۲۶ آذر ۱۴۰۲ - ۲۰:۵۸

شیخ رجبعلی خیاط چگونه به این مقام رسید؟ + درس هایی از جناب شیخ

چه خوب است با خواندن سرگذشت بزرگان دینی درس هایی از آن ها برای زندگی بگیریم. در این مطلب با جناب شیخ رجبعلی خیاط بیشتر آشنا می شوید.
کد خبر: ۷۰۱۳۷
تعداد نظرات: ۳ نظر

شیخ رجبعلی خیاط چگونه به این مقام رسید؟ + درس هایی از جناب شیخ

در این مطلب می خواهیم بگوییم شیخ رجبعلی خیاط کیست؟ شیخ رجبعلی خیاط چگونه به این مقام رسید؟ خواندن سرگذشت عارفان درگاه الهی به ما در طی مسیر بندگی کمک می کند. چه خوب است در میان مطالب مختلفی که روزانه می خوانیم، بخشی از زمانمان را به تربیت نفس و تفکر در اینباره اختصاص دهیم.

شیخ رجبعلی خیاط که بود؟

رجبعلی نکوگویان مشهور به «شیخ رجبعلی خیاط» و «جناب شیخ» در سال ۱۲۶۲ش، مصادف با حکومت قاجاریه و پهلوی در تهران متولد شد. پدرش، مشهدی‌باقر، یک کارگر ساده بود که در دوازده سالگیِ رجبعلی از دنیا رفت. او در جوانی برای گذراندن زندگی، شغل خیاطی را پیشه خود قرار داد و تا آخر عمر به این کار اشتغال داشت. شیخ رجبعلی در ۲۲ شهریور سال ۱۳۴۰ش در ۷۸ سالگی درگذشت و در قبرستان ابن‌بابویه شهر ری دفن شد.

رجبعلی خیاط از عارفان اهل باطن بود که به گفته عده‌ای چشم برزخی داشت. شیخ رجبعلی عبدصالح خدا و از عرفای شیعه و صاحب کرامات در دوره معاصر است. جناب شیخ معتقد بود اگر کسی حقیقتاً به احکام اسلام عمل کند، به همه کمالات و مقامات معنوی دست خواهد یافت.

شیخ رجبعلی خیاط چگونه به این مقام رسید؟ + درس هایی از جناب شیخ

شیخ رجبعلی خیاط چگونه به این مقام رسید؟

آیت الله محمد محمدی ری شهری به چگونگی ره یک شبه پیمودن عرفان توسط شیخ رجبعلی خیاط اشاره کرد و گفت: مرحوم شیخ رجبعلی خیاط در دیداری که با حضرت آیت الله سید محمدهادی میلانی داشت؛ تحول معنوی خود را چنین بازگو کرده است: در ایام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته من شد و سرانجام در خانه‌ای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: «رجبعلی! خدا می‌تواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذتبخش به خاطر خدا صرف نظر کن»، سپس به خداوند عرضه داشتم: «خدایا! من این گناه را برای تو ترک می‌کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن».

شیخ رجبعلی خیاط چگونه به این مقام رسید؟ + درس هایی از جناب شیخ

ماجرای رؤیای صادقه مرید «رجبعلی خیاط» درباره فوت شیخ

از یکی از ارادتمندان شیخ که نقل کرده شب قبل از وفات شیخ از طریق رویای صادقه فوت ایشان به او الهام شده بوده، ماجرای وفات شیخ را چنین نقل می‌کند: شبی که فردای آن شیخ از دنیا رفت، در خواب دیدم که دارند در مغازه‌های سمت غربی مسجد قزوین را می‌بندند، پرسیدم: چه خبره؟ گفتند آشیخ رجبعلی خیاط از دنیا رفته. نگران از خواب بیدار شدم. ساعت سه نیمه شب بود. خواب خود را رؤیای صادقه یافتم. پس از اذان صبح، نماز خواندم و بیدرنگ به منزل آقای رادمنش رفتم، با شگفتی، از دلیل این حضور بی‌موقع سؤال کرد، جریان رؤیای خود را تعریف کردم. ساعت پنج صبح بود و هوا گرگ و میش، به طرف منزل شیخ راه افتادیم. شیخ در را گشود، داخل شدیم و نشستیم، شیخ هم نشست و فرمود: «کجا بودید این موقع صبح زود؟»

من خوابم را نگفتم، قدری صحبت کردیم، شیخ به پهلو خوابید و دستش را زیر سر گذاشت و فرمود: «چیزی بگویید، شعری بخوانید!»

