۱۷ آذر ۱۴۰۰ - ۲۲:۳۹

۱۸ شهید شاخص دانش آموز در دفاع مقدس + عکس

بیش از ۳۶ هزار شهید دانش آموز در کشور داریم که دربرهه‌های حساس و سرنوشت ساز کشور نقش آفرینی کردند و حماسه آفریدند. هشت سال دفاع مقدس بیتشرین حماسه از این دانش آموزان را به تصویر کشید.
کد خبر: ۴۷۹۷۰
تعداد نظرات: ۷ نظر

شهید دانش آموز

بیش از ۳۶ هزار شهید دانش آموز در کشور داریم که دربرهه‌های حساس و سرنوشت ساز کشور نقش آفرینی کردند و حماسه آفریدند. هشت سال دفاع مقدس بیشترین حماسه از این دانش آموزان را به تصویر کشید. در واقع بیش از یک ششم شهدای دوران دفاع مقدس را دانش آموزان تشکیل می‌دهند.
در ۱۳ آبان سال‌های ۵۷ و ۵۸ کشتار وسیعی از قشر دانش آموز جامعه انجام شد که تبیین‌کننده نقش اثرگذار این قشر در دستیابی به اهداف والای نظام بوده است. بیشتر مبارزات دوران طاغوت را دانش آموزان در سال‌های ۵۶ و ۵۷ با شرکت درتظاهرات، تجمعات، همایش‌ها، انجام دادند که بیشتر این دانش آموزان را دبیرستانی‌ها و دانش آموزان مقاطع راهنمایی تشکیل می‌دادند. در ادامه به بهانه روز دانش آموز مروری بر زندگی ۱۸ شهید از شهدای دانش آموزی که در دفاع مقدس به شهادت رسیده‌اند را مشاهده می‌کنید:

شهید محمد حسین فهمیده

محمد حسین فهمیده، فرزند محمد تقی در سال ۱۳۴۶ در خانواده‌ای مذهبی در محله پامنار شهر قم چشم به جهان گشود. او دوران کودکی را همراه سایر فرزندان خانواده و درکنار برادرش داوود که وی نیز سه سال بعد از شهادت محمد حسین، شهید شد، با صفا و صمیمیت و در زیر سایه محبت و توجه پدر و مادری مهربان، سپری کرد. فهمیده دوازده ساله بود که حوادث کردستان اتفاق افتاد. خود را به کردستان رساند، ولی به دلیل کمی سن، برادران کمیته او را باز می‌گردانند و درصدد برمی آیند که در حضور مادرش از او تعهد بگیرند که دیگر از شهرستان خارج نشود. در همان روز‌های نخست جنگ تحمیلی، محمد حسین تصمیم می‌گیرد که به جبهه برود و با متجاوزان بعثی بجنگد.
شهید فهمیده که در عزم خود راسخ بود، خود را به شهر‌های جنوب کشور می‌رساند و هرچه تلاش می‌کند که همراه گروهی که عازم خطوط مقدم جبهه هستند، برود، موفق نمی‌شود. تا با گروهی از دانشجویان انقلابی دانشکده افسری برخورد کرده و به نزد فرمانده آنان می‌رود و از او می‌خواهد که وی را با خود ببرند. فرمانده امتناع می‌کند، اما شهید فهمیده، آن قدر اصرار می‌کند تا فرمانده را متقاعد می‌کند که برای یک هفته او را همراه خود به خرمشهر ببرد.
او به اتفاق دوست شهیدش محمد رضا شمس، در یک سنگر قرار داشتند تا در هجوم عراقی‌ها به خرمشهر محاصره می‌شوند. محمد رضا شمس، دوست و هم سنگر حسین زخمی می‌شود و حسین با سختی و زحمت زیاد او را به پشت خط می‌رساند و به سنگر خود بر می‌گردد و می‌بیند که تانک‌های عراقی به طرف رزمندگان اسلام هجوم آورده و در صدد محاصره آن‌ها هستند. حسین در حالی که تعدادی نارنجک به کمرش بسته و در دستش گرفته بود به طرف تانک‌ها حرکت می‌کند. تیری به پای او می‌خورد و از ناحیه پا مجروح می‌شود.
با این وجود خود را به تانک پیشرو می‌رساند و آن را منفجر می‌کند و خود نیز تکه تکه می‌شود. افراد دشمن گمان می‌کنند که حمله‌ای از سوی نیرو‌های ایرانی صورت گرفته است، جملگی روحیه خود را می‌بازند و با سرعت تانک‌ها را رها کرده و فرار می‌کنند. در نتیجه، حلقه محاصره شکسته می‌شود و نیرو‌های کمکی هم می‌رسند و آن قسمت را از وجود متجاوزان پاک سازی می‌کنند.
صدای جمهوری اسلامی ایران با قطع برنامه‌های خود اعلام می‌کند که نوجوانی ۱۳ ساله با فداکاری زیر تانک عراقی رفته آن را منفجر کرده و خود نیز به شهادت رسیده است. امام قدس سره در پیامی جملات معروف خود را پیرامون او می‌فرمایند: «رهبر ما آن طفل سیزده ساله‌ای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صد‌ها زبان و قلم بزرگ‌تر است، با نارنجک، خود را زیر تانک دشمن انداخت وآن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید.»
شهید فهمیده

