا دور خانهی محمودخان جمع شده بودند. زنها داد و هوار به راه انداخته و مردها به جان هم افتاده بودند. هم دیگر را از روی دیوار خانه پایین میکشیدند.
چاقو توی شکم هم فرو میکردند و چوب و چماق به سر و کلهی هم میزدند. آن وسط خیرعلی به کسی کار نداشت و کسی هم حواسش به او نبود. خیرعلی از دیوار خانه بالا رفت و وارد خانه شد. گلاب را با لباس خانه و سر لخت بغل کرد و از خانه بیرون رفت. کابوس شب گذشته فکری توی سر محمود خان انداخت. دوروبرش را نگاه کرد، جلو آمد و قبل از متوجه شدن غلام حسین، با بیل هولش داد و خودش پشت درختها قایم شد. خبر نجات غلامحسین تمام ده را گرفت. مثل چند شب قبل، صدای اذان اسد، اهالی را به مسجد کشاند. محمودخان این دفعه نطقش را گذاشت بعد از نماز عشا. نمازش که تمام شد، تعقیبات نگفته، کلاه پشمیاش را روی سر گذاشت. یک دست به زانو و یک دست به دیوار بلند شد و به طرف جمعیت برگشت: بسم الله الرحمن الرحیم. شنیدهام میگویند اسد پیامبر شده! نعوذبالله. این حرفها را نزنید. خدا قهرش میگیرد. خدایی نکرده نعمت را از روستا میگیرد. پیامبر کجا بود عزیز من؟ همین حرفها را میزنید که الان چند روز است، جوان خدا اذانش را میگوید و به جای مسجد به خانه میرود. اسد پیامبر نیست اما بعید نمیدانم رسول خدا گوشهی چشمی سفارشی نگاهش کرده باشد. این را نمیخواستم بگویم ولی مجبورم کردید. فقط همین را بدانید که دیشب خواب دیدم بلال حبشی موذن مسجد پیامبر به سفارش آقایش دستی به سر اسد ما کشید. تعبیرش را نمیدانم ولی... همه محو حرفهای محمودخان بودند که یکی از وسط جمعیت داد زد: آی مردم اسد نظر کردهست. چرا نشستید؟!
جمعیت از جا کنده شد. زن و مرد از مسجد بیرون زدند و با پای برهنه دویدند سمت خانهی اسد. او را از در خانهاش بیرون کشیدند. روی سرش ریختند و پیراهن مشکی و زیرپیراهنیاش را تکه تکه کردند. محمودخان از دور اهالی را تماشا میکرد. همه که پراکنده شدند، اسد لخت و با سر و صورت زخمی به داخل خانه رفت. در صندوقچهای زنگ زده را بالا زد. گردنبند مرواریدی را از داخلش برداشت. توی دستش گرفت و خیرهاش شد. اشک از چشمانش راه افتاد و وسط ریش ژولیدهاش گم میشد. گردن بند را به صورتش چسباند. بغضش ترکید. صدای هق هق گریهاش گوش مرواریدها را کر میکرد. بتول را میدید با گردنی که مرواریدها روی آن خودنمایی میکنند. بتول را می دید که دور تا دورش را پارچهی سفید پیچیده و وسط گودالی مستطیل شکل، زیر خاکهای قرمز روستا رهایش کرده بودند. محمودخان پشت در خانهی اسد رفت. به در خانه خیره شد. خواست برگردد طرف خانهی خودش که تکهی کوچک پارچهی سیاهی میخکوبش کرد. چشمانش به پارچه قفل شد. راهش را گرفت و برگشت.
چند قدم دور شد و دوباره ایستاد. سرش را چرخاند و پارچه را نگاه کرد. در خانهی اسد را هم. نگاهی به اطراف انداخت. دوباره آمد جلوی خانهی اسد. خم شد، پارچه را برداشت. خاکش را تکاند و به چشمهایش مالید. بوسیدش و توی جیبش گذاشت و از آن جا دور شد. صبح همان شب صدای اذان اسد از پشت بام مسجد بلند نشد. محمودخان هم خواب افتاد و نمازش قضا شد. میگفتند اسد را دیدهاند نصف شب الاغش را بار زده و از روستا رفته. میگفتند جای دوری نمیرود، دو روز دیگر سال بتول میشود و برمیگردد.
به قلم امین ...
متن نقد : آقای امین... سلام «نظر کرده» را خواندم و از اعتمادتان به پایگاه نقد داستان سپاسگزارم. پیش از اینکه به بررسی اثر جدید شما بپردازم میخواهم به خاطر پیشرفتی که در کارتان میبینم تبریک بگویم. من اثر قبلی شما را دوباره خواندم و میتوانم بگویم این داستان در مقایسه با کاری که قبلتر از شما خوانده بودم چندین گام رو به جلو به حساب میآید که باعث شادمانی است و بسیار امیدوارکننده است. داستان را خیلی خوب شروع کردهاید. هیچ اتلاف وقتی در کار نیست، هیچ مقدمۀ بیاساس و غیرضروری ندارد و نویسنده فرصت طلایی افتتاحیه را با زیادهگوییهای حوصلهسربر و کسالتبار از دست نداده است.