یکی خواند: خوش‌تر از ایام عشق ایام نیست/ صبح روز عاشقان را شام نیست

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد/باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود

ایشان هم پس از گوش سپردن به این شعر از دنیا رفتند.

مفهوم توسل از زبان شیخ رجبعلی خیاط

در مورد توسّل به اهل بیت علیهم السلام جناب شیخ می‌فرمود: «غالب مردم نمی‌دانند توسل به اهل بیت برای چیست؟ آن‌ها برای رفع مشکلات و گرفتاری‌های زندگی به اهل بیت متوسل می‌شوند، در صورتی که ما برای طی کردن مراحل توحید و خداشناسی باید در خانه اهل بیت برویم. راه توحید صعب است و انسان بدون چراغ و راهنما قادر به طی کردن این راه نیست...».

دستور تربیتی جناب شیخ

یکی از دستورالعمل‌های مهم تربیتی و اخلاقی شیخ، برنامه‌ریزی منظم برای خلوت با خداوند متعال و دعا و مناجات است که با جمله «گدایی در خانه خدا» از آن تعبیر می‌کرد و تأکید می‌فرمود که: «شبی یک ساعت دعا بخوانید، اگر حال دعا نداشتید باز هم خلوت با خدا را ترک نکنید» و می‌فرمود: «در بیداری سحر و ثلث آخر شب آثار عجیبی است. هر چیزی را که از خدا بخواهی از گدایی سحر‌ها می‌توان حاصل نمود، از گدایی سحر‌ها کوتاهی نکنید که هر چه هست در آن است. عاشق خواب ندارد و جز وصال محبوب چیزی نمی‌خواهد. وقت ملاقات و رسیدن به وصال هنگام سحر است».

شیخ رجبعلی خیاط چگونه به این مقام رسید؟ + درس هایی از جناب شیخ

درس هایی از شیخ رجبعلی خیاط

در ادامه برخی از ماجراهایی که نزدیکان شیخ رجبعلی خیاط نقل کرده اند را آورده ایم. می توان از آن ها نکاتی را به ارمغان برداشت.

ماجرای آشیخ رجبعلی خیاط و عاشق دلباخته!

آن مرد الهی، آشیخ رجبعلی خیّاط، دو سه روزی مریض شده بود و کار‌های خیّاطی‌اش که به مردم وعده داده بود، مانده بود. ایشان خیلی عجیب اعتقاد داشت که باید از بازار زود بیرون بیایند، چون روایت هم داریم که در بازار زیاد نمانید، ایمانتان کم می‌شود؛ لذا ایشان بعدازظهر‌ها کار را تعطیل می‌کرد و می‌آمد. نبود شبی که مسجد نباشد. اوّل وقت مسجد بود. امّا چون می‌خواست خلف وعده نشود، دو سه شبی مانده بود تا کارهایش را تمام کند.

آیت‌الله دزفولی تعریف می‌کرد که ایشان فرموده بودند: ساعت یک نیمه شب بود که از بازار آمدم. در آن زمان، برف سنگینی آمده بود که برف در آن تهران قدیم، خیلی زیاد بود، طوری که کوچه باز می‌کردند و .... خود ایشان می‌گفتند: طوری بود که حتّی سگ هم پرسه نمی‌زد! هوا هم سوز شدیدی داشت. تا وارد صابونپزخانه شدم، دیدم یک جوان به دیوار تکیه داده و برف هم روی سرش نشسته بود. من گفتم: او احتمالاً از این معتادهاست و سنگ‌کوب - یا به تعبیری سکته - کرده است.

