شهریور ۱۳۵۹ زمانی که آژیر حمله هوایی دشمن بعثی به نمایندگی از اجتماع استکبار جهانی به گوش رسید، با اشاره امام خمینی (ره) یک کشور به حرکت درآمد.
کارگران لباس کار را به لباس رزم تبدیل کردند. طلاب و روحانیون چفیه به گردن انداختند. دانشگاهیان، دانشجویان، معلمین و دانش آموزان قلم تحصیل را زمین گذاشتند و سلاح به دست گرفتند. بازاریان و کسبه دکه و مغازه و حجره و دکان را بستند و عازم جبهه شدند. گروهی ستادهای پشتیبانی کمکهای مردمی به جبههها را برپا کردند. صنعتگران و اقشار فنی در همه تخصصها ابزار کار را به جعبه ابزارها سپردند و گروه در خطوط مقدم به رزم رو در رو و گروهی دیگر حیاتی ترین اقدام یعنی خدمات فنی ضروری را شکل دادند. کشاورزان با حفظ تولیدات اساسی مزارع خود برای تضمین استقلال اقتصادی در سرتاسر جبههها، با حضور مقتدرانه بذر اخلاص و جهاد مردانه را افشاندند. ارتشیان، سپاهیان و اعضای کمیتههای انقلاب اسلامی و مردان و زنان بسیجی که جمعی در حال بازسازی و جمعی در حال ایجاد سازمان جدید خود بودند پیشانی بندهای مزین به نام ائمه اطهار (علیهم السلام) را به پیشانی بستند و در غرب و جنوب سینههای خود را برای جلوگیری از هجوم، سپر کردند. مادران و دختران ایرانی حمایتهای پشت جبهه را شکل دادند و ضمن پایداری و مقاومت در پشت جبههها، تقویت همسران و فرزندان را دستمایه تلاش و جهادی قهرمانانه کردند.
بهداری رزمی با حضور پزشکان و پرستاران سامان گرفت و بیمارستانهای صحرایی، خط مقدم امداد رسانی شد. جامعه مهندسین رزم مستقیم را با حضور اندیشمندانه برای تدارک اقدامات اساسی در امور مهندسی اعم از جاده، پل، سنگر و… با میان داری جهاد سازندگی شکل دادند.
با غرش هواپیماها و سوت خمپارهها در دل آسمان جنوب و غرب کشور، ورزشکاران سوت توقف رقابت و تمرین را زدند و توپ و تور و تشک و تاتامی و… را با کف پوش خاکی سنگرها تعویض و خاکریزها را به جای ورزشگاه و زمین مسابقه و سالنهای ورزشی انتخاب کردند. آنها دلیرانه در مقابل دشمن بعثی که ۳۷ کشور جهان از جمله آمریکا و رژیم صهیونیستی از آن حمایت میکردند، به رقابت پرداختند.
به بهانه اول اردیبهشت که به مناسبت سالروز تولد شهید «ابراهیم هادی» به عنوان روز شهدای ورزشکار نامگذاری شده، به مرور زندگی چندشهید شاخص ورزشکار پرداختیم که مشروح آن در ادامه این گزارش میآید؛
* پلنگ خفته
ابراهیم هادی اول اردیبهشت ۱۳۳۶ در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان به دنیا آمد. او چهارمین فرزند خانواده بود. ابراهیم دوران دبستان را در مدرسه طالقانی و دبیرستان را در مدارس ابوریحان و کریم خان گذراند و سال ۱۳۵۵ دیپلم ادبی گرفت. از همان سالهای پایانی دبیرستان مطالعات غیردرسی را شروع کرد. حضور در «هیأت جوانان وحدت اسلامی» و همراهی و شاگردی استادی نظیر «علامه محمد تقی جعفری» بسیار در رشد شخصیتی ابراهیم مؤثر بود.
وی همزمان با تحصیل، در بازار تهران مشغول به کار بود. پس از پیروزی انقلاب در سازمان تربیت بدنی مشغول و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شد. اهل ورزش بود و با ورزش پهلوانی یعنی ورزش باستانی شروع کرد و در والیبال و کشتی مهارت قابل توجهی داشت.
ورزش را باید برای خدا انجام داد
ابراهیم هادی معتقد بود ورزش را باید برای خدا انجام داد. در خاطرهای که در این باره از دوست این شهید نقل شده، آمده است: «حدود سال ۱۳۵۴ بود که مشغول تمرین بودیم، ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بیمقدمه گفت داداش ابراهیم، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده! وقتی داشتی تو راه میاومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف میزدن. شلوار و پیراهن شیک که پوشیده بودی و از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری. ابراهیم با شنیدن این حرفها یک لحظه جاخورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت و خیلی به فکر رفت.
