به گزارش
تابناک جوان به نقل از روزنامه جوان، روزهایی که بر ما گذشت، تداعیگر سالمرگ ارتشبد سابق حسین فردوست بود. او زندگی پرفراز و نشیبی داشت، به گونهای که بررسی هر بخش از آن، مجالی ویژه و وسیع میطلبد. از آشنایی و همکاسگی با محمدرضا پهلوی در دوران نوجوانی و تحصیل گرفته تا بازگشت به کشور و ایفای نقش مباشرت او در بسیاری از قضایای سیاسی و غیرسیاسی، از حضور در کلیدیترین نهاد امنیتی کشور تا وقوع انقلاب و نقشی که وی در آن دوره و پس از آن ایفا کرد. مقالی که هماینک پیش روی شماست، با نگاه به اسناد، به بازخوانی و تحلیل واپسین فصل از حیات سیاسی او پرداخته است. امید آنکه تاریخپژوهان و علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
فردوست و اعلامیه تاریخی ۲۲ بهمن ارتش شاهنشاهیرفتار حسین فردوست در دوران اوجگیری انقلاب اسلامی، محل بحث و تحلیل بسیاری از تاریخپژوهان بوده است. به شهادت خاطرات فردوست و نیز پارهای اسناد، وی نقش مهمی در صدور اطلاعیه بیطرفی ارتش در ۲۲ بهمن ۵۷ داشته است. هرچند برخی ابواب جمعی سلطنت بعدها و به همین دلیل، به او نسبت خیانت دادند، اما خاطرات وی نشان میدهد که وی در التهاب و شرایط دشوار رژیم شاه در آن روز، کاملاً طبیعی رفتار کرده و اساساً گزینه دیگری را پیش روی خویش نمیدیده است:
«صبح روز ۲۲ بهمن، طبق معمول، به بازرسی رفتم. حدود ساعت ۵/ ۹ یا ۱۰ قرهباغی از ستاد ارتش تلفن کرد و گفت که کمیسیون از ساعت ۵ /۷ تشکیل شده و تیمساران اعضای کمیسیون میخواهند که شما هم تشریف بیاورید. گفتم: الساعه حرکت میکنم. حدود نیم ساعت بعد به ستاد ارتش رسیدم. حدود ۱۰۰ سرباز مسلح در محوطه و پشت نردهها گشت میزدند. وارد اتاق کنفرانس شدم. حاضرین در اتاق برای احترام از جا بلند شدند. در اتاق کنفرانس حدود ۳۰ افسر بودند که به علت کمی صندلی ۶ - ۵ نفر در انتهای سالن ایستاده بودند. سرلشکر خسرو داد و سرلشکر امینی افشار، فرمانده لشکر یک گارد، جزو ایستادگان بودند. اکثر حضار سپهبد و تعدادی سرلشکر و سه ارتشبد (قرهباغی، شفقت و من) بودند.
همه لباس نظامی بر تن داشتند و من طبق معمول با لباس سیویل بودم. قرهباغی در محل رئیس قرار گرفت و سمت راست او به ترتیب شفقت، من، بدرهای، ربیعی، حبیباللهی و ... و سمت چپ سپهبد حاتم (جانشین رئیس ستاد) و دیگران نشسته بودند. قرهباغی رو به من کرد و گفت: از صبح این کمیسیون تشکیل شده و بحث بر سر این است که آیا ارتش از بختیار حمایت کند یا نه؟ نظرات موافق و مخالف هست و تاکنون نظر کمیسیون مشخص نشده. بنابراین اعضای کمیسیون خواستند که شما بیایید و نظر خود را اعلام کنید. بدرهای (فرمانده نیروی زمینی) در کنار من نشسته بود.
از او سؤال کردم: چه عدهای در اختیار دارید؟ گفت: صبح حدود ۷۰۰ نفر بودند که تا این لحظه زیاد که نشدهاند ممکن است کم هم شده باشند! از او سؤال دیگری نیز کردم. پرسیدم: مگر خیالی دارید؟ بدرهای پاسخ داد: نه! کدام خیال؟! و افزود: اگر ما بتوانیم از سربازخانهها دفاع کنیم خیلی کار کردهایم! مشخص بود که خیلی نگران است، ولی آرامش خود را کاملاً حفظ میکرد. سپهبد ربیعی، که سمت راست بدرهای نشسته بود با دقت زیاد به حرفهای من گوش میکرد (احتمال میدادم که اگر امریکا بخواهد کودتایی بکند، او فرد شماره یک آنها خواهد بود). خسرو داد و امینی افشار نیز با دقت به حرفهای من توجه داشتند. سپس خطاب به حاضرین گفتم: قانون وظیفه ارتش را مشخص کرده و آن وظیفه عبارت است از حفاظت از مرز و بوم ایران در مقابل ارتش متجاوز بیگانه و در وظیفه ارتش نوشته نشده که از نخستوزیر هم باید پشتیبانی کند. بنابراین تیمسارانی که موافقند دست خود را بلند کنند. همه دستشان را بلند کردند و ربیعی را موقعی که دستش را بلند کرد نگاه کردم. (البته این سخن من صحیح نبود زیرا قانون به استفاده از ارتش علیه دشمنان داخلی و نیز در حکومت نظامی نیز اشاره داشت). سپس به سپهبد حاتم گفتم: لطفاً مطلبی در این زمینه بنویسید و قرائت کنید که اگر نظراتی بود، تصحیح شود و به امضای اعضای کمیسیون برسانید و بلافاصله بدهید به رادیو که به عنوان خبر فوقالعاده پخش کند! حاتم متن را نوشت و قرائت کرد و همگی موافق بودند. متن برای امضای اول به شفقت داده شد که امضا کند. او گفت که من وزیر جنگ دولت بختیارم و نمیتوانم امضا کنم. من امضا کردم و به ترتیب به امضای سایرین رسید. در این زمان قرهباغی دو بار به اتاق مجاور رفت و به بختیار تلفن کرد. بار اول با عجله مراجعت کرد و گفت: اگر این صورتجلسه امضا شود، خواهد رفت! گفتم: هیچیک از آقایان نگفتند که بروند، ما وظیفه ارتش را در قبال نخستوزیر مشخص کردیم. قرهباغی دو مرتبه از اتاق خارج شد و مجدداً با عجله مراجعت کرد و گفت: بختیار رفت! در این اثنا که قرهباغی برای مکالمه با بختیار در سالن نبود، حاتم از فرصت استفاده کرد و گفت: ارتشبد قرهباغی مرا که جانشین او هستم یک ماه است که نپذیرفته، ولی هر روز صبح تا غروب با ژنرال هایزر جلسه دارد و هماکنون نیز هایزر در ستاد است! سپهبد طباطبایی نیز نزد من آمد و گفت: اگر اعلیحضرت مراجعت کند، ما که این صورتجلسه را امضا کردهایم چه خواهیم شد؟ گفتم: بگویید من مسئولم! طباطبایی تشکر کرد.»