شهید بهنام محمدی

بهنام در تاریخ ۱۲ بهمن ماه ۱۳۴۵ در منزل پدر بزرگش در خرمشهر به‌دنیا آمد. ریزه بود و استخوانی، اما فرز چابک بازیگوش و سرزبان دار. در مقاومت خرمشهر به همراه سایر مدافعین حضور اثرگذاری داشت. بهنام می‌رفت شناسایی. گاهی گیر عراقی‌ها می‌افتاد. چند بار گفته بود: «دنبال مامانم می‌گردم، گمش کردم.» عراقی‌ها فکر نمی‌کردند بچه ۱۳ ساله برود شناسایی؛ رهایش می‌کردند. یک‌بار رفته بود شناسایی، عراقی‌ها گیرش انداختند و چند تا سیلی آبدار به او زدند. وقتی بر می‌گشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود؛ هیچ‌چیز نمی‌گفت فقط به بچه‌ها اشاره می‌کرد عراقی‌ها کجا هستند و بچه‌ها راه می‌افتادند.
یک اسلحه به غنیمت گرفته بود؛ با همان اسلحه ۷ عراقی را اسیر کرده بود. شهر دست عراقی‌ها افتاده بود. در هر خانه چند عراقی پیدا می‌شد که کمین کرده بودند یا داشتند استراحت می‌کردند. خودش را خاکی می‌کرد. موهایش را آشفته می‌کرد و گریه‌کنان می‌گشت خانه‌هایی را که پر از عراقی بود به‌خاطر می‌سپرد. عراقی‌ها هم با یک بچه خاکی نق نقو کاری نداشتند. گاه می‌رفت داخل خانه‌ها پیش عراقی‌ها می‌نشست مثل کرولال‌ها از غفلت عراقی‌ها استفاده می‌کرد و خشاب و فشنگ و کنسرو برمی‌داشت.
خمپاره‌ها امان شهر را بریده بودند و درگیری در خیابان آرش شدت گرفته بود. کنار مدرسه امیر معزی (شهید آلبو غبیش) اوضاع خیلی سخت شده بود؛ ناگهان بچه‌ها متوجه شدند که بهنام گوشه‌ای افتاده است و از سر و سینه‌اش خون می‌جوشید. پیراهن آبی و چهار خونه بهنام غرق خون شده بود. چند روز قبل از سقوط خرمشهر، در ۲۸ مهر ۱۳۵۹ پر کشید.
شهید بهنام محمدی

شهید سید حمیدرضا سیاهپوش

سیدحمیدرضا سیاهپوش، ۱۵ دی ماه ۱۳۴۷، در تهران به دنیا آمد. پدرش سید ابوطالب، خیاط بود و مادرش صدیقه نام داشت. دانش آموز سوم متوسطه بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. چهارم دی ماه ۱۳۶۵، وقتی فقط ۱۸ سال داشت در عملیات کربلای ۴ و در جزیره ام‌الرصاص به شهادت رسید. پیکرش مدت‌ها در منطقه برجا ماند و ۱۱ سال پس از شهادتش در سال ۱۳۷۶ پس از تفحص در گلزار شهدای شهرستان قزوین به خاک سپرده شد.
مادرش در آخرین وداع با یک نگاه و تبسم به او گفت: «برایت هر روز صدقه می‌اندازم و برایت دعا می‌کنم که برگردی!»، اما سید حمیدرضا در جواب مادر این گونه می‌گوید: «من هم از مادرم فاطمه زهرا (س) می‌خواهم تا شهید شوم...»
شهید سید حمیدرضا سیاهپوش

شهید امیر جمشیدی

امیر جمشیدی، دوم فروردین ماه ۱۳۴۷ در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش نوروز، کارگری می‌کرد و مادرش فاطمه نام داشت. دانش‌آموز دوم متوسطه در رشته تجربی بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. سی‌ام فروردین ۱۳۶۴، در عباس‌آباد بانه هنگام درگیری با گروه‌های ضدانقلاب به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است. امیر در ۱۷ سالگی به دست منافقین در جبهه غرب به شهادت رسید
خودش در روایتی از اعزامش به جبهه نقل کرده بود: «اواسط سال ۱۳۶۳ بود که حال و هوای جنگ به کله ما افتاد، چون سنمان کم بود تصمیم گرفتیم تا شناسنامه‌هایمان را دستکاری کنیم. اما به دلیل اینکه جثه‌هایمان خیلی کوچک بود این کار شدنی نبود. با این حال فکر دیگری به سرمان زد. خودمان را در یکی از کابین‌های قطار مخفی کردیم. مسئول قطار متوجه ما شد، اما با اصرار ما رو به رو شد و بالاخره کوتاه آمد و ما را برد. یک روز فرمانده ما را دید و گفت می‌خواهید برید جلوتر ما هم گفتیم بله و ما را سوار اتوبوسی کرد و هنگامی که رسیدیم دیدیم تهرانیم و پدر و مادرمان برای برگرداندن ما به آنجا آمده بودند.»
شهید امیر جمشیدی

