این روزها فقط طلبهها نیستند که غسال
اموات کرونایی شدند تا جسمهای بی جان قربانیان این ویروس را با عزت بدرقه آن دنیا کنند. جوانانی پای کار آمده اند که نه طلبه و بچه حزب اللهی اند، نه آباء و اجدادشان غسال بوده و نه در تمام عمر، پایشان به غسالخانه باز شده است. اما نشسته اند زیرپای همه ترس هایشان، چراغ خاموش آمده اند به میدان و برای رضای خدا شده اند غسال اموات کرونایی.
«مصطفی دامچی»؛ جوان دهه هفتادی مازندرانی یکی از همان جوانهای اهل دل است که حالا پا به پای گروهی از طلبهها التیام دل داغدیدگان شمال کشور شده است. در روزهای اول شیوع کرونا فیلمی از نحوه دفن اموات کرونایی در فضای مجازی دست به دست شد. جوان با غیرت شمالی بعد از دیدن این فیلم، قرنطینه خانگی را بر خود حرام کرد و داوطلبانه «جهادگرسلامت» شد. گپ و گفت و خاطره نگاری ما با این جوان مازندرانی وقتی شنیدنیتر شد که گفت من غریق نجات هستم. ماجراهای او و راز توسلش و جدال با آب شنیدنی است.
بعد از دیدن تدفین غریبانه اموات کرونایی گفتم من هم هستم
از نفسهای به شماره افتاده اش نگفته پیداست که تازه از سنگینی ماسک مخصوص و چند لایه لباس خلاص شده و از غسالخانه بیرون آمده است. میپرسیم تا الان هر چه خوانده بودیم از حضور داوطلبانه طلبهها برای غسل و کفن اموات کرونایی بود، شما جوان دهه هفتادی در غسالخانه چه میکنید؟
میگوید: «من از اوایل اسفند و بعد از شیوع کرونا با بر و بچههای بسیجی همراه شدم و خیابانهای بابلسر را ضدعفونی میکردیم. یک شب خیلی اتفاقی با یکی از طلبهها که یک روزی میشد کار شست و شوی اموات کرونایی را شروع کرده بود حرفی شدم. قبل از آن هم فیلمی دیدم از تدفین غریبانه اموات کرونایی و دلم لرزید و حالم زیر و رو شد. با حاج آقا تماس گرفتم و گفتم من هم هستم. حاج آقا گفت مطمئنی؟ ما طلبهها پای کار شستن اموات هستیم. شما سراغ کارهای دیگر بروید. گفتم من هم هستم.»
صحنهای که پای جوان دهه هفتادی را به غسالخانه باز کردصحنهای که دل جوان دهه هفتادی را زیر و رو و پایش را به غسالخانه باز کرد چه بود؟ این سوال را میپرسیم. میگوید: «همیشه شنیده بودم که جسم مومن بعد از مرگ حرمت دارد و روح به جسم تعلق دارد. روزهای اول، بیماران
کرونایی با لباس بیمارستان دفن میشدند. زمین را با بولدرز میکندند و پیکر را در عمق سه متری دفن میکردند. نه کفنی، نه نمازی، نه تلقین و سنگ لحدی. نزدیکان درجه یک میت از ترسشان حتی حاضر نبودند تا بالای سر قبر پدر و مادرشان بیایند. فتوای رهبری را هم که شنیدم وقتی از رعایت حداقل واجب در مورد غسل و کفن و نماز میت و دفن اموات کرونایی گفته بودند، تصمیمم را گرفتم. با همسرم صحبت کردم. نگران بود و اضطراب داشت، اما بالاخره راضی شد.»
جدال با مرگ در آب
از اولین روزی بگویید که وارد غسالخانه شدید؟ حس تان چه بود؟ نترسیدید؟ پشیمان نشدید از داوطلب شدن؟
روایت مصطفی دامچی از روز اول و تغسیل اولین جسم بی جان شنیدنی ست؛ روز اول روز عجیبی بود. رد ترس نشسته بود روی صورت رنگ پریده ام. اولین بار نبود که میت میدیدم. من غریق نجاتم. گاهی که در جدال با آب بازنده میشدم و در میان موجهای بی رحم دریا به جسم بی جان غریق میرسیدم، از دل آب تا ساحل من میماندم و میتی که باید چشمهای بی رمق و مات از وحشت مرگش را میبستم و تا رسیدن به ساحل او را روی دوشم میکشیدم. عادت داشتم به دیدن اموات، اما غسالخانه و غسل دادن اموات کرونایی قائله دیگری بود.