رفتم او را تکان دادم که روی زمین بخوابانم و او را از این حال دربیاورم. وقتی تکان دادم، یک‌دفعه گفت: بله! بله! چه شده؟! دیدم او زنده است! تعجّب کردم! گفتم: چرا در این سرما، اینجا ایستادی، حتّی روی سرت هم برف نشسته است؟! دیدم همان‌طور که تکیه داده بود، باز سرش را به عقب برد و چشمش به سمتی رفت. متوجّه شدم چشمش به یک پنجره است. فهمیدم! گفتم: عاشق شدی؟!

اشاره کرد: بله، تا گفت: بله، من زار زار گریه کردم. او تعجّب کرد که من دارم گریه می‌کنم. زبانش باز شد، گفت: مگر شما هم عاشقی؟! گفت: نه، تا الآن فکر می‌کردم عاشقم و مدّعی بودم، امّا از وقتی تو را دیدم، فهمیدم عاشق نیستم. تو عاشق هستی که سرما را نمی‌فهمی. تو عاشق هستی که برف روی سرت آمدم و متوجّه نیستی.

آیت‌الله دزفولی می‌فرمود: آشیخ رجبعلی اشک می‌ریخت و به من گفت: آقا نور! من همین‌طور روی برف‌ها نشستم و گریه می‌کردم. او هم شروع به گریه کرد. بعد از مدّتی دیگر من بلند شدم، آمدم. داشتم می‌آمدم، برگشتم عقب را نگاه کردم، دیدم او به جای این که پنجره را نگاه کند، دیگر دارد من را نگاه می‌کند و تعجّب است که من دیگر عاشق چه کسی شدم که به من جواب نداده و این‌طور مصرّ هستم.

بعد آشیخ رجبعلی گفت: آقا نور! من خجالت کشیدم که مدّعی هستم عاشق امام زمانم. من چه زمانی دنبال امام زمان گشتم؟! آقا نور! من مدّعی و عاشق عبادتم، امّا یک مواقعی اصلاً شب‌ها بلند نمی‌شوم، می‌گویم: برف آمده و آب حوض یخ زده، بیرون نمی‌روم. امّا می‌بینیم آن فرد عاشق است که برف را نفهمیده، من کجا عاشق هستم؟! عشق، این است که قرب حاصل کند.

عاشق اوّل عبد خدا می‌شود. شوق لله دارد و قرب برای او حاصل می‌شود. این عشق مجازی کاری با این جوان کرده که برف را هم نمی‌فهمد. اولیاء خدا این‌گونه هستند و از هر مطلبی بلافاصله مطلب دیگری را می‌گیرند.

عبد خدا، این است.


بیشتر بخوانید:


داستان سیرکردن سگ تازه زایمان کرده

«شیخ ابوالفضل صنوبری» یکی از نزدیک‌ترین شاگردان شیخ رجب علی خیاط بود و سال‌های سال هم نشینی با این مرد بزرگ، او را هم در ردیف انسان‌های نیک روزگار قرار داد. شیخ ابوالفضل صنوبری بعد از ورشکسته شدن راننده تاکسی می‌شود ودر اثر یک اتفاق با شیخ بزرگ آشنا شده و همراه همیشگی او می‌شود.

پسرش مرتضی صنوبری خاطرات هم نشینی پدر با شیخ رجب علی خیاط را روایت می‌کند؛ «یکی ازخاطراتی که پدرم از شیخ برایم تعریف کرد و هیچ گاه از خاطرم پاک نمی‌شود داستان اطعام او به یک سگ بود. پدرم نقل می‌کرد که شبی شیخ به من گفت ابوالفضل ماشینت رو به راه هست؟ مرا باید به جایی ببری؟ شیخ رجب علی خیاط سر راه کمی گوشت تهیه می‌کند و با هم به روستایی در جاده ورامین می‌روند. شیخ از ماشین پیاده می‌شود و گوشت‌ها را برای سگی که تازه زایمان کرده و توان راه رفتن نداشته می‌ریزد. پدرم به شیخ می‌گوید نیازی نیست شما این همه راه را زحمت بکشید. از فردا من برای این سگ و بچه‌هایش غذا می‌آورم. او سری تکان می‌دهد و می‌گوید امشب اگر این غذا به سگ تازه زایمان کرده نمی‌رسید از دنیا می‌رفت. از فردا خودش باید دست به کار شود وبرای سیرکردن بچه‌هایش زحمت بکشد.»