شهید حسن محمدرحیمی‌ها

حسن محمدرحیمی‌ها در یکم دی ماه ۱۳۴۷ در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش اسدالله، کارگری می‌کرد و مادرش سکینه نام داشت. دانش‌آموز اول متوسطه در رشته تجربی بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. هفتم اسفند ماه سال ۱۳۶۲ در جزیره مجنون عراق وقتی فقط ۱۵ سال داشت، به شهادت رسید. پیکرش مدت‌ها در منطقه برجا ماند و ۱۳ سال بعد از شهادتش، سال ۱۳۷۵ پس از تفحص در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.
بخشی از وصیت نامه شهید حسن محمدرحیمی‌ها:
«پدر و مادر بزرگوارم! وقتی می‌خواستم به اینجا بیایم، دلم برای شما می‌سوخت؛ ولی چه کنم که موقعیتِ زمانه اقتضا می‌کند که جوانان به جبهه‌ها بروند و بجنگند، تا رستگار شوند. به امت شهیدپرور بگویید که اگر جنگ ادامه یافت، از رفتن بچه‌هایشان به جبهه‌ها جلوگیری نکنند و مانع آن‌ها نشوند و بگذارند تا آن‌ها هدفشان را دنبال کنند. همیشه دعاگوی امام باشید و مبادا او را -چون مردم کوفه- تنها بگذارید؛ همین طور دعاگوی سلامتی تمام یاران باوفایش باشید؛ کمک به رزمندگان را از هر لحاظ فراموش نکنید؛ سنگر‌ها را خالی نگذارید؛ مسجد، مدرسه، نماز جمعه و جبهه‌ها را فراموش نکنید؛ مبادا با ضد انقلابیون نشست و برخاست کنید و هر کس هم ضد انقلاب حرف زد، توی دهانش بزنید و خاموشش کنید؛ مادران و پدران شهدا را دلداری دهید... و‌ای مادر عزیزم که چهره رئوف و مهربانت از دیدگانم نارفتنی است، امیدوارم با شهادت من هیچ گونه خللی در اراده آهنینت وارد نشود.‌ای کاش من هزار جان می‌داشتم و در راه اسلام عزیزم می‌دادم.»
شهید حسن محمدرحیمی‌ها

شهید صفدر تقوی خصال

شهید صفدر تقوی خصال فرزند میرلطیف در هشتم مرداد ماه سال ۱۳۴۸ در بهبان متولد شد و در هشتم اسفند ماه سال ۱۳۶۲ یعنی در سن ۱۸ سالگی و در جزیره مجنون به شهادت رسید.
بخشی از وصیت‌نامه:
بار پروردگارا گر چه من لیاقت شهادت را ندارم، ولی تو رحمان هستی و نا امید از لطف تو نیستم. زیرا خودت فرمودی «من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته ...» که هر کس به من عشق ورزد عاشقش می‌شوم و آن وقت معشوقم را می‌کشم و خون‌بهایش خودم هستم.‌ای خدای مهربان این جان ناقابل را قبول فرما و مرا با شهدای کربلا محشور فرما.
پدر مادر عزیزم و برادران و خواهران مهربان گرچه نتوانستم حق شما را ادا نمایم عذرمی خواهم بخصوص پدر و مادرمن حتی نتوانستم ادای حق یک روز شما را بجا آورم خواهش می‌کنم برایم گریه نکنید و می‌خواهم که از شما سوال کنم که آیا دوست نداشتید که فرزندتان به آن چیزی که دوست داشت برسد؟ البته که اینطور نیست. اما‌ای مردم مسلمان. گرچه من نتوانستم خدمتی به شما بکنم، اما از شما می‌خواهم در اطاعت از امام و یاری مستضعفین بیشتر تلاش نمائید همانطور که قرآن می‌فرماید «و مالکم لا تقاتلون فی سبیل ا… و المستضعفین من الرجال و النساء و الولدان» چرا در راه خداو آن مردم بیچاره از زن و مرد و کودک قیام نمی‌کنید و شما جهاد کنندگان در راه خدا باشید و امام را دعا کنید که چشم امید همه به اوست.
شهید صفدر تقوی خصال

شهید محسن مهردادی

محسن مهردادی، پانزدهم بهمن ۱۳۴۱، در شهرستان قزوین به دنیا آمد. پدرش غلام، خواربار فروش بود و مادرش ربابه نام داشت. تا دوم متوسطه در رشته مکانیک درس خواند. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. هشتم آبان ۱۳۶۰، در مهاباد هنگام درگیری با گروه‌های ضد انقلاب وقتی فقط ۱۹ سال سن داشت بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
قسمتی از وصیت نامه شهید محسن مهردادی
سلام بر انبیا و سلام بر اوصیاء الله، سلام بر ائمه طاهرین، سلام بر امام منجى (ع) انسان‌ها، سلام بر نایب برحقش، امام خمینى، این ابراهیم زمان، این بت شکن قرن و این ابوذر زمان. حال که به جبهه رفته، پاى در چکمه می‌کنم و سینه دشمن را نشانه می‌روم - نه به خاطر کینه و خشم - بلکه براى احیاى دین و صدور انقلاب اسلامیم، از خداى بزرگ می‌خواهم که در این راه مرا یارى کرده، هر گلوله‏‌اى که بر من اصابت می‌کند، گامى باشد به سوى اللّه. از خداوند می‌‏خواهم که در این راه بر من قدرت و صبر عنایت فرماید. سلام بر پدر و مادر مهربانم، که براى من سال‌ها زحمت کشیده‏‌اند و در این راه مرا یارى نموده‏‌اند. از خداوند می‌خواهم که به آن‌ها صبرى عظیم و اجرى جزیل عنایت فرماید؛ و از پدر و مادرم می‌خواهم بعد از شهادتم لباس عزا بر تن نکنند و خدا را شکر کنند که فرزند آن‌ها در این راه شهید شده است.
 