ابراهیم از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد میپوشید و هیچ وقت هم ساک ورزشی همراه نمیآورد و لباسهایش را داخل کیسه پلاستیکی میریخت. هر چند خیلی از بچهها میگفتند: «بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه میآییم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم، تو با این هیکل روی فرم این چه لباسایی که میپوشی؟» ابراهیم هم به حرفهای آنها اهمیتی نمیداد و به دوستانش توصیه میکرد: «اگه ورزش رو برای خدا انجام بدین عبادت است، اما اگه به هر نیت دیگری باشین ضرر خواهید کرد.»
پلنگ خفته
هادی به ورزش باستانی و کشتی میپرداخت و کار خود را در باشگاه ابومسلم میدان خراسان و با وزن ۵۳ کیلو آغاز کرد. آقای گودرزی و محمدی مربیان خوب ابراهیم در آن دوران بودند. آقای محمدی، ابراهیم را به خاطر اخلاق و رفتارش خیلی دوست داشت و آقای گودرزی هم خیلی خوب به ابراهیم فنون کشتی را یاد میداد و میگفت: «این پسر خیلی آرومه، اما تو کشتی وقتی زیر میگیره، چون قد بلند و دستای کشیده و قوی داره مثل پلنگ حمله میکنه و تا امتیاز نگیره ول کن نیست.» برای همین اسم ابراهیم را پلنگ خفته گذاشته بود. خیلی مواقع میگفت: «یه روز، این پسر رو تو مسابقات جهانی میبینید، مطمئن باشید.»
در مسابقات قهرمانی آموزشگاهها وقتی دید دوست صمیمی خودش در وزن او، یعنی ۶۸ کیلو شرکت کرده است، ابراهیم یک وزن بالاتر رفت و در ۷۴ کیلو شرکت کرد. در آن سال درخشش ابراهیم خیرهکننده بود و جوان ۱۸ ساله قهرمان ۷۴ کیلو آموزشگاهها شد. تبحر خاص ابراهیم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحیح از دستان قوی و بلند خود باعث شده بود به یک کشتیگیر تمام عیار تبدیل شود.
واگذاری پیروزی
جوانمردی ابراهیم هادی در مسابقات قهرمانی باشگاهها در سال ۱۳۵۵ یکی از خاطرات خواندنی و قابل تأمل این شهید است. در این مسابقات، مقام اول هم جایزه نقدی میگرفت و هم به انتخابی کشور میرفت. ابراهیم در اوج آمادگی بود. هر کس یک مسابقه از او میدید این مطلب را تأیید میکرد. مربیان میگفتند امسال در ۷۴ کیلو کسی حریف ابراهیم نیست.
مسابقات شروع شد. ابراهیم همه را یکی یکی از پیشرو برمیداشت. با چهار کشتی که برگزار کرد به نیمه نهایی رسید. کشتیها را یا ضربه میکرد یا با امتیاز بالا میبرد. در فینال و در حالی که همه پیروزی هادی را پیشبینی میکردند، او کشتی را واگذار کرد و نایب قهرمان شد. یکی از دوستان ابراهیم هادی خاطره آن روز را اینطور نقل کرده است: «پس از پایان مسابقه رقیب ابراهیم در فینال سراغم آمد و بیمقدمه گفت آقا عجب رفیق بامرامی دارید. من قبل از مسابقه به آقا ابرام گفتم شک ندارم از شما میخورم، اما هوای ما رو داشته باش، مادر و برادرام بالای سالن نشستند. کاری کن ما خیلی ضایع نشیم.»
ادامه داد: «رفیقتون سنگ تموم گذاشت. نمیدونی مادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گریهاش گرفت و گفت: «من تازه ازدواج کردم. به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم، نمیدونی چقدر خوشحالم.»
مانده بودم که چه بگویم. کمی سکوت و به چهرهاش نگاه کردم. تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده است. بعد گفتم: «رفیق جون، اگه من جای داش ابرام بودم، با این همه تمرین و سختی کشیدن این کار رو نمیکردم. این کارا مخصوص آدمای بزرگی مثل آقا ابرامه…» یاد تمرینهای سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم. یاد لبخندهای آن پیرزن و خوشحالی آن جوان. یکدفعه گریهام گرفت. عجب آدمیه این ابراهیم!»
