ننه سرما مانند بابا نوروز و حاجی فیروز، یک داستان افسانه ای در بین ایرانیان است که کودکان دیروز بیشتر آن را می شناسند. این داستان ها را معمولا بزرگتر ها در شب های زمستان و نوروز به کودکان تعریف می کنند.
بقچه برف ننه سرما
ننه سرما تک و تنها، نصف برفها را گوله کرده و در بقچهاش گذاشته بود تا صبح زود آنها را روی سر جنگل کاج بریزد. او بقچهی پر از برف را در ایوان گذاشت و خودش که حسابی از کت و کول افتاده بود، به خواب رفت.
صبح خیلی خیلی زود، وقتی ننه سرما به ایوان رفت، بقچهی برفها را ندید. اینور گشت، اونور گشت، اما خبری از بقچه نبود. ننه سرما با دستپاچگی به طرف کوچه دوید و داد زد: «آهای دزد، دزد اومده، کمک کنید، داره دیر میشه، برفها الان آب میشن. ابرا سیاه شدن الان وقت ریختن گوله برفیهاس».
اما همه خواب بودند و صدای ننه سرما را نشنیدند. ننه سرما ناامید به سمت خانهاش رفت، اما احساس کرد چیزی زیر پایش له شد. زیر پایش را نگاه کرد و ردی از گلوله برفها را دید که روی زمین ریخته شده. تندی سوار هواپیمای ابریش شد و رد گلولههای برف را دنبال کرد. او رفت و رفت و رفت، تا به جنگل کاج رسید. از هواپیمای ابری پیاده شد و زیر درختها و بوتهها را یکی یکی گشت، تا اینکه بقچهی برفش را زیر تخته سنگ کنار رودخانه پیدا کرد. همهی حیوانات جنگل دور بقچهی برفی نشسته بودند.
ننه سرما با عصبانیت رو به آنها کرد و گفت: «پس شماها بقچهی برف رو برداشتین. زود برید کنار باید به کارم برسم و برفها رو روی جنگل بریزم. بعداً سر فرصت حساب شماها رو میرسم».
جغد دانا جلو رفت و گفت: «ننه سرما خواهش میکنم اول به حرفهای ما گوش بده. ما بقچه رو ندزدیدیم. دیشب اومدیم همه چیزو برات بگیم، اما اونقدر خوابت سنگین شده بود که صدای ما رو نشنیدی».
پاندای مهربان ادامه داد: «برای همین بقچهی برفها را آوردیم، اما ردی هم گذاشتیم تا بتونی ما رو پیدا کنی».
ننه سرما با تعجب پرسید: «خب برای چی این کارو کردین»؟!
خرگوش چشم قرمزی سرش را پایین انداخت و گفت: «به خاطر من این کارو کردند. آخه بچههای من تازه بدنیا اومدند و اگه برف میبارید من نمیتونستم غذایی پیدا کنم و بچههام گرسنه میموندند و از سرما یخ میزدن».
ننه سرما گفت: «اما اگه الان برف نباره درختهای جنگل توی بهار گل نمیدن و میوه ندارن».
او به خرگوش کوچولوهای تازه بدنیا اومده نگاه کرد. ده تا خرگوش کوچولوی چشمقرمزی که مثل پنبه سفید و ریزه میزه بودند. ننه سرما پیش خودش گفت که باید کمکشان کند تا بزرگ شوند. کمی فکر کرد و گفت: «آهااا فهمیدم چکار کنیم. من خرگوش چشم قرمزی و بچههاشو با خودم میبرم خونه، اینطوری هم میتونم برفها رو روی سر جنگل بریزم، هم تا آخر زمستون مواظب خرگوشها باشم».
خرگوش چشم قرمزی که خیلی خوشحال شده بود گفت: «منم قول میدم توی گوله کردن برفها کمکت کنم».
آن روز بچه خرگوشها به ننه سرما کمک کردند و از توی هواپیمای ابری همهی برفها را روی سر جنگل کاج ریختند. اینطوری کار ننه سرما هم کمتر شده بود و زودتر به خانه برگشت و شب کنار شومینهی توی هال یک سبد بزرگ گذاشت تا بچه خرگوشها توی گرما بخوابند.
***
قصه ننه سرما
چند روزی بود که ننه سرما بار سفرش رو بسته بود و داشت برای سفر آماده میشد. روزهای اول زمستان بود که ننه سرما بقچه نون و کوزه آب رو توی زنبیل گذاشت. ننه تصمیم داشت به دیدن برادرش عمو نوروز برود. ننه سرما یواش، یواش و عصا زنان از شهرها و روستاهای مختلف میگذشت.