آماده شدم. لباس مخصوص، دستکش، مسئول گروه به مراحل آماده شدن بچهها نظارت میکرد. آقای گل کریمی فهمیده بود اضطراب دارم. جلو آمد و گفت آقا مصطفی هیچ اجباری نیست ها!
ماسک را روی صورتم گذاشتم و از لای در چشمم به دو پیکری افتاد که باید غسلشان میدادیم، ترس دوباره غلبه کرد، کم مانده بود لباسها را در بیاورم و بگم ما را به خیر و شما را به سلامت. اما کار خدا بود. همان لحظه زیباترین معجزه زندگی مثل نواری با سرعت از جلوی چشمم گذشت و شد آب روی آتش دلم و حالا بیشتر از یک ماه است هر روز با یک ذکر و یک توسل، اموات کرونایی را غسل و کفن میکنم.
راز آرامش غریق نجات دهه هفتادی و ماجرای یک توسل
سراغ «مصطفی دام چی»؛ غریق نجات دهه هفتادی آمده ام تا خاطرات روزهای کرونایی اش را زیر و رو کنم، اما باید میفهمیدم آرام دل ناآرامش در آن لحظهها چه بود، حتی اگر مجبور میشدیم در خاطرات سالهای قبلش سرک بکشیم. پرسیدم، روایت کرد؛
«من غریق نجات هستم. یک سال قبل همین وقتها بود. دریا ناآرام بود. موجها حریف پسر ۱۳ ساله شدند و پسرک داشت غرق میشد. برای نجات او به دل آب زدم. بی خبر از آنکه خواهر برای نجات برادر، پدر و مادر برای نجات جگرگوشهها به دریا آمده بودند. یک غریق نجات دیگر هم با دیدن این صحنه خودش را به موجها سپرد. چشم باز کردیم دیدیم وسط هیاهوی موج و دریا به جای یک غریق باید جان ۴ غریق را نجات دهیم.
دریا طوفانی شده بود و ارتفاع موجها من که بچه دریا بودم را ناامید کرد حتی از زنده ماندن خودم. پدر دست و پا میزد و چشم هایش با وحشت و التماس، پسر و دختر و مادر را که هر لحظه از هم فاصله میگرفتند میپایید. مادر داشت جان میداد از جان دادن و خفه شدن بچه هایش.
دست من فقط به یک جا بند بود، همان فریادهای همیشگی ام؛ "یا ابوالفضل... یا ابوالفضل... " این آقا معجزهها کرده در زندگی من. چند شاخه چوب جلوی چشمم سبز شد. توصیف این صحنهها راحت نیست. هر قدر هم با جزییات، اما نمیتوانی بی رحمی آب و گردابی که زیر پایت درست میکند تا بازنده اش شوی را تصور کنی. فقط این را بگویم که سقای کربلا من را شرمنده آن پدر و مادر نکرد و با لطف خدا و مدد او همه مان زنده ماندیم و زیباترین معجزه زندگی ام رقم خورد. بعد از آن اتفاق سفر کربلا روزی آن خانواده شد و ارادت من به حضرت عباس بیشتر و بیشتر.»
وقتی با دیدن کاور اموات کرونایی ترس سراغم آمد، به حضرت عباس متوسل شدم؛ مثل همیشه، مثل همه لحظههای معلق در آب میان مرگ و زندگی. شروع کردم و عجب مددی دارد این آقا و ماجرای جالبی پیش آمد. اولین میت کرونایی که شروع کردم به شستنش، یک پدر شهید بود. سیدی خوش سیما که چهره اش آرامش عجیبی داشت.
اصلا آن روز روز عجیبی بود. سطل آب اول را که روی بدنش ریختم و پاهای بی جانش را لمس کردم، حاج آقا گل کریمی در همان حال که کفن پیرمرد سید را آماده میکرد بی خبر از آنچه در دل من گذشته بود و بی خبر از توسلم به سقای کربلا، شروع کرد به خواندن روضه حضرت ابوالفضل. عجب قصهای شده بود. هنوز روضه جان نگرفته بود اشکهای من قطره قطره از چشم هایم جاری و این اشک روضه با آب غسل پیرمرد همراه شد. ۴ نفری که در غسالحانه بودیم یک دل سیر گریه کردیم و زیارت عاشورا را هم بعد از شستن پیرمرد خواندیم. شروع خوبی بود و من از همان روز همراه اموات کرونایی شدم.»