شهدای ورزشکار؛ از مارادونای ایران تا بنیانگذار لیگ جودوی سپاه
* کاپیتان واترپولو جوانان ایران
حسن نوفلاح ۴ اسفند ۱۳۴۰ در تهران به دنیا آمد. تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم ادامه داد و با آغاز جنگ تحمیلی به عضویت بسیج درآمد. این قهرمان ورزشکار، ۲۴ بهمن ۱۳۶۱ در سن ۲۱ سالگی در عملیات سال «والفجر مقدماتی» به شهادت رسید. مزار این شهید در قطعه ۲۸، ردیف ۸۵، شماره ۲ بهشت زهرا (س) قرار دارد. این شهید در ورزشهای شنا و واترپلو مهارت داشت و مدتی هم به عنوان کاپیتان تیم ملی واترپلو جوانان فعالیت کرد.
حسن از دوره نوجوانی با برادرانش به استخر شرکت نفت میرفت و از آنجا بود که فعالیتهای ورزشی را در رشته شنا آغاز کرد. وی مدتی بعد توانست عضو باشگاه نفت شود و بعد از انقلاب با توجه به حضور مربیان واترپلو، از سال ۱۳۵۹و ارد این رشته شد. حسن نوفلاح پس از دعوت به تیم ملی قرار بود به مسابقات آسیایی هند اعزام شود، اما به گفته اطرافیانِ آن شهید بزرگوار، حضور بعضی آدمها که در ورزش به بچههای حزباللهی میدان نمیدادند، باعث شد تا همراه تیم اعزام نشود.
وی پس از انقلاب هم در تیمهای فجر و فتح به فعالیت خود ادامه داد. با شروع جنگ، بازیکنان این تیم که مربی اش هم از رزمندگان جنگ بود، دور هم جمع میشوند و تصمیم میگیرند برای دفاع از کشور به جبههها بروند. به این ترتیب حسن نوفلاح در اوج ورزش قهرمانی، آن را رها میکند و به جبهه میرود. او در سال ۱۳۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی در فکه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید.
در بخشی از کتاب «پسر دریا» نوشته اصغر فکور آمده است: «شرمنده ام حسن … هم از تو، هم از بچههای تیم.
توپ به صورتش خورده و او منگ است. محمدآقا طومار بزرگی را در دستش گرفته و با هر سطری که میخواند، کلمهای چکه میکند و با آب استخر قاطی میشود.
- تیم واترپلو رو از رشتههای اعزامی به هند حذف کردند.
داود با شنیدن این خبر دو دستش را روی سرش میگذارد و ماتم زده آه میکشد. مجید که هنوز خبر را باور نکرده، با بغض حرف میزند.
- این هم تمرین، این همه مسابقه … یعنی هیچی به هیچی؟
محمدآقا سرش را پایین انداخته. هیچ وقت او را تا این اندازه شرمنده ندیده بود. خوب به یادش مانده، وقتی «او» را به عنوان کاپیتان تیم واترپلو جوانان انتخاب کرده بودند، خوشحالی او بیش از همه بود. صداها تو سرش تکرار میشوند … بازیهای آسیایی… واترپلو… واترپلو… حذف… حذف…»
شهید حسن نوفلاح بهمن ۱۳۶۱ ساعت ۲:۳۰ نیمه شب در وصیت نامه خود نوشته است: «منم بنده ذلیل و ناتوان درگاهت؛ میدانم که مرا دوست داشتی و با اینکه توبهام را شکستم باز با روی باز و گشاده مرا پذیرفتی و به من لطف کردی که مرا به این مکان مقدس آوردی و زبانم را به حمد و ثنای خود آشنا ساختی و باطنم را به دوستی خود آشنا کردی و علاقهام را به ۱۴ معصومت افزون کردی و زبانم را به ذکر و دعا به درگاهت آشنا نمودی و مرا در راهی که در پیش داشتم ثابت قدم گردانیدی.
و ای سالار شهیدان حسین بن علی (ع) خیلی دوست داشتم که به زیارت قبر شش گوشهات میآمدم و خاک کربلا را مرحم دردهایم میکردم ولی پروردگار مرا به پیش خود فراخوانده و امیدوارم که زیارت دیدن خودت در آن دنیا نصیبم گردد.
دوستان و آشنایان اتحاد و همبستگی خود را هرچه بیشتر کنید و به آیه «وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِیعًا وَلَا تَفَرَّقُوا» عمل کرده و بدانید که تنها راه سعادت است.
