۱۵ دی ۱۴۰۱ - ۱۸:۵۲

زخم پایی که دیده نشد/ گفتگو با مادر شهید محمد کریمی

وقتی در تاریخ به دنبال بهترین سبک‌های زندگی می‌گردیم یکی از بهترین گزینه‌ها را در زندگی شهدا پیدا می‌کنیم، شهدایی که در زمانی نزدیک به زمان ما زیسته‌اند و در شرایطی مشابه با شرایط زندگی ما زیستن به سبک اسلامی را تجربه کرده‌اند.در این مطلب با مادر شهید محمدکریمی گفتگو کرده ایم.
کد خبر: ۶۶۳۰۷

مادر شهید محمد کریمی

خیابان عارف در محله پادگان قزوین از خیابان های بنام و قزوین قدیمی است که هر کوچه ای آن مزین به نام شهیدی است. بحمدالله هنوز خانواده ها در همان کوچه ساکنند.عیش خانه های این محل، اشک و چای روضه خوانی های همیشگی شان است.ماه صفر بود، درب خانه ای باز. خانمی با خوشرویی دم در مهمانان خوش آمد میگفت.رفتیم داخل و نشستیم و دل دادیم به روضه. می‌شنیدم خانم ها حرف می‌زدند می‌گفتند شهید این خانه، چه حاجت‌هایی که نمی‌دهد!عکس روی دیوار بود به نام شهید راه اسلام محمد کریمی.مهمان سفره ی روضه خوانی مادر شهید شده بودیم.همین بهانه ای شد تا با فاطمه خانوم هم کلام،شماره منزل شان را گرفتیم برای قرار دوباره. این بار ، میهمان ها و حرفهای دل مادر شهیدی شدم که تا بحال از فرزند شهیدش جایی سخن گفت نگفته بود.