مرغت قهر کرده خواهر جان!

توجه شیخ رجب علی خیاط به حق و حقوق حیوانات برای خیلی‌ها جالب است و این خاطره‌ها گنجینه‌ای است که باید برای نسل‌های بعد گفته شود. «مرتضی صنوبری» فرزند مرحوم شیخ ابوالفضل صنوبری بعد از بیان خاطره سیرکردن سگ تازه زایمان کرده به خاطره دیگری از توجه این مرد بزرگ به حق و حقوق حیوانات اشاره می‌کند؛ «پدرم همیشه مراقب بود که ما آزاری به حیوانات نرسانیم.

یک روز برایمان خاطره‌ای از شیخ تعریف کرد و گفت زنی پریشان احوال در حالی که مرغ زنده‌ای را در دستانش گرفته بود به خانه شیخ می‌آید و با نگرانی از او چاره جویی می‌کند و می‌گوید زندگی من از فروش تخم مرغ‌هایم می‌گذرد. اما این مرغ چند وقتی می‌شود که حتی یک تخم هم نکرده است. شیخ، مرغ را در آغوش می‌گیرد، او را نوازش می‌کند وبه زن همسایه می‌گوید مرغت قهر کرده خواهرجان. او هم زنده است و جان دارد. حتماً با او بدرفتاری کرده‌ای. برو برایش آب و دانه بیاور. دست نوازش روی سرش بکش. اگر خدا بخواهد به زودی دوباره برایت تخم می‌گذارد. زن این نصیحت را آویزه گوشش می‌کند و چند روز بعد دوباره نزد شیح رجب علی خیاط می‌آید و از او تشکر می‌کند.»
*حواست به دخترت نبود؟

«پدرم همیشه می‌گفت با کودکانتان درست رفتار کنید. بچه‌هایتان کار اشتباه که می‌کنند آن‌ها را تنبیه نکنید. این جملات پدر را آویزه گوشمان کردیم.» این‌ها را «مرضیه مؤمنی» فرزند حاج «عزت الله مؤمنی» یکی از نزدیک‌ترین شاگردان شیخ رجب علی خیاط می‌گوید: «بچه که بودم یک روز همراه پدر ومادرم برای خرید بیرون از خانه رفتیم. اصراروگریه‌های من برای خریدن کفش مورد علاقه‌ام که مناسب نبود، باعث شد پدرم مرا کتک بزند. ظهر همان روز پتک آهنگری در مغازه روی دست حاج عزت الله می‌افتد و حال و روزش را به هم می‌ریزد. بعدازظهر به خانه شیخ رجب علی خیاط می‌رود. او دست پدرم را که می‌بیند به او می‌گوید عزت الله خان! حواست به بچه‌ات نبوده است؟ برو دل دخترت را به دست بیاور.»

بچه را اینطوری نمی‌زنند

حرف از نصیحت‌های شیخ رجب علی خیاط که به میان می‌آید، «مرتضی صنوبری» را یاد خاطره‌ای از پدرش شیخ ابوالفضل صنوبری می‌اندازد ومی گوید: «۱۰ ساله بودم. اما آن روز را خیلی خوب به خاطردارم. یکی از برادرانم خیلی شیطنت می‌کرد. آنقدر که مادرم گاهی اوقات کلافه می‌شد. یک روز بعد از شیطنت‌های همیشگی‌اش روی فرش خانه ادرار کرد. مادرم عصبانی شد و با دست محکم به پشت کمرش زد. حبیب آنقدر گریه کرد که از شدت گریه نزدیک بود نفسش بند بیاید. اما بعد از چند دقیقه‌ای ساکت شد. فردای آن روز پدر و مادرم برای انجام کاری بیرون می‌روند.