در خاتمه پدر و مادر عزیزم اگر در امر حق اولاد و والدین کوتاهی کردم مرا ببخشید و از احسان نیکویی که شما عزیزان در حقم نمودید تشکر کرده و از خدا میخواهم که در مقابل زحمت و تربیت من به شما جزای خیر و صبر عطا بفرماید و با اکرام و احسانتان و اجر و توانتان بیفزاید و از زحمتهایی که در محافظتم در دوران کودکی کشیدید و تا به اینجا رسانیدید سپاسگزاری میکنم و بدانید که اگر شهادتم مورد قبول حق واقع شود حتماً اولین کسانی که شفاعت خواهم کرد شما خواهید بود و تا دلتان میخواهد برایم گریه کنید زیرا گریه بر شهید شرکت در حماسه او و هماهنگی با روح اوست و بدانید و خوشحال باشید که خمس فرزندانتان را در راه اسلام دادهاید.»
* پهلوان کوچولوی کشور
سعید طوقانی سال ۱۳۴۸ در تهران به دنیا آمد. پدرش مرحوم حاج اکبرعلی طوقانی از ورزشکاران باستانی بنام تهران بود. در سن چهار یا پنج سالگی به این ورزش علاقهمند شد و به همراه پدر و برادران بزرگترش که آنان نیز از جمله ورزشکاران بودند، در زورخانه باشگاه جعفری حضور پیدا میکرد.
سال ۱۳۵۶ در جشن هنرطوس که با حضور مسؤولین رده بالای مملکتی توانست تنها در عرض سه دقیقه ۳۰۰ دور به دور خود بچرخد و با اجرای حرکات منحصر به فرد، بازوبند پهلوانی کشور را از آن خود سازد. در کتاب «پهلوان سعید» نوشته حمید داودآبادی در این باره آمده است: «در آن جشن که هر سال برای بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی و شاهنامه او برگزار میشد، حدود ۵۰۰ نفر از بزرگان ورزش باستانی حضور داشتند. در شب نهایی، وقتی همه ورزشکاران هنر خود را به نمایش گذاشتند، سعید هفت ساله وارد شد و با اجرای حرکات نمایشی بسیار خوش درخشید، به طوری که فرح از جا برخاست و به طرف او رفت. پس از گفت و گو با سعید نشان پهلوانی و بازوبند طلای پهلوانی کشور را به بازوی او بست». از آن روز به بعد، پوسترها و تصاویری با عنوان «پهلوان کوچولوی کشور سعید طوقانی» زینت بخش زورخانهها و نشریات ورزشی شد.
با شروع حرکت مردم به رهبری امام خمینی (ره) علیه حکومت طاغوت، سعید نیز همراه بزرگترهای خانواده خود در آن شرکت کرد و با سیل خروشان ملت همراه شد. نامهای به امام نوشت و به نشانه اعتراض و به خاطر ظلم ستمهای شاه ملعون دست از ورزش باستانی کشید. بعد از انقلاب به همراه گروهی از ورزشکاران و پهلوانان ورزش باستانی به دیدار حضرت امام (ره) رفت. در سال ۱۳۵۸ طی حکمی توسط مرحوم پهلوان مصطفی طوسی رئیس وقت فدراسیون ورزشهای باستانی، سرپرست نوجوانان باستانی کار کشور میشود.
پهوان سعید بعد از شهادت برادر بزرگش محمد در عملیات والفجر ۱، در سال ۱۳۶۲ تلاش زیادی برای اعزام به جبهه کرد که به دلیل مخالفت خانواده و سن کم موفق نشد. در آخر با گرفتن موافقت پدر و دستکاری در شناسنامه به جبهه اعزام شد و با حضور در پادگان دوکوهه، به همراه شهید عباس دائم الحضور توانست رزمندگان را به ورزش باستانی جذب کند. بعد از حضور چند ماهه در جبهه و اعزام مجدد در پاییز سال ۱۳۶۳ در عملیات بدر در شرق دجله به شهادت شهادت رسید و پیکرش بعد از ۱۴ سال به خانه برگشت.
شعبان جعفری ملقب به «شعبون بی مخ» سال ۱۳۷۸ نوار ویدئویی را برای پدر سعید ارسال کرد که در آن ضمن تسلیت شهادت سعید گفته بود چرا اجازه دادید پهلوان سعید به جبهه برود و کشته شود. حاج اکبر پدر شهیدان طوقانی برای شعبان پیام فرستاد که: «حضور در جبهه و جنگ بر همه واجب بود. سعید که هیچ، حتی اگر لازم بود بچههای دیگرم را نیز میفرستادم جبهه تا از انقلاب و کشور دفاع کنند.»
