دیشب پس از دریافت جعبه های انگور و آلو که پسرعمویم از باغ مان در زادگاه پدری چیده و برایم به تهران آورده بود، حدود ساعت ۲ بامداد به خانه رسیدم، جعبه ها را از صندوق خودرو و مسیری نسبتا طولانی با خود آوردم خانه، داشتم برای عیال پیام می گذاشتم که صبحی، ساعت گذاشته ام، اما حتما بیدارم کن، تف به ریا، نمازی به این کمر وا مانده بزنیم و زودتر در محل کار حاضر شوم...
.
از فرط خستگی، پیام را هنوز ارسال نکرده بودم که خواب خزید توی چشمانم...
.
هوا گرگ و میش بود، صدای ضجه های زنی مثل باد صُرصُر توی کوچه می پیچید، ناگهان از خواب پریدم. صدا توی کوچه پیچیده بود، کم کم صدای دخترک نوجوانی هم پیچید در میانه صدای زن...
از گوشه پنجره نگاهی به بیرون انداختم، دخترک پیشانی بر شانه مردی گذاشته بود که ظاهرا عمویش بود...
.
مویه های زن که انگار به زبان لُری بود شدت گرفت، از میانه کلام و ناله هایش پی بردم شُوی از دست داده و دخترکش و احتمالا دیگر فرزندانش یتیم شده اند.
من اما به دیشب فکر کردم و ساعتی که تنظیم شد برای بیدار شدن و پیامی که در مجازآباد روانه کرده بودم تا برای صبح مبادا خواب بمانم...
.
اما صدا تلنگری بود تا دقایقی و بلکه ساعاتی به این تامل کنم که چقدر مرگ نزدیک است، و البته تر اینکه مدام باید تلنگری بزنی به خود، حتی به تویی که مرگ در زندگی ات بسامد داشته و در کمتر از ۱۵ سال ۴تن از عزیزترین هایت، ۴ مرد از خانواده ات گلچین کرده باشد... وقت رفتن کنار همان مردی که دخترک سر برشانه اش گذاشته بود، ایستادم و پرسیدم و تسلیتی گفتم. مرد ظاهرا مستاجری بوده که به دنبال خرده نانی گذرش به تهران به این شهر عریض و طویل افتاده... از صبح توی سرم مدام صدای مویه های زن می پیچد. و به اینکه مرگ چقدر نزدیک است. که گفت: 《ناگهان بانگ بر آمد که خواجه مُرد...》 پی نوشت: عصری از محل کار که بازگشتم دم در با همسایه ها دقایقی بر اتفاق صبح صحبتی شد، می گفتند گویا صبح همسرِ مسافر قصه ما شویش را هرچه برای اقامه نماز صدا کرده بیدار نشده...
.
کفی بالموت و اذا واعظا» (مرگ بهترین پند دهنده است) بر همه ماست که مرگ را در چند قدمی خود بدانیم و از آن پند بگیریم.
رضا شاعری