در طول مسیر، شیخ رجب علی را هم می‌بینند و ایشان را هم سوار ماشین می‌کنند تا به مقصد برسانند. پدرم می‌گفت شیخ نگاهی به مادرت که خیلی حال و روز خوبی نداشت کرد و به او گفت همشیره! آدم بچه را اینطوری می‌زند؟ فکر نکردی اگر نفسش بالا نیاید چه اتفاقی می‌افتد؟ پدرم که از ماجرای کتک خوردن حبیب بی اطلاع بوده تعجب می‌کند. شیخ به مادرم می‌گوید حبیب خوشحال شود، حال شما هم خوب می‌شود. آن روز پدرو مادرم برای حبیب خوراکی و مداد رنگی خریدند. مادرم حبیب را در آغوش گرفته بود واشک می‌ریخت. آن خاطره را بار‌ها و بار‌ها برای بچه‌هایم ودوستان وآشنایان تعریف کرده‌ام.»

مادرت، مادرت، مادرت، فقط همین!

حاج محمود نکوگویان می‌گوید: «آن سال‌ها در محله مولوی زندگی می‌کردیم و جوان‌های ناباب بسیاری درهمسایگی مان زندگی می‌کردند. یک روز همراه پدرم درکوچه با جوان مستی رو به رو شدیم. پدرم با آنکه به خوشرویی معروف بود جلو رفت، یقه آن جوان را گرفت و به او گفت چرا مادرت را کتک زدی؟ پسرجوان پدرم را هول داد و گفت به تو چه ربطی دارد؟ جوان همسایه‌مان آن روز به خانه می‌رود و با مادرش دعوا می‌کند که چرا شکایت او را به پیرمرد خیاط کرده است.

مادرپسر اظهار بی اطلاعی می‌کند. چند روز بعد وقتی با پدرم در حال برگشت به خانه بودیم آن جوان مست را دیدیم و پدرم دوباره با او دعوا کرد که چرا دل مادرش را می‌شکند. آن جوان گفت دست خودم نیست. اعصابم به هم ریخته است. جگرفروش بودم. سهمیه جگرم را قطع کرده‌اند و محل کارم را هم از من گرفته‌اند. پدرم به او گفت حالا چند دست جگر می‌خواهی تا دوباره مشغول به کار شوی؟ پسرجوان گفت ۷ دست جگر سهمیه روزانه‌ام بوده است. پدرم پول تهیه ۸ دست جگر را به او داد و در آخر گفت پسرم مادرت، مادرت، مادرت! فقط همین. یادم می‌آید کاروبار آن پسر جوان هم محلی دوباره رونق گرفت. برایمان جالب بود که چند سال اول بعد از فوت پدرم، همان پسر جوان هر پنج شنبه سرمزار می‌آمد. خودش چای می‌ریخت و از همه پذیرایی می‌کرد.»

 

گردآوری: تابناک جوان

منابع: ویکی شیعه / ویکی اهل بیت / فارس

ارسال نظرات
انتشار نظرات حاوی توهین، افترا و نوشته شده با حروف (فینگلیش) ممکن نیست.
نظرات مخاطبان
انتشار یافته: ۳
در انتظار بررسی: ۰
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۹:۵۲ - ۱۴۰۲/۰۹/۲۷
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بُوَد که گوشهٔ چشمی به ما کنند

دَردَم نهفته بِه ز طبیبانِ مدعی

باشد که از خزانهٔ غیبم دوا کنند
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۰:۳۱ - ۱۴۰۲/۰۹/۲۸
مردان خدا پرده پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا هیچ ندیدند
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۲:۴۱ - ۱۴۰۲/۰۹/۲۸
چیزی که مشخصه فردی مهربان بوده و البته مذهبی و کاسبی منصف ، باز اینا دلیل معروفیت نمیشه ، چرا مشهور شده؟
گزارش خطا
تازه ها