شهید محسن مهردادی

شهید صادق صادق زاده

صادق صادق زاده نصرآبادی در سال ۱۳۴۹ در مشگین شهر متولد شد. عضو کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مشگین‌شهر بود. سال‌ها در کنار دوستان خود از برنامه‌های کانون بهره برد، در این میان به کتاب علاقه ویژه نشان می‌داد. در کنار فعالیت‌های کانون در پایگاه مقاومت فعال بود و همین باعث شد تصمیم بگیرد در سن نوجوانی به برادر بزرگش در جبهه‌های حق علیه باطل بپیوندد. او در سال ۱۳۶۴ وقتی فقط ۱۵ ساله بود در فاو به شهادت رسید.
مادرش می‌گوید: «جبهه را دوست داشت آن روز‌ها برادرش هم در جبهه بود. خانه ما محل رفت و آمد رزمنده‌ها بود. از جمله شهید بنی‌هاشم به خانه ما رفت و آمد داشت. تقاضا می‌کرد به جبهه برود. ولی چون برادرش در جبهه بود، موافقت نمی‌کردیم. یک روز گفت خواب دیده‌ام در خواب کسی به من گفت به زودی از دنیا خواهم رفت و ادامه داد: «اگر نگذارید به جبهه بروم و همین‌جا از دنیا رفتم چه جوابی خواهید داد؟!» برای همین پدرش اجازه داد به جبهه اعزام شود. خودش می‌دانست شهید خواهد شد، می‌گفت: «باید بروم، سید مرا به جبهه دعوت کرده.» دوستانش بعد‌ها می‌گفتند، صادق می‌گفت امروز هم گذشت و شهید نشدم. به دوستانش گفته بود ۲۵ روز بعد، شهید خواهد شد. همین طور هم شد.»
شهید صادق صادق زاده

شهید عبدالمجید رحیمی

شهید «عبدالمجید رحیمی» فرزند محمد علی ۱۰ فروردین ماه ۱۳۴۵ در تهران چشم به جهان گشود. پدرش محمدعلی، کارگر بود و مادرش زهرا نام داشت. تا دوم متوسطه در رشته علوم تجربی درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. او در ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ وقتی فقط ۱۶ سال سن داشت، در عملیات بیت المقدس (آزادسازی خرمشهر) بر اثر اصابت گلوله به ران و کمر به درجه رفیع شهادت نائل آمد. مزار او در قطعه ۲۶ گلزار شهدای بهشت زهرا واقع است
شهید عبدالمجید رحیمی
شهید عبدالمجید رحیمی به خاطر جثه کوچکش هم اسلحه از قدش بلندتر بود و هم کلاه برای سرش بزرگ؛ اما تصمیم گرفت خونش در راه اسلام ریخته شود و شد. عبدالمجید که سنش کمتر از ۱۵ سال بود جمله‌ای سوزاننده دارد که با آن می‌خندد به ریش تمام دنیا پرستانی که مغبون دو عالمند. می‌گوید: «همه خیال می‌کنند جنگ، سر من یک کلاه گشاد گذاشته، اما این منم که سر زندگی را گول مالیدم؟!»
عکسی از این شهید موجود است که بار‌ها بر روی محصولات فرهنگی و خصوصا نامه‌های رزمندگان به چاپ رسید. این عکس مربوط است به شهید عبدالمجید رحیمی در اردوگاه موقت کنار جاده اهواز – آبادان، مقابل انرژی اتمی در ساعت ۵ بعداز ظهر و در تاریخ نهم اردیبهشت ۱۳۶۱ یعنی یک روز قبل از شهادتش.
 
شهید عبدالمجید رحیمی

شهید حسین کیانی نیا

اولین بار که به جبهه رفت ۱۳ سال بیشتر نداشت. وقتی از او پرسیدند چرا می‌خواهی به جبهه بروی، گفته بود: «ما باید به جبهه برویم و از میهن خود دفاع کنیم، زیرا وظیفه هر ایرانی است که نباید بگذارد جبهه‌ها خالی بمانند.» و در جواب اینکه تو با این سن و سال کمی که به جبهه می‌روی کشته می‌شوی؛ گفت: «من که از علی اصغر و علی اکبر بهتر نیستم...» می‌گفتند آرزو داشت پس از پایان جنگ اگر از جبهه بازگشت به تحصیلات خود ادامه دهد تا "معلم" شود. مهمترین بخش وصیتنامه‌اش هم ارتباط با علاقه‌اش به معلمی داشت. در این فراز وصیتش نوشته است: «روی سخنم با نوجوانان و جوانان است که در هر حال همه اوقات خود را به فراغت نگذرانند. خصوصاً این دانش آموزان درس خواندن را همراه با تزکیه نفس پیش ببرید، چراکه درس خواندن بدون تزکیه به درد نمی‌خورد باید که از بنده گناهکار درس عبرت بگیرید.» سرانجام این دلاورمرد کوچک در ۱۶ مهرماه ۱۳۶۳ در جزیره مجنون بر اثر اصابت ترکش، زمانی که هنوز کمتر از ۱۶ سال سن داشت، به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
شهید حسین کیانی نیا