سال 1345 ازدواج کردم . سال بعدش دخترم زهرا شد شیرینی زندگی من و مختار. دو سال بعد به دنیا آمدن محمد خواب عجیب دیدم. شب بود تاریک و ظلمانی. صدای تیر وتوپ و تانک ترسیده بودم.خدایا!! چه اتفاقی افتاده؟!می‌گفتند جنگ شده...هاج و واج و حیران بودم از جنگی که پیش آمده، ناگهان اسب سواری از آسمان به سمتم آمد.بی تاب از خواب پریدم.دوسال بعد از محمد چراغ زندگی ام شد؛ پسر زیبا و دلسوز و مهربان برای من وخواهر و برادرهایش.
هنوز مدرسه نمی‌رفت بغلم نشسته بود که حاج مختار صدایش کرد. ترسید و از جا پرید. دستش خورد به پنجره و شیشه شکست، جوری دستش شکافت که استخوانش بیرون زد. جای زخمی، نشانه و ماند روی دستش.
قبل از انقلاب، خفقان زیاد بود یک بار با عجله و نفس زنان آمد خانه یک عکس از امام داشت، گفتم: محمد! این عکس از کجا آوردی؟ اگه بفهمن اذیتت می کنن! خودش را سرباز امام می‌دانست. سپرد عکس را برایش نگهدارم.
اوایل انقلاب حضرت امام دستور تشکیل جهاد سازندگی را داد. محمد رفت جهاد. اعتقادش این بود، درس را همیشه می خواند.
جنگ که شروع شد کلاس اول راهنمایی بود اول راهنمایی را در جبهه بانه گذراند.
از شلوغی های بانه شنیده بودم از درگیری های رو در رو با ضد انقلاب و شرایط سختش.وقتی آمدم مادر !شنیدم بانه خیلی شلوغه». ساعت چهار عصر از تمام خانه ها لوله تفنگ در میاد، هر رهگذری باشد میزنن دو سه بار به جبهه بانه رفت همانجا مجروح شد.
یکبار از مسجد مهدیه آمد خانه. دیدم رنگش پریده، نگران شدم.گفت" زیر دین شهدایی." مادرم مگه چی شده؟ گفت" تو پايگاه بود گذاشتي جنس کوپنيم، اذان شد بچه‌ها درِ پايگاه رو بستن. چی میخوای ببر! ارزش بالاتر از این هست."
تو خانه ما این کارها رسم نبود حتی بچه ها را هم نمیفرستادم دنبال جنس کوپنی. آن قدیم ها نداری بود و با کوپن کالا می دادند.
هوا سرد بود و باران شدیدی می بارید خیس آب آمد گفتم" محمد! کاپشنت کو؟! گفت دادمش به علی. نوبت پستش بود و باید تاصبح تویی میماند.
- شهید علی رفیعی پسرخاله محمد بود که در عملیات خیبر شهید شد-.
و محمد بیشتر از پسرخاله با هم رفیق بودند.از طرف پایگاه، مسابقه گذاشتند برای حفظ سوره مائده.قرآن کوچک جیبی بهش دادم سر پست غیر پست می خواند و به من درس پس داد.پیش از خودم سوره مائده را حفظ کرد. به روضه حضرت زهرا حساس بود.
برای آموزش به پایگاه حمزه سیدالشهدا ی تهران رفتند. بعد از اتمام دوره مشخص نبود کدام جبهه می‌شوند.چند روز بعد وقتی تماس گرفتیم، فهمیدیم رفته اند بانه.یکسالی بانه بودند.
هم دوره ای هایش برگشتند اما خبری از محمد نشد رفتم سراغ شان. جواب درست و حسابی نگرفتم. چندروزی گذشت تا محمد هم رسید.ساکش را گذاشت و رفت پایگاه.از دوستانش روز بعد از آمدنش باخبر شدند. آمدند دم در برای احوالپرسی. خودش خانه نبود از من پرسیدند " پاش خوب شده؟" تو دلم خالی شد.پاش؟!بروزم خبر ندارم گفتم "الحمدلله" .شب که آمد ، یکراست رفت توی اتاق و خوابید. به رویش نیاوردم فرصت را غنیمت شمردم تا جراحت پایش را ببینم آرام و بی‌صدا وقتی حس کردم خوابیده، یواشکی رفتم کنارش. خواستم جورابش را در بیارم، پرید.، چکار می کنی مامان؟! "
هول گفتم میخوام جورابتو در بیارم پات درآد بَبَم جان»..با ناراحتی گفت :نمی خواهد ودوباره خوابید.خواهرم که مادر شهید علی رفیعی می باشد شام دعوتمان کرد. قضیه جراحت محمد را برایش تعریف کردم.نقشه کشیدیم تا خواهرم یکدستی بزند وبگوید : محمد یه پماد دارم مرهم و ضماد زخم پاته" خود محمد پماد را گرفت و از زیر جوراب به پاش مالید.نقشه ام نگرفت پایش را ببینم هیچ، پماد زخم پایش را تازه کرده بود.بهم گفت"مامان خانوم! دیدی چیکار کردی؟! زخم پامو تازه کردی!
"**زمستان 63 بود رژه. برنامه تمام شده بود توی راهرو ایستاده بود که ساکش رو برداشت.
گفتم "مامان کجا میری؟"
گفت کربلای جنوب
گفتم" مادر هنوز زخم پات خوب نشده"
گفت بچه ها دست و پاشون قطع شده، میان جبهه، ما عشقمون جبهه است، جبهه زندگیمون است بیای ببینی خودتم برنمیگردی.ازجبهه برایم نامه می‌نوشت و از احوالش باخبر میشدیم.
قبل از اینکه با برود جبهه، دوستانش به زیارت امام رضا رفته بودند، چه چیزها گفتند و چه خواستند، خدا می‌دانند.
دخترم قبل از عید زایمان کرد همان روز محمد زنگ زد به من و خبر خوش دایی شدنش را شنیدم با خوشحالی ازم پرسید اسمش چیه؟! گفتم محمد رسول
خیلی دلم می خواست عید را کنار هم بگذارم،
اما خبر عملیاتی درراه نیست.
همان شب خواب دیدم پنج شش تا خانم منزل ما نشسته اند.
خانم همسایه پرسید" حاج خانم! مجلس ما نمیای، مجلس تق و لق شده" .
گفتم میام،دلم گرفته، حتما میام.
" تا گفتم" فردا میام" یکی از خانمهایی که نشسته بود چهره اش پوشیده بود دوبار تکرار کرد" فردا خودت روضه ی حضرت زینب داری
نزدیک عید بود رفته بودیم عروسی یکی از اقوام. همه آمدند متوجه شدم نگاه ها خاص بود و چهره ها متحیر .
خدا بیامرز مادر شوهرم، آمد و پیشم نشست.
گفت از محمد چه خبر؟؟! گفتم الحمدالله چند روز پیش تلفنی خوب بود .
شنید و حرفی نزد .
آمدیم خانه، بچه ها مشغول بازی بودند، شلوغ می کردند گفتم" بچه ها درس و مشق تان را بنویسید عیده و مشق هاتون تمبار می شه هاا!"
داشتم با بچه ها حرف میزدم. علی آقا و حاج قاسم دو تا از اقوام آمدند، گفتم حاجی، پس مهمونا کجان؟! مختار با حال بدون اینکه حرفی بزند، طبقه دوم. دلشوره افتاد به جانم. رفتم دنبالش. دیدم ایستاده به نماز.
با دیدن نماز نابهنگام حاج مختار نگران ام بیشتر شد سلام نمازش را که خواند، با صدای آرام و بغض آلود گفت" حاج خانوم یه چیزی بهت میگم خود داری می کنی، ناراحتی نمی کنی، گریه زاری نمیکنی پیش بچه ها،
محمد... ...
خبردادند زخمی شده اما دلم خبر میده محمدم شهید
شده.گفتم میدونم خوابش را دیدم امروز روضه حضرت زینب داری."
گذشت وخبری از جنازه محمد نشد آن زمان در جبهه، درآوردن پلاک قبل از عملیات رسم شده بود.دایی حاجتار در جبهه راننده امبولانس بود با حاجی رفتند دنبال پیکر محمد. به دایی سفارش کردم نذاری جنازه ها را ببینه.محمدم یه نشونه تو دستش داره .یه نشونه هم پاشنه پاش.این ها را گفتم و راهی شدند.
وقتی از برگشتند حاج مختار با گریه برایم تعریف می‌کرد" شب رسیدیم خط، صدای آرپی‌جی می‌آمد پسر حاج یحیی، همسایه قدیمی مان، در حال دیده بانی با تیر مستقیم شود.نشستم و های های گریه کردم. یادِ دلِ سوخته حاج یحیی برای داغ دومین شهیدش بودمحاج یحیی همین دو پسر را داشت.مرد پاک و بااخلاق و بااخلاص که حالا پدر دو شهید شده بود.با شهادت محمدم حالا حال دلش را خوب می‌فهمیدم.*نمیخواستم شهادتش را باور کنم وقتی جنازه ای برنگشت امیدوار بودم بیاید . شاید نمیخواستم شهادتش را باور کنم،اما دوست داشتم به نیتش ختم قرآن بگیرم در همین فکر کردم گوشی زنگ زد دختر خاله حاج مختار گفت دیشب خواب دیدم محمد گفت به مادرم بگو نیتی که کردی ادا کن.شهادتش را به خواب دیده بودم زمین تا آسمان سیل ملائک بودند که سر محمدم را به آسمان می‌بردند
من شهادت او را یقین کرده بودم اما در دلم امید داشتم.
سال 68 شب جمعه ها به نیت حضرت زینب، محمد و علی پسر خواهرم یاسین می‌خواندم یک شب جمعه دخترم و خانواده شوهرش آمدند منزل ما قرائت یاسین نصفه کاره ماندند به پذیرایی میهمانان یادم رفت ادامه یاسین را بخوانم شب جمعه شب دوشنبه خواب دیدم محمد با نظامی آبی آمد و گفت "سلام مادر، هدیه ها را ندادی!"بعد هم گفت «مامان مهمونی خیلی بزرگی داریم قیمه‌نثار درست کن.
*حاج آقا صبح زود رفت سر کار و بعد آمد خانه. چشم هایش از شدت گریه قرمز شده بود. پرسیدم" چی شده حاجی" گفت حضرت" حضرت امام به رحمت خدا رفته"به سر و سینه زدیم و گریه کردیم، یادخوابم افتادم. گفتم" حاجی، محمد دیشب آمد به خوابم و گفت مهمان بزرگی داریم، قیمه نثار بدین. گذشت تا روز سوم امام. در مسجد روستایمان که برای مراسم امام گرفته بودند ما گوشت قیمه نثار را تقبل کردند.
سال 74استخوانهای محمد را برایم آوردند. کفن را کنار زدم هنوز جوراب پایش بود، هیچ وقت زخم پای محمد را ندیدم.
مادر شهید محمد کریمی درگیر بیماری سخت است که ماه هاست در خانه بستری است.