* مارادونای ایران
مهدی رضایی مجد، زمستان سال ۱۳۴۲ در محله پاچنار، یکی از محلات قدیمی تهران به دنیا آمد. دوران نوجوانی او با درس و ورزش همراه بود. مهدی فرزند چهارم خانوادهای ورزشی بود که با کشتی ورزش خود را آغاز کرد و حتی قهرمان هم شد و با توصیه بردار بزرگ ترش حاج اکبر رضایی مجد به سمت فوتبال رفت.
در دوران مبارزات انقلاب همراه به توزیع اعلامیههای امام (ره) و همراه با مردم در تظاهرات حضور مییافت به گونهای که اهالی محله از او به عنوان «امیری کوچک» یاد میکردند. مهدی رضایی مجد در فوتبال در تیمهای آذر، اکباتان و تهران جوان بازی کرد. او توانست به تیم پرسپولیس بپیوندد و با این باشگاه قرارداد امضا کرد و چهار ماه در تمرینات پرسپولیس حضور داشت. مهدی ۱۵ گل برای تیم ملی جوانان زد و کاپیتان تیم ملی جوانان بود. او به دلیل سبک بازی و استیل بدنی به مارادونای ایران شهرت داشت.
* فرمانده فوتبالیست سپاه
ناصر کاظمی دوازدهم خرداد ۱۳۳۵ در تهران به دنیا آمد. سال ۱۳۵۸ با عضویت در سپاه به فرمان حضرت امام خمینی (ره) لبیک گفت. در سال ۱۳۵۹ به سمت فرمانداری پاوه منصوب شد و با اشرار و ضدانقلاب مبارزه کرد و پس از یک سال و نیم تلاش بیوقفه، در سال ۱۳۶۰ به سمت فرماندهی سپاه کردستان رسید.
وی در عملیات پاکسازی محور پیرانشهر سردشت در ششم شهریور ۱۳۶۱ به شهادت رسید. پیکر شهید کاظمی در قطعه ۲۴، ردیف ۷۶، شماره ۲۷ خاکسپاری شده است. او فوتبالیستی بود که سابقه بازی در لیگ تخت جمشید به همراه استقلال را داشت.
* بنیانگذار لیگ جودوی سپاه
سعید سلیمانی اول فروردین سال ۱۳۳۸ به دنیا آمد. تحصیل را از مدارس نمونه نازیآباد آغاز کرد؛ کلاس ۴ را جهشی خواند و وارد کلاس پنجم شد. در سالهای پایانی دبیرستان به فراگیری زبان انگلیسی پرداخت و همزمان مدرک دیپلم ریاضی و انگلیسی را دریافت کرد. سپس تصمیم گرفت با مدرک دیپلم تجربی وارد دانشگاه شود و با معدل ۱۹ مدرک خود را دریافت کرد.
سعید سال ۱۳۵۶ در رشته زمینشناسی دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی تغییر رشته داد و در رشته کشاورزی به تحصیل مشغول شد. ورزش کونگفو را آموخت. سال ۱۳۵۸ با گروهکهای ضدانقلاب به شدت مبارزه کرد. سلیمانی با شروع انقلاب فرهنگی به عضویت سپاه پاسداران کرج درآمد. با شروع جنگ در مهر ۱۳۵۹ به جبهه آبادان رفت و ۳ ماه مردانه جنگید تا اینکه شنوایی کامل گوش راست خود را از دست داد و از ناحیه گوش سمت چپ فقط ۳۰ درصد شنوایی برایش باقی ماند.
شکستگی فک و ناشنوایی باعث شد پزشکان او را از رفتن به جبهه برحذر دارند اما سلیمانی مجدداً در سال ۱۳۶۰ فرماندهی گروهی از نیروهای بسیج و سپاه کرج را برعهده گرفت و به مریوان اعزام و در یک عملیات نفوذی مجروح شد. بعد از مداوای اولیه به جنوب رفت و در عملیات فتحالمبین و بیتالمقدس شرکت کرد و به هنگام شلیک موشک تاو به سمت تانکهای عراقی برای بار سوم مجروح شد. در عملیات والفجر ۱ نیز برای چهارمین بار از ناحیه سر و گردن مجروح شد. او در اکثر عملیاتهای لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) فرماندهی طرح و عملیات را بر عهده گرفت.