شهید بهمن بیگ زاده

شهید بهمن بیگ زاده سوم آذر ماه ۱۳۴۹ چشم به جهان گشود. پدرش امرالله، کارگر و مادرش زینب، خانه دار بود. تا کلاس چهارم ابتدایی درس خواند و پس از آن به عنوان بسیجی در سن ۱۳ سالگی به جبهه‌های نبرد حق علیه باطل رفت و در هفتم اسفند ماه سال ۱۳۶۲ در منطقه عملیاتی جزیره مجنون در عملیات خیبر در حالی که ۱۳ سال و سه ماه و چهار روز سن داشت، شربت شهادت را نوشید، ولی اثری از پیکر این شهید به دست خانواده‌اش نرسید. شهید نوجوان آبیکی که او را می‌توان «شهید فهمیده آبیک» نامید، کم‌سن و سال‌ترین شهید استان قزوین و شهرستان آبیک است. پیکر این شهید بزرگوار پس از ۳۲ سال دوری و چشم‌انتظاری به آغوش پدر و مادر پیرش و به شهر آبیک وطن خود بازگشت و در گلزار شهدای این شهر آرام گرفت.
پدر شهید می‌گوید: «در طی این ۳۲ سال در مراسم تشییع پیکر شهدا شرکت می‌کردم و زمانی که سر بریده و تن پاره‌پاره شهدا را مشاهده می‌کردم دلم آرامش می‌یافت و با خود می‌گفتم تنها فرزند من نیست که در راه دین رفته است و فرزندان هزاران نفر این راه پرافتخار را رفته‌اند و به مرور زمان از ناراحتی من کاسته شد. شب عملیات خیبر خواب دیدم کودک کوچکی در آغوشم است که خون‌آلود است احساس کردم که بهمن من است.» مادر شهید می‌گوید: «پسرم همیشه در نامه‌هایش می‌نوشت یا زیارت یا شهادت که شهادت نصیبش شد و در پیشگاه الهی به مقام والایی دست یافت و زمانی که متوجه شدم پسرم در تفحص شناسایی شده و باز می‌گردد بار‌ها خدا را شکر کردم که از چشم‌انتظاری مرا درآورد.»
بخشی از وصیت نامه شهید: «به نام الله، که زندگی من و مرگ همه ما در دست اوست. سپاس خدا را که جهان و جهانیان را و پیامبران را آفرید و آن‌ها به ما آموختند که چگونه در راه خدا بکوشیم و چگونه با مستکبرین بجنگیم. همه محسوسات خود را کنار بگذارید و از همه جا بُریده، به سوی خویشتن برگردید و در غلاف وجود خود، فرو روید و به دقت بنگرید که گذشته‌ها رفته و آینده هم... و با خود زمزمه کنید که چه خواهیم شد و تا کِی حیات خواهیم داشت و عاقبت چه مرض و حادثه‌ای به سراغمان خواهد آمد و بالاخره چه روزی و با چه کیفیتی این قفس تن، خواهد شکست و مرغ محبوس روح، پرواز خواهد کرد ... و، اما شما‌ای پدر و مادرم! بدانید و مطمئن باشید که من امروز، در راه جاودان‌ها گام نهاده ام که انتهای آن -ان شاء الله- حکومت مستضعفین جهان است.»
شهید بهمن بیگ زاده
 

شهید علیرضا کریمی

شهید علیرضا کریمی متولد ۲۲ شهریور سال ۱۳۴۵ است که مقارن با ایام ماه مبارک رمضان در محله سیچان اصفهان بدنیا آمد. وقتی به دنیا آمد کبدش رو از دست داد و همه دکتر‌ها از او قطع امید کرده بودند. خانواده‌اش علیرضا را با توسل به حضرت عباس علیه السلام باز گرفتند و علیرضا که بزرگ شد ارادت خاصی به حضرت عباس داشت بعد که رفت جبهه هم مسئول دسته گروهان حضرت ابالفضل علیه السلام شد آخرین باری که به جبهه می‌رفت گفت: «ما مسافر کربلائیم؛ راه کربلا که باز شد برمی‌گردم.»
درسال ۱۳۶۱ در عملیات والفجر ۱ واقع در منطقه عملیاتی فکه- تنگه ابوغریب هر دو پای علیرضا مورد هدف تیر‌های بعثی قرار می‌گیرد. همین که می‌خواست خودش را به تپه برساند، تانک بعثی‌ها از روی پاهایش رد شد و درحالی که ۱۶ سالش بود به شهادت رسید. ۱۵ سال بعد پیکرش بازگشت. همان روزی که اولین کاروان به طور رسمی به سوی کربلا می‌رفت؛ و روزی که تشییع شد تاسوعا بود. روز حضرت اباالفضل علیه السلام. در آخرین نامه‌اش نوشته بود: «به امید دیدار در کربلا»؛ عاشق آقا ابوالفضل (ع) بود و پیکرش بعد از ۱۶ سال در شب تاسوعا به آغوش مادر بازگشت؛ علیرضا تاکنون مشکل سفر کربلای بسیاری از عاشقان را حل کرده است.
شهید علیرضا کریمی