وقتی پاراگراف ابتدایی را خواندم خوشحال شدم که به احتمال زیاد با یک اثر خوب اقلیمی روبهرو هستیم. محل وقوع داستان روستاست و کدخدا داریم ومحمودخان و باقی اسمها هم، اسمهای آشنایی هستند که با بافت کلی اثر سازگار شدهاند به عنوان مثال اسم دختر محمودخان گلاب است. میخواهم بگویم وقتی قرار است داستان در روستا شکل بگیرد یا اگر قرار است یک اثر اقلیمی بنویسید، چیدمان درست تمامی جزییات اهمیت پیدا میکند و اتفاقا انتخاب اسمهای مناسب برای شخصیتهای داستان روستایی یا اقلیمی بسیار مهم است. ضرباهنگ هم خیلی تند و پرکشش شده است. محمودخان که بزرگ روستاست و همسرش سالها پیش از دنیا رفته است دختر جوانی دارد به اسم گلاب که چشم و چراغ روستا شده است. گلاب برو رویی دارد و آرزوی همۀ مردهای آبادی شده و به همان اندازه خاری است به چشم تعدادی از زنها که وجود او را باعث و بانی انحراف و از راه به در شدن شوهران خودشان میدانند. خوب پس تا اینجای کار همه چیز معلوم است. معلوم است داستان در چه زمان و مکانی اتفاق میافتد، معلوم است شخصیت محوری داستان چه کسی است و معلوم است چه مشکلی دارد. داستان هم از جای درستی آغاز شده است.
به محمودخان خبر دادهاند یکی از جوانهای روستا دخترش را در مسیر حمام تعقیب میکرده است پس سراسیمه راه میافتد. ماجرای بالارفتن پسر کدخدا از درخت کنار حمام ده هم خوب درآمده است و به طور کلی تا جایی که پسر کدخدا به زمین میافتد و بیهوش میشود و یا در واقع خودش را به موشمردگی میزند تا جایی که فرصت را غنیمت میشمارد و فرار میکند، همه چیز درست پیش رفته است حتی توصیفهایی مثل توصیف حمام ده و چگونگی قرارگیری آن و جوی آبی که از زیر آن رد میشود و شیوۀ گرم شدن آب و ...توی ذوق نمیزند و بالارفتن از درخت برای دید زدن از راه دریچۀ بالای حمام و باقی ماجرا رگههای طنز لطیفی به کار اضافه کرده است اما میدانید مشکل چیست؟ مشکل درست از همین جا آغاز میشود. بعد از فرار پسر کدخداست که یکدفعه روابط علت و معلولی سست و بیپایه میشوند و باورپذیری به شدت ضعیف میشود و داستان به کلی از ریل خارج میشود. محمودخان به ذهنش میرسد که بگوید اسد پسر کدخدا را شفا داده است اما برای چه؟ او که اسد را دوست دارد و بدش نمیآید اسد با دخترش ازدواج کند اما این ماجرا چه ربطی به ازدواج آنها دارد؟ شایعۀ نظرکرده بودن اسد اصلا یک ماجرای فرعی دیگر است که نباید طرح میشد چون مسیر داستان را عوض کرده است. بعد از آن ماجرا خبر نظرکرده بودن و شفای پسر کدخدا دهان به دهان در آبادی میچرخد. محمودخان توی مسجد اعلام میکند که بله امروز چنین اتفاقی افتاد و اسد هرچه تلاش میکند به اهالی بفهماند که ماجرا آنطور که تصور میکنند نیست، بیفایده است و ناچار میشود شبانه ده را ترک کند و ماجرای گلاب چه میشود؟ معلوم نیست.
میبینید نقطۀ ثقل داستان به کلی عوض شده است؟ ممکن است شما برای این اتفاق توضیح داشته باشید و اصلا دلایل در ذهن شما محکم باشند و روابط علت و معلولی هم عیب و ایرادی نداشته باشند اما مهم این است که آنچه در ذهن شما بوده در داستان درست جانیفتاده و شکل نگرفته است و مخاطب ابتدا با یک ماجرا و یک داستان مشخص روبهرو است اما از میانۀ کار یعنی بعد از فرار پسرکدخدا، مخاطب ماجرای اول را از دست میدهد و با یک ماجرای دیگری مواجه میشود. بعد از این تلاش کنید برای داستان یک اتفاق مهم و مرکزی طراحی کنید. دستکم در داستان کوتاه این کار را بکنید در این صورت راحتتر میتوانید به داستان سر و سامان بدهید و اثر دچار عدم انسجام نمیشود. به مطالعه و تلاش و تمرین ادامه بدهید. امیدوارم به زودی خوانندۀ داستانهای خواندنیتر شما باشیم. برایتان آرزوی موفقیت میکنم.
نقد داستان به قلم آناهیتا آروان
منبع پایگاه نقد داستان