بازاریها برای خرید تجهیزات دست به کار شدند
تفاوت ما و غربیها درست همین جاست. تلاقی همدلی، معنویت و کرونا. اینطور میشود که همه دست به دست میدهند حتی برای حفظ عزت و احترام مردگان.
دامچی خودش مصداق این همدلی ست و از همدلیها میگوید: «خیلیها کمک کردند برای آنکه اموات کرونایی با احترام و عزت به خاک سپرده شوند. تجهیزات خاص گران بود، اما خیران، کاسبها و بازاریها حمایت کردند. هر دست لباس بیشتر از سیصد هزار تومان هزینه داشت. اما به تعداد کافی تهیه شد و برای امنیت بیشتر، ماسکهای شیمیایی که زمان جنگ از آن استفاده میشد را به ما دادند.»
درهایی که به روی ما بسته شد
از همدلی و همراهی مردم که بگذریم در این راه سختیها هم کم نیست. غسال داوطلب دهه هفتادی میگوید: «ما مشکل هم کم نداشتیم. یک روز خبر دادند در یکی از روستاهای اطراف بابلسر جانباز شیمیایی کرونایی از دنیا رفته، سریع خودمان را به روستا رساندیم تا این شهید جانباز را با عزت و احترام غسل و کفن کنیم. اما مسئول غسالخانه روستا، در را به روی ما باز نکرد. دو ساعت پیکر آن شهید بزرگوار روی زمین مانده بود و آقایی که مسئول غسالخانه بود یک بار میگفت کلید ندارم، یک بار میگفت اجازه ندارم. گفتیم کل غسالخانه ضدعفونی میشود، قرار نیست شما این بنده خدا را غسل بدهی که. خلاصه تلاشهای آقای گل کریمی؛ مسئول گروه و بقیه بی فایده بود و دست آخر جلوی در غسالخانه پیکر جانباز را بعد از تیمم بدل از غسل کفن کردیم. برایش نماز خواندیم و او را با دعا و روضه در قبرستان روستا به خاک سپردیم.»
روایت ترسها و بیم ها؛ فقط خاکش کنید بی غسل و کفن
با شنیدن خاطرات غریق نجات مازندرانی وقتی از بی مهری ناشی از ترس نزدیکترین اقوام کروناییها میگوید دلگیر میشویم؛
«من در این مدت صحنههای عجیب و غریب زیادی دیدم. صحنههایی از ترس فرزندان از پیکر پدر و مادرشان که بر اثر کرونا فوت شده بودند و در عجب میماندم از واکنش ها.
یک روز پیکر مادری را برای خاکسپاری به قبرستان آوردند. نماینده بهداشت پیکر را از ماشین پایین آورد. دخترش در فاصله ۴۰ متری پیکر مادرش ایستاده بود. ما رفتیم و به دخترشان گفتیم یک خانم غسالی هست که اموات خانم را غسل و کفن میکند، این کار را رایگان و برای رضای خدا انجام میدهد. طلبهها و ما هم برایشان نماز میخوانیم، اگر میخواهید شما هم برای خواندن نماز بیایید. اجازه نداد من حرفم تمام شود، با حالت بدی گفت غسل و کفن و نماز نمیخواد. فقط زودتر خاکش کنید. گفتم شما همین جا بمانید. ما خودمان همه کارها را انجام میدهیم. دلیل این همه ترس را نمیفهمیدم. چه کسی گفته باید از پیکر میت کرونایی ۴۰ متر فاصله بگیری. این ترس را که میدیدم در تصمیمم برای شست و شوی اموات کرونایی مصممتر شدم.
در عوض نزدیکان درجه یک بعضی از اموات، وقتی میفهمیدند یک گروه داوطلب شدند برای غسل و کفن عزیزانشان انگار خدا دنیا را به بهشان میداد و برای قدردانی حاضر بودند هر کاری بکنند. از تهیه کم و کسریهای غسالهای داوطلب گرفته تا آماده کردن نهار و شام و صبحانه مفصل برای اعضای گروه.»
حرف آخر
میپرسیم حرف آخر. میگوید: «قدردانی کنید از خانواده جهادگران سلامت. من از اسفند تا حالا کنار خانواده ام نبودم. دو بچه کوچک دارم و همسرم به تنهایی مسئولیت خانه و زندگی و بچهها را بر عهده گرفته است. اگر همراهی خانواده هایمان نبود نمیتوانستیم خدمت کنیم. این روزهای سخت بالاخره تمام میشود، اماای کاش ایثار خانوادههای جهادگران سلامت را فراموش نکنیم.»