عمو نوروز هر سال منتظر خواهرش میماند، ولی هیچ وقت موفق نمیشد اون رو ببینه. چون همیشه با اومدن بهار ننه سرما به خواب میرفت و هیچ وقت به خونه برادرش نمیرسید. خلاصه ننه سرما همین جور که مشغول سفر بود تو راه عدهای از بچهها رو دید که مشغول بازی بودند، پیش بچهها رفت تا کمی استراحت بکنه. بچهها وقتی ننه سرما رو دیدن که خیلی پیر و خسته هستش، خیلی مودبانه جلو رفتند و سلام کردند و به ننه سرما گفتند: مادرجون کاری از دست ما بر میاد براتون انجام بدیم؟ ننه سرما که خیلی از باادب بودن بچهها خوشش اومده بود گفت: نه مادرجون، چرا توی این هوای سرد زمستونی تو کوچه هستید؟ بچهها گفتند: هوا که دیگه سرد نیست، انگار نه انگار که زمستونه، ما هم اومدیم بازی کنیم.
یکی از بچه گفت: ننه جون چند سالی هست که دیگه توی زمستون برف نمیباره، دلمون برای درست کردن آدم برفی خیلی تنگ شده، ننه سرما خیلی ناراحت شد و گفت: ناراحت نباشید برف هم بالاخره میباره و آروم آروم از اونجا دور شد. ننه سرما روی تپهای بلند رفت و هوهوخان باد مهربون رو صدا زد و گفت: هوهوخان ابرهای سفید رو صدا بزن که خیلی کار داریم. ابر سفید وقتی اومد با ننه سرما و هوهو خان سه تایی دست هم رو گرفتند و شروع کردند به چرخیدن. همون موقع برف زیبایی شروع به باریدن کرد، ننه سرما از روی تپه داشت به بچهها نگاه میکرد وقتی دید همه خوشحال و خندون هستند به راهش ادامه داد و امیدوار بود با این که آهسته، آهسته قدم بر میداره، برادرش عمو نوروز را ببینه.
***
یکی بود یکی نبود زمستون بود و هوا سر بود. ننه سرما کجا بود؟ تو آسمون. چی کار میکرد؟ تند و تند لحافشوتوی هوا میتکوند. ننه سرما لحافشو تکون میداد، اما نمیدونست که لحافش سوراخه و پنبهها ریزه ریزه از اون بیرون میریزن. طفلکی ننه سرما. ننه سرما لحافو میتکوندو پنبهها همینجوری از سوراخ لحاف پایین میریختن. ننه سرما همینطوری که داشت لحافشو میتکوند یه دفعه حس کرد لحاف تو دستش سبک شده. همه پنبهها پایین ریخته بود و لحاف خالی خالی شده بود. ننه سرما از آسمون به زمین نگاه کرد. پنبهها از آسمون به زمین میومدن و روی زمین میشستن. از اون طرف روی زمین کلاغا و خرگوشا روی پنبهها میدوییدنو با خوشحالی فریاد میزدن: ریزه ریزه این برف آسمونه که داره میریزه. آخ جون برف آخ جون برف. ننه سرما گفت:ای وای ریزه ریزه این پنبه لحاف منه که پایین میریزه؟ حالا چی کار کنم؟ بدون لحافم چه جوری بخوابم؟ ننه سرما یه کم فکر کردو بعد تکه ابر سفیدی رو روی شونه انداختو از آسمون پایین اومد. زمین پر از برف بود و همه جا سفید سفید شده بود. ننه سرما دستشو دراز کرد تا برفارو جمع کنه که یه دفعه تق کمر ننه سرما درد گرفت. ننه سرما آهی کشید و گفت:تق تقه پنبه حالا چه وقت کمر درده. حالا چی کار کنم؟ چطوری لحافمو پر از پنبه کنم؟ وبا غصه به درختی نگاه کرد. یه کلاغ و یه خرگوش که مشغول بازی رو برفا بودن ننه سرمارو دیدن. کلاغ گفت: قار قار سلام شما کی هستین؟ نکنه جادوگرین؟ قار قار. ننه سرما خندیدو گفت:سلام من ننه سرما هستم جادوگر نیستم اینا هم پنبههای لحاف منه که ریخته روی زمین. خرگوش گفت: چی؟ پنبههای لحاف؟ ننه سرما گفت: بله اومدم پنبه هارو جمع کنم که یه دفعه کمرم درد گرفت نمیدونم امشب بدون لحافم چطوری بخوابم. کلاغ و خرگوش که دیدن ننه سرما ناراحته کمی فکر کردن. بعد کلاغ پرید روی درختو خرگوشم دویدروی تپه. کلاغ هر چی برف روی شاخه درختا بود به زمین انداخت و به ننه سرما داد. خرگوشم هر چی برف روی تپه بود جمع کرد و برای ننه سرما اورد. کیسه ننه سرما پر از برف شد. ننه سرما سوزن و نخی برداشت و سوراخ لحافو دوخت. دوخت و دوخت. بعد لحافو روی شونش انداختو گفت: شما بچههای مهربونی هستین. از اینکه کمکم کردین که لحافمو پر از پنبه کنم ازتون ممنونم. بعد ننه سرما با لحاف برفیش بالا پرید و دوباره به آسمون برگشت.
روز بعد همه با آواز چندتا پرنده از خواب بیدار شدن. بهار اومده بود و زمینو سبز کرده بود. خورشید به همه جا میتابید و گرما میداد. همه به آسمون نگاه کردن. ننه سرما تو آسمون زیر لحاف پنبه ایش به خواب رفته بود.