وصایا

مال دنیا و مقام دنیا، سرچشمه ی همه خطاها استشهید، محمد کریمی: اکنون که پایم را در این راه پُر فیض گذاشتم، از خداوند بزرگ می خواستم مرا یارى کند تا خطایى از من سر نزند. که این راه، بهترین راه رستگاری است. از شما می خواهم به این راه بیایید و از مال دنیا و مقام دنیا، چشم بپوشید که سرچشمه ی همه خطاها است. این دنیا فانی است و همه باید به آن دنیا برویم. این دنیا مانند پلى است که بعضى پانزده قدم است، بعضى دو قدم و هم صد قدم برداشته و به آن طرف پل مى رسند. اصل، آن طرف پل است که باید هر چیز را که در دنیا در کوله بار آخرت پُر کرده است، برداشت و به آن طرف پل برسی. حال اگر هر قدر در کوله بارت ثواب پُرکرده باشى، به بهشت ​​نزدیک تر هستى و اگر -خداى ناکرده- گناه کرده باشى، عذاب جهنم را به تو خواهد داد. از شما مردم شهیدپرور مى خواهم امام را تنها نگذارید و خط او را ادامه دهید و به حرفها و دردهای هاى او گوش دهید و عمل كنید كه حرف یا حرف اسلام است. بارالها! اگر عُمرِ من -بر فرض- شصت سال است، همه را بگیر و بر عُمرِ رهبر بیفزا. ای پدر و مادر عزیزم! امیدوارم حلال کنید و ببخشید. پدر عزیزم! خواهش می کنم مراسم مرا با کمترین خرج اداره کن و مقدار پولی را که برایم می خواهم خرج کنی و مقدار پول را که در بانک دارم، همه را به حساب محرومان و بی سرپرستان واریز کن!
 
محمد کریمی 
۱۳۶۳/۸/۳

بیشتر بخوانید
 
منبع : تابناک جوان
ارسال نظرات
انتشار نظرات حاوی توهین، افترا و نوشته شده با حروف (فینگلیش) ممکن نیست.
گزارش خطا
تازه ها