تابناک جوان : احسان محمدی در عصر ایران نوشت: «معلم عربیمان کوتاه قد و تندخو بود. علی را بلند کرد و پرسید: «دیک» چی میشه؟ علی، مرغ و خروس را قاطی کرد. چشمهای آقای معلم مثل کروکودیلی که ببیند پای آهوی نوبالغی توی گِل کنار برکه گیر کرده، برق زد. آرام آمد طرفش برای شکنجه مورد علاقهاش. خودکار میگذاشت لای انگشتهای باریک بچهها و آن قدر فشار میداد تا ولو شوند کف کلاس. اما این بار تنوع به خرج داد. موهای شقیقه علی را از دو طرف سرش گرفت و از زمین بلندش کرد. پسرک لاغری که به زحمت سی کیلو میشد، جیغ میکشید...
بعدها تنبیهبدنی دانشآموزان ممنوع شد. یکی از کسانی که این ماجرا را جدی پیگیری کرد وزیر وقت آموزش و پرورش دولت هاشمی رفسنجانی بود. اسمش؟ محمدعلی نجفی! محمدعلی نجفی که حالا حتماً گوشه سلول نشسته و دارد فکر میکند به مسیر پرپیچ و خم زندگیاش؛ به این که چه دانشآموز درسخوانی بود.
کسب رتبه دوم امتحانات نهایی سال ششم دبیرستانهای ایران
کسب رتبه اول کنکور ورودی دانشگاه صنعتی شریف
کسب رتبه اول مسابقات ریاضی دانشجویان سراسر کشور
کسب رتبه اول در میان فارغالتحصیلان دانشگاه صنعتی شریف
کسب نمره A+ در تمام دروس در دانشگاه M.I.T آمریکا
به وزیر آموزش و پرورش و علوم شدن. به شهردار تهران شدن. به رئیس سازمان میراث و رئیس سازمان برنامه و بودجه شدن. به تحسینها، مدالها، افتخارها، به روزی که فسادهای مالی شهرداری را فاش کرد، به روزی که استعفا کرد، به روزی که سرش را گذاشت روی پای میترا استاد و رو به دوربین گوشی او سلفی گرفت. با لبخندی که انگار پوزخند میزد به تمام آنها که زندگی را، پست و مقام و موی سفید را جدی گرفتهاند.
… این خلاصۀ راهِ رفتهی مردی است که حالا در خلوتش از شاملو زمزمه میکند: «هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زندگی نشستم!»
او آدم کُشته است. رفتاری که قابل دفاع نیست، حتی اگر محمدعلی نجفی شهردار خوشپوش تهران بوده باشی. حتی اگر توجیه کنی که «با نقشه آمده بود زندگی من را به هم بریزد. میخواست رازهایم را فاش کند.» چه رازی که فاش شدنش از این بدتر بود؟ که حالا شاید وزیر سابق را ببرد پای چوبهدار؟ امان از الاکلنگ روزگار!
نمیدانم چرا از تمام کتاب «ملت عشق» این بخش عجیب توی ذهنم مانده است. امروز وقتی خبر قتل میترا استاد توسط محمدعلی نجفی را شنیدم رفتم سراغش. الیف شافاک مینویسد: «راستش را بخواهید برای همه، بدون استثنا، لحظهای میرسد که میتوانند یکی از بکشند اما این را اکثر آدمها نمیدانند. نمیخواهند بپذیرند. تا وقتی حادثهای غیر منتظره باعث میشود خون جلو چشمشان را بگیرد. چقدر هم مطمئناند که دستشان هیچوقت به خون آلوده نمیشود و جان کسی را نمیگیرند. حال آن که همهچیز به تصادفی بند است. گاهی حرکت چشم و ابرو کافی است تا خون کسی به جوش بیاید. از کاه، کوهی بسازد و سر هیچ و پوچ دعوا و کتککاری راه بیندازد. راستش حتی در زمان و مکان اشتباه بودن کافی است برای آن که حیوان درون آدمهای پاک و تمیز و باشرف یکدفعه آشکار شود. همه میتوانند آدم بکشند.»
فارغ از این که حقش بود یا نه؟ این که باید اعدام بشود یا نه؟ این که چرا خونسرد چای مینوشد و بعد مثل یک بازدید اداری از کلانتری دست میدهد، لبخند میزند و جوری مقابل دوربین در مورد جنایت حرف میزند که انگار گزارش افتتاح یک پل را میدهد، این که آلت قتاله دست خبرنگار تلویزیون چه میکند و آیا پخش اعتراف قانونی است و … همه به کنار.
همه اینها به کنار، بگذاریم به حساب دادگاه و محکمه و اولیای دم. فقط یادمان نرود که هر کدام از ما میتوانیم آدم بکشیم. با گلوله، با کلمههایمان. حتی ما که موقع راه رفتن مراقب هستیم روی مورچهها پا نگذاریم. فقط خدا کند لحظهاش نرسد. ثانیهاش نرسد و این که از رنج و درد دیگران شادی نکنیم، تسویهحساب سیاسی نکنیم و یادمان باشد که هر کس به زخم دیگری خندید، روزگار کنار اسمش تیک زد و یک روز، یک وقت و یک جا به او زخمی زد تا دیگران بخندند. به دردش. به رنجش.
میترا استاد حالا در سردخانه خوابیده. توی همان کیسههایی که زیپش را میکشند و هُلت میدهند داخل یک کشوی کوچک. آن قدر تنگ است که نمیتوانی سلفی بگیری. این پایان قصه زنی شد که میگفت او و نجفی عاشق هم هستند و دیگران حسودی میکنند.
حالا آسوده از قضاوتها خوابیده است، خبرها را نمیخواند، توئیتها را نمیبیند، نگران به هم ریختن آشپزخانهاش نیست و البته هیچ زنی به او حسودی نمیکند.
دارم با صدای بلند شجریان گوش میدهم:
جهان پیر است و بی بنیاد
از این فرهادکُش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش
ملول از جان شیرینم...
به عکس و لبخندها و سلفیهای سرخوشانه دیگران حسادت نکنیم، خیلی هم باورشان نکنیم، فقط دعا کنیم خدا کند آن لحظه شوم را نرساند؛ آن لحظهای که خشم ارباب مغزت شود.»