شهید یعقوبعلی داغی

شهید یعقوبعلی داغی در ۱۹ تیرماه ۱۳۵۱ به دنیا آمد. پدرش محمد حنیفه کشاورز بود. دانش آموز سال سوم راهنمایی بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. در ۲۵ دی ماه ۱۳۶۵ در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. شهید یعقوبعلی داغی در سن ۱۵ سالگی و در عملیات «کربلای ۵» آسمانی شد. پیکر مطهر این شهید نوجوان در گلزار شهدای آق تپه در کبودر آهنگ از توابع استان همدان به خاک سپرده شده است.
در بخشی از وصیت نامه او آمده است:
در بخشی از وصیت نامه این شهید آمده است: «و، اما‌ای دانش آموزان و نور چشمان امام امت شما‌ها به فرموده امام عزیزتان آینده ساز اسلام و این مملکت اسلامی هستید، شما باید آن چنان درس بخوانید و به مراتب بالاتر برسید که چشم آینده مملکت اسلامی به شما دوخته شده است و شما با درس خواندن خودتان ضربه محکمی به شرق و غرب جنایتکار می‌زنید.
نشود که خدای ناکرده فکر‌های شیطانی در شما نفوذ کند و شما را به انحراف بکشاند. وظیفه شما از همه این ملت اسلامی سنگین‌تر است، چون که شما‌ها آینده ساز این مملکت هستید. در خاتمه من از همه شما می‌خواهم که پشتیبان امام باشید و جنگ را تا رفع فتنه از تمام عالم ادامه دهید. خداوند این خون ناقابل مرا که اول به رضای تو و دوم برای حفظ اسلام و کشور اسلامی ریخته می‌شود از من بپذیر.»
شهید یعقوبعلی داغی

شهید امیرعلی حیدری

شهید امیر علی حیدری متولد ۱۰ شهریور ماه ۱۳۴۷ است. پدرش صحبتعلی، نقاش ساختمان بود و مادرش، صغرا نام داشت. تا پایان سوم راهنمایی درس خواند. او از دانش آموزان مدرسه شیخ مفید منطقه ۱۴ تهران بود و تنها ۱۶ سال بیشتر نداشت که داوطلبانه عازم جبهه مقابله با رژیم بعث شد و در ۲۲ اسفند ماه سال ۱۳۶۳ در شهر بوکان طی عملیات بدر به فیض شهادت نائل شد. او با سمت مسئول تبلیغات یگان بر اثر اصابت گلوله شهید شد. مزار او در قطعه ۵۰ گلزار شهدای بهشت زهرای تهران واقع است.
وصیت نامه شهید شهید امیرعلی حیدری
به نام الله پاسدار خون شهیدان. من امیر علی حیدری کلاس سوم، مدرسه شیخ انصاری، تاریخ تولد ۱۳۴۷، شماره شناسنامه ۳۷۷۰ هستم. من با اینکه به پدر و مادرم خدمت نکردم از پدر ومادرم می‌­خواهم که مرا حلال کنند. من این وصیت نامه را در روزی که به خرمشهر رسیدیم، می­‌نویسم یعنی روز یکشنبه. در اینجا یک خانه سالم وجود ندارد. تمام خانه‌ها یک جایش خراب شده است و بعضی خانه‌ها تماماً خراب شده ­است. من چند وصیت دارم که می‌نویسم، هر چند که من لیاقت وصیت کردن ندارم:
۱- توشه برای آخرت خود جمع کنید و خیر زادالتقوی، هر چند که خود من توشه و کار نیک و خوبی برای آخرت برنداشته و انجام ندادم. اولین تاثیر که در من به وجود آمد، به وسیله برادرم داود حیدری که وقتی شهید شد بوجود آمد. من برادرم را شهید می‌گویم، چون واقعا می‌کوشید و برای آخرت خود کار نیک انجام داده بود. دومین تاثیر را برادر سید جعفر طاهری گذارد که واقعا در زندگی الگو و اسوه بود. وقتی انسان زندگی نامه او را می‌شنود واقعا از خود متاثر می­‌شود. ان‌شاءالله خدا از گناهان ما بگذرد.
۲- شما پدر و مادر خوب من با هم مثل علی و فاطمه رفتار کنید، چون وقتی شما در زندگی با هم خوب باشید، فرزندان شما هم خوب تربیت می‌شوند و انشاءالله که با هم خوب باشید.
۳- مادر من ۸۰۰ صلوات باید بفرستم برای اینکه نذر کرده بودم که وقتی بیایم جبهه هزار صلوات بفرستم ۲۰۰ تای آن را فرستادم و بقیه ماند. مادر کسی که شهید می­‌دهد، یک هدیه به خدا داده و این یک افتخار است که کسی که یک هدیه بدهد. اگر بیاییم این مسئله را روی انسان مشاهده کنیم، خوب انسان به این مطلب پی می‌­برد. مثلاً اگر کسی بخواهد به یک پادشاه هدیه بدهد، نمی­‌تواند یا یک نفر با پادشاه دیدار کند نمی‌تواند مخصوصاً که یک فرد عادی باشد، اما انسان می‌­تواند با خدای خودش حرف بزند و او را دیدار کند؛ و از این جا پی به بزرگی خدا بریم و یک افتخار دانستن؛ و در آخر خدا از گناهان ما بگذرد و خدا ما را به شهادت برساند. اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک ودر آخر از دوستانم که در کوچه هستند می‌خواهم برای خودشان توشه جمع کنند ان‌شاءالله.
شهید امیرعلی حیدری

