به گزارش تابناک جوان، عصر ایران نوشت: «همیشه اولینها به خاطر میماند. حتی بسیاری برای داشتن اولین ها که یه جور رُند بودن را با خودش دارد؛ دعوا راه میاندازند؛ پول خوبی بابتش میدهند اما یک شماره رُندی در ایران وجود دارد که کسی طالبش نیست و نمیخواهد جای او باشد؛ قطعه یک، ردیف یک، شماره یک، این رُندترین نشانی است که میتوان به هر کس داد و گفت: «بفرمایید منزل ابدی محمدتقی خیال در بهشت زهرای تهران!»
همیشه هم همین طور نیست که اولینها به خاطر بماند. همین جای این یاداشت اسم نفر اول آرمیده در بهشت زهرا از یاد رفته است. مثل همان وعدهای که آن سالها در نشریات نوشتند: «به بازماندگان اولین نفری که در بهشت زهرای تهران دفن شده، یک پیکان هدیه میدهند» و شایعهای بیش نبود و کسی از بازماندگان آن پیکان را ندید.
زمینی که قرار بود فقط برای سی سال پذیرای مردگان باشد، در سال ۱۳۷۶ صد و ده هکتار به آن اضافه شد تا همچنان تنها قبرستان فعال تهران باشد که البته این مخالفان سر سختی داشته و دارد و از بیرون راندن محل دفن مردگان ناخشنود هستند.
پورمحمدی، دبیرکل جامعه روحانیت مبارز در مراسم گرامیداشت پنجاهوچهارمین سالگرد شهدای موتلفه گفت: «در دوران وزارت کشور یکی از درگیریهای من با برخی این بود که قبرستان باید داخل شهر باشد تا یاد مرگ با انسان همراه شود نه این که قبرستان را از شهر خارج کنیم اما این اتفاق رخ داده و اسم قبرستان را هم به آرامستان تغییر دادهایم.»
حال اگر بشود از آن یک و نیم میلیون نفری که در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شدهاند، پرسید: «دلتان هست وسط تهران به خاک سپرده میشدید؟» شاید بسیارشان پاسخ منفی میدادند و ابراز خوشحالی میکردند که حداقل در لفظ هم که شده، در جای آرامی به خاک سپرده شدهاند. تنها نگرانیشان سر زدن گاه به گاه خانواده و زندگان است که به زحمت میافتند.
این پنجاه سال و حتی بسیاری قبل ترکه نام قبرستان، گورستان، آرامستان و... را بر خود دیده است، نشان میدهد که آن چه بیرون اتفاق میافتد از آن زندههاست و مردهها کاری به اسامی، حتی تجملات پیدا و پنهان در پس سنگ قبر و... ندارند. آنها جهان دیگری را دارند تجربه میکنند و لازم است ما خودمان را با زیست و زندگی همخوان کنیم که پایان خوب باشد.
این که حرف پورمحمدی در دوران وزارتنشینیاش خریدار نداشته را باید به فال نیک گرفت؛ چرا که تهران همین حالا هم حالش خوش نیست و انبوه برجها از پهلویش بیرون زده و زخمی به آرام شدن فکر میکند.
در سال ۹۳۳، شاه تهماسب صفوی که فرمان ساخت حصاری با چهار دروازه و ۱۱۴ برج را برای تهران داد، فکرش را هم نمیکرد شهری که برای پشتیبانی قزوین رنگ و لعاب گرفت روزی این چنین به زخم کاری مینشیند تا برج آرزوهای پیشرفت بسیاری از جوانهای شهرستانی را رقم بزنند و رویایشان را ببلعد.
جایی نوشتم به تصاویر خیابانهای تهران را در سال ۱۳۶۰ نگاه کنید. چه میبینید؟ رنگهای نارنجی و زرد و سبز و... ماشینها اما رسیدهایم به جایی که وقت خرید ماشین مدام گوشزد میکنیم رنگی نخر که موقع فروش خریدار پیدا نمیشود. شهری که رنگ نداشته باشد خطرناک میشود. عبوس بودن حتمی است و مدام از خود میپرسیم: «این خشونت مستتر در رفتار پایتختنشینها از کجا میآید؟»
در دل هر کدام از ما انگار رخت میشویند و اسمش را گذاشتهاند: «تحریم»! تحریم به ظاهر آمده بنیه مالی و اقتصادی ما را بگیرد اما فراموش کردهایم تحریم لبخند و رنگ را هدف گرفته است این جنگ نرم و بیصدا هر روز تعدادی از ما را زمین میاندازد و نمیخواهیم شیشه ها را چسب بزنیم و جایی بنویسیم: «به طرف پناهگاه»
بهشت زهرای تهران بیشتر از واژه حالا خودش به تنهایی دنیایی از معنی و نوستالژی را به همراه دارد و نیازی نیست حتماً یک جا بیل انداخت زیرش و برداشت و گذاشت جلوی تئاتر شهر و گفت بفرمایید مردم پایتخت یاد مرگ بیفتید.
لبخند آموزش میخواهد؛ چرا که میگویند، برای گریه کردن ۱۷ عضله در صورت به کار میافتد و با خنده ۵۲ عضو صورت درگیر است و با تحریم هزار عضله. از ما میخواهند که شاد باشیم و ما بیحالتر از این حرفها تن میدهیم به افسردگی و علتش را به همه چیز نسبت می دهیم جز خودمان...
تهران این روزها بیشتر از هوای تازه و نسیم دماوند به لبخند احتیاج دارد؛ لبخندی که رنگ دارد و از انارهای ساوه سرخی را برداشته باشد از خراسان گرمی زعفران را و از خوزستان خونگرمی رطبها و انگشت بمالد بر شهد عسل سبلان و با همه بلوطهای زاگرس عکس یادگاری بگیرد که تهران ناچار است ترمهای باشد از فرهنگ هزار رنگ فلات ایران...»