در عملیات خیبر در طلاییه نیز برای پنجمین بار مجروح شد. بعد از شرکت در عملیات بدر و والفجر ۸ در جاده امالقصر برای ششمین مرتبه مجروح و این بار به بستر بیماری افتاد. پس از اتمام جنگ به عنوان فرمانده تیپ یکم لشکر حضرت رسول (ص) و قائم مقام آن مشغول به کار شد. سلیمانی با وجود جانبازی و مسؤولیتهای سنگینی که برعهده داشت، آموزش ورزش جودو را آغاز کرد و بعد از کسب کمربند مشکی (دان دو)، لیگ جودوی سپاه را بنیان نهاد و در همان سالهای اولیه، این تیم را به قهرمانی در لیگ کشوری رساند. سردار سرتیپ پاسدار شهید سعید سلیمانی، ۱۹ دی ۱۳۸۴ در سن ۴۶ سالگی براثر سانحه سقوط هواپیما در ارومیه به شهادت رسید.
* کاپیتان تیم پاس ملک
حسن غازی در سال ۱۳۳۸ در خانوادهای مذهبی در شهر اصفهان به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را تا دیپلم با موفقیت سپری کرد. آغاز دوران دبیرستان را نقطه شروع فعالیتهای سیاسی خود قرار داد و با شروع انقلاب اسلامی به صورت چشمگیر در جهت فرو پاشی رژیم طاغوت شاهنشاهی تلاش میکرد و در این راستا با پخش پیامها و اعلامیهها و تصاویر حضرت امام خمینی (ره) بارها جان خود را به خطر انداخت.
در سن ۱۶ سالگی به عنوان کاپیتان تیم فوتبال جوانان سپاهیان بسیار خوش درخشید و در مسابقات قهرمانی کشور هم در منتخب اصفهان به عنوان ورزشکاری متدین، خوش فکر، خوش اخلاق، مستعد و با خلوص مطرح شد که با شرایط فنی و تکنیکی بالایی که داشت در مسابقات قهرمانی آسیا به تیم ملی جوانان کشور دعوت شد. ایشان صرفاً برای اعتلای روح و جسمشان ورزش میکردند و در میادین ورزشی که دوستداران زیادی پیدا کرده بودند به صورت مخفیانه جلسه میگذاشتند تا علیه رژیم طاغوتی مبارزه کنند. ایشان بسیار سعی داشت روح فرهنگ اسلامی را در جامعه ورزشی حاکم کند.
پس از پایان دوره دبیرستان در رشته پزشکی دانشگاه اصفهان پذیرفته و مشغول به تحصیل شد. او با پیروزی انقلاب اسلامی و شروع تحرکات ضد انقلاب در غرب کشور پس از طی یک دوره امداد پزشکی در بیمارستان دکتر شریعتی اصفهان بی درنگ برای ستیز با گروههای منحرف ضد انقلاب و التیام زخمهای رزمندگان اسلام و مردم ستمدیده و محروم کردستان عزم آن دیار نموده و تمام تلاش خویش را در راه کمک به آنان در طبق اخلاص میگذارد.
حسن غازی تیم پاس ملک را با حسن و مهدی از پا قلعه، رضا و علی از پاچشمه، مرتضی از خیابان تاج و مغزیان از باغ مراد تشکیل دادند. کمی بعد از راه اندازی تیم، حسن کاپیتان پاس ملک شد. چند وقت بعد هم به تیم نوجوانان و جوانان سپاهان رفت. اردوها از این شهر به آن شهر برگزار میشد. یکی از به یاد ماندنیترین اردوها، اردو نوشهر بود. درباره این اردو در کتاب «وقت اضافه» نوشته زینب عطایی آمده است: «روی ماسههای ساحل نوشته شده بود: «مرگ بر شاه» ولوله افتاده بود توی بچهها: «کار کی می تونه باشه؟» آقای یزدی خواه مربی تیم بچهها را جمع کرد و گفت: «ما اومدیم اینجا برای مسابقه، نه برای این کار!»
حسن خوب گوش کرد و ناراحت شد که چرا مربی شان فقط به تیم فوتبال فکر میکند. حالا که مردم آگاه شده بودند، چرا آنها باید از قافله مردم عقب میماندند؟ مربیها میدانستند کار چه کسی است، ولی آنقدر بازیکن مهم و تاثیرگذاری بود که به روی خودشان نیاوردند.»
منبع: مهر