شهید ناصر رازی

شهید نوجوان ناصر رازی فرزند محمد، متولد هشتم آذرماه سال ۱۳۴۹ در بندرگناوه واقع در استان بوشهر است. در دامن مادری مهربان و دلسوز و پدری زحمتکش پرورش یافت و دوران تحصیلات خود را تا سال چهارم دبستان ادامه داد، چون علاقه زیادی به امام و انقلاب داشت با وجود اینکه ایشان سن کمی داشت به جبهه‌های نبرد حق علیه باطل شتافت. او در سن ۱۲ سالگی در ۱۷ مهر ماه سال ۱۳۶۱ بر اثر اصابت ترکش به شکم در جوانرود به شهادت رسید. پیکر مطهر این شهید نوجوان در بهشت صادق بوشهر به خاک سپرده شده است.
در بخشی از وصیت نامه او آمده است: «ای کسانیکه پشت جبهه‌ها را تقویت می‌کنید، امام را فراموش نکنید. به رهنمود‌های او گوش کنید. قلب امام را نرنجانید که خداوند سبحان شما را نخواهد بخشید.»
شهید ناصر رازی

شهید غلامرضا صادقیان

شهید غلامرضا صادقیان در دوم شهریورماه سال ۱۳۴۲ در شهیدیه و در یک خانواده متدین روستایی کشاورز چشم به جهان هستی گشود. او تحصیلات ابتدایی خود را در شهیدیه (میبد یزد) به پایان رساند و بعد از آن به علت فقر مادی از ادامه تحصیل بازماند و به کار بنایی پرداخت تا به این وسیله یاری‌دهنده‌ای برای خانواده‌اش باشد. شهید در دوران کودکی بسیار باهوش و در عین حال، باادب بود. او فردی مذهبی بود و به نماز جماعت اهمیت زیادی می‌داد و تا حد توان در نماز جماعت شرکت می‌کرد. در هنگام شروع جنگ به جبهه مریوان در غرب اعزام و در آنجا به‌عنوان خدمه خمپاره‌انداز مشغول نبرد با دشمنان شد. سرانجام در اول بهمن‌ماه سال ۱۳۵۹ حین نبرد با مزدوران ضد انقلاب در ۱۷ سالگی به درجه رفیع شهادت نائل شد. اولین شهیدی که جسد مطهرش در شهیدیه به خاک سپرده شد، شهید غلامرضا صادقیان بود و با به خاک سپردن بدن مطهر این شهید، گلزار شهدای شهیدیه شکل گرفت.
شهید غلامرضا صادقیان

شهید مرتضی اسفندیاری

شهید اسفندیاری در روز دوم اردیبهشت ماه سال ۱۳۴۳، در روستای هلارود از توابع شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش صادق و مادرش لیلانام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. از سوی یگان بسیج استان در جبهه حضور یافت. در روز ۱۹ فروردین ماه سال ۱۳۶۱، در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش و سوختگی در ۱۸ سالگی به شهادت رسید. مزار او در بهشت زهرای شهر تهران واقع است.
در بخشی از وصیت نامه شهید آمده است: «سلام بر امام و سلام بر ملت اسلام دوست و میهن نور ایمان،‌ای پدر و مادر عزیز صبور باشید، چون من به مراد خویشتن رسیدم. از شما می‌خواهم دست از امام (این نور امت) بر ندارید.»
شهید مرتضی اسفندیاری

شهید حسن اکرمی

شهید حسن اکرمی در سوم فروردین‌ماه سال ۱۳۴۶ در خانواده‌ای فقیر متولد شد که پدر به شغل مسگری مشغول بود و مادر نیز دلسوزانه با لحاف‌دوزی و درآمد ناچیزی که داشت، کمک‌خرج خانه بود. حسن نیز در این خانواده آموخته بود که باید باری از دوش پدر و مادری که همه زندگی خود را وقف فرزندان می‌کنند، بردارد و به همین دلیل پس از پایان تحصیل در مقطع ابتدایی، وارد مدرسه راهنمایی شد و سه ماه تابستان برای کار به شیراز می‌رفت تا حداقل مخارج تحصیل خود را فراهم کند. حسن در سن ۱۰ سالگی پدر را برای همیشه از دست داد و مجبور بود پا به پای مادر مخارج زندگی خانواده ۵ نفره را بعد از پدر، تأمین کند. او بسیار خوش‌رو و خوش‌رفتار بود و دائماً از امام زمان (عج) صحبت می‌کرد و از صمیم قلب به آقا عشق می‌ورزید. در همه حال لبخندی بر لبانش نقش بسته بود و بهترین یار و غمخوار مادرش بود.
شهید حسن اکرمی در گوشه‌ای از وصیت‌نامه خود نوشته است: «امام زمان (عج) را از یاد نبرید که نامه اعمال ما هر هفته به دست آقا می‌رسد و نگذارید نامه اعمالتان جلوی آقا امام زمان سیاه باشد.»
ماجرای عینک شکسته
اخلاق و رفتار خوش او زبانزد همه رزمندگان بود؛ خیلی‌ها با او دوست بودند، ولی اسمش را نمی‌دانستند و فقط از چهره، حسن را می‌شناختند. اول آبان ماه ۱۳۶۲ بود و عملیات والفجر ۴ شروع شد، حسن را دیدم که سخت گریه می‌کند و با دوستانش در حال وداع است. بعد از چند دقیقه به طرف کنگرک که بلندترین ارتفاع آن محدوده (مریوان) بود حرکت کردیم. درگیری آغاز شد و حسن شهامت زیادی از خود نشان داد. در پی یک انفجار مهیب ناگهان بر روی زمین افتاد. بالای سرش دویدم و متوجه شدم با خنده می‌گوید: «این عراقی‌های بی همه چیز از سر عینک ما هم نگذشتند و آن را شکستند.»
شهید حسن اکرمی
 
