خسته نباشن
پدر بزرگ مرحوم من دامدار بودند و وقتی من خیلی بچه بودم همراه گله به صحرا میرفتیم موقع نهار که میشد سنگ قلوه های ریز جمع میکرد و اونها رو توی آتش میریخت وقتی که سنگها خوب داغ میشدند با دوتا چوب که مقل قاشق چینها بودن اون سنگهای داغ را داخل شیر تازه دوشیده گوسفندها میریخت و اون شیر داغ میشد و با نان محلی سرو میشد.
ایول به قدیمیهای خودمون