منبع: تسنیم
ارسال نظرات
انتشار نظرات حاوی توهین، افترا و نوشته شده با حروف (فینگلیش) ممکن نیست.
نظرات مخاطبان
انتشار یافته: ۷
در انتظار بررسی: ۰
ناشناس
|
United States of America
|
۰۷:۵۳ - ۱۴۰۰/۰۹/۱۸
میدونید این یک نوع سو استفاده بوده از این بچه‌ها وقتی زیر هیجده سال هستن يعني عقل کامل نبودن و تحت تاثیر قرار گرفته بودن
قاسم
اگر الان اسمت باسم فرزند جاسم صادره از قادسیه بود بازهم تحلیلت این بود؟!!!
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۹:۳۲ - ۱۴۰۰/۰۹/۱۸
استفاده از کودکان در جنگ جنایت عhست .اینکه این کودکان کشته شده اند مایه مباهات نباید باشد.
مدیر پایگاه
مدیر سایت
با سلام
بسیاری از دانش آموزان شهید به شوق مباررزه با دست بردن در شناسنامه وارد میدان جنگ شدند
از طرفی در برخی از استان ها به دلیل همجواری با میدان جنگ زندگی طبیعی مردم در جنگ قرار گرفت که علاوه بر دانش آموزان بسیاری از زنان هم به شهادت رسیدند
بمباران شهرها و حضور نونهالان در بخش های پشتیبانی و امدادی را هم باید اضافه کرد
ناشناس
ما دفاع کردیم از مردم و وطن. مثل امام حسین علیه السلام حضرت قاسم هم 13 ساله بود به یاری امام آمد و دفاع کرد و شهید شد.
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۲:۰۷ - ۱۴۰۰/۰۹/۱۸
چه گلهای زیبایی. روحشان شاد و یادشان جاوید. نمونه ای از صدها شهید دانش آموز.
امین
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۲۱:۲۹ - ۱۴۰۰/۰۹/۱۸
هرچند نام بردن از تک تک چندین هزار شهید دانش آموز دفاع مقدس ناممکن است ، جا دارد شهید مهرداد عزیزالهی را هم به این فهرست اضافه کنید . شهیدی که پیشنهاد مجری گری در صدا و سیما را نپذیرفت و رادیو بغداد از او با عنوان کوچکترین ژنرال ایران یاد کرد .
وحید نادر شاگرد اتوبوس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۴:۳۳ - ۱۴۰۰/۱۱/۲۴
من با این نظر که بچه های نابالغ نباید به جبهه گسیل داشت موافقم در ایران نیز نابالغ ها به جبهه اعزام نشدند موقعی که یک دلاور 16 ساله معاون لشکری(آنهم تنها لشکر زرهی سپاه ل 30 زرهی) میشود که در ان لشکر هیچکس کمتر از 17 سال ندارد قطعا بالغ بوده است؛ وقتی 17 ساله ای فرمانده عملیات کمیته در کردستان و غرب کشور میشود یا وقتی 18 ساله ای (شهید مرتضی حسینی) جانشین لشکر 15 روح ا.. میشود اینها قابلیت و توان داشتند و بالغ بودند؛ من که از 13 سالگی نظامی گری کردم و اغلب عملیاتها بصورت بسیجی در خط بودم و حتی اخرین روز جنگ نیز در کمین مابین ایران عراق بودم و همه سلاح ها(از برنو و ام یک و کلاش بگیر تا خمپاره و موشکهای هدایت شونده تاو و دروکن ؛ تفنگ 106 و ضد هوایی و نفربر پی ام پی و انواع تانک و ..) را حرفه ای بلد بودم ادر سال 1362 فرمانده من از نظر سنی از من کوچکتر و از نظر سابقه جبهه از من کمتر داشت و من افتخار و مباهات میکردم که چنین ادم توانمندی فرمانده دسته ای هست که من عضو ان دسته هستم؛ البته سابقه فرماندهی داشتم (دسته؛ گروهان و..) ولی خیلی کوتاه و حسب ضرورت ؛ چون اغلب انسانهای لایقتر از خودم بودند که فرماندهی را بهتر از من انجام دهند و من ...
گزارش خطا