همکاری کوتاه با نیروهای انقلابفردوست پس از جلسه ۲۲ بهمن با سران ارتش، به منزل یکی از دوستان خویش رفت و در حالتی نیمهمخفی به سر برد. به گفته او در همان ساعات، مهندس مهدی بازرگان نخستوزیر دولت موقت انقلاب طی تماسی با وی، او را به همکاری با شهید سپهبد محمدولی قرنی ارجاع داد. فردوست در خاطرات خود، ماجرای دیدار با قرنی را اینگونه شرح داده است:
«تصور میکنم حوالی ساعت ۴-۳ بعدازظهر ۲۳ بهمن بود که مجدداً تلفن زنگ زد. دکتر امید گوشی را برداشت و گفت: نخستوزیر با شما کار دارد. با بازرگان صحبت کردم. پس از احوالپرسی گفت: تیمسار قرنی را میشناسید؟ گفتم: البته! گفت: با شما کار دارد، گوشی را به ایشان میدهم. قرنی گوشی را گرفت و پس از احوالپرسی گفت: لازم است الساعه به خانه من بیایید. آدرس و شماره تلفن را از قرنی گرفتم و بلافاصله با دوستی به راه افتادم. اتومبیل جلوی خانه او توقف کرد. زنگ خانه را زدم و خود را معرفی کردم. در باز شد و وارد خانه شدم. همسر تیمسار قرنی مرا راهنمایی کرد. چند پله بالا رفتم و مرا به اتاق سمت چپ راهنمایی کردند. روی مبلی نشستم. حدود یک ربع یا نیم ساعت منتظر ماندم تا بالاخره قرنی با لباس سیویل وارد سالن شد. پس از احترام متقابل، روی کاناپه در کنار مبل من نشست و گفت: با شما دو کار دارم. اول اینکه به بدرهای و خسروداد و ربیعی تلفن کنید که دست از این بچهبازیها بردارند و اضافه کرد: آنها قصد دارند با واحد لویزان فردا کودتا کنند! پاسخ دادم: حتماً این کار را میکنم، ولی عجب آدمهای بیشعوری هستند! قرنی سپس گفت: کار دوم این است که چهار نفر را برای فرماندهی نیروی زمینی و نیروی هوایی و نیروی دریایی و ساواک معرفی کنید! گفتم: چطور من معرفی کنم؟ آیا این نظر خود نخستوزیر است؟ گفت: سؤال میکنم. به اتاق دیگر برای مکالمه تلفنی رفت و پس از چند دقیقه بازگشت و گفت: نخستوزیر گفتند که سریعاَ معرفی کنید و حداکثر در درجه سرتیپی باشند. گفتم: من در این درجات کسی را نمیشناسم. گفت: درجات بالاتر معرفی کنید. بیاشکال است. بعدها میتوان آنها را عوض کرد. من نیز بلافاصله سپهبد حاتم را برای نیروی زمینی، سپهبد آذربرزین را برای نیروی هوایی و دریادار مدنی را برای نیروی دریایی و سپهبد مقدم را برای ساواک معرفی کردم. قرنی بلافاصله تلفن زد و این اسامی را گفت و اعلام داشت که این افراد بلافاصله در ستادهای مربوطه حاضر شوند و حضور خود را اطلاع دهند. در اینجا من برای انجام خواست اول قرنی تقاضای مرخصی کردم و با دوستی، که اتومبیل را کمی دورتر نگه داشته بود، به منزل دکتر امید مراجعت کردم. هنوز هوا تاریک نشده بود. نخست، به منزل سپهبد بدرهای تلفن کردم. همسرش گوشی را برداشت. پس از احوالپرسی گفتم که با تیمسار کار مهم دارم. گفت: نمیدانم کجاست. گفتم: مسئله بسیار مهم است و جان او مطرح است. هر وقت آمدند با این شماره با من تماس بگیرند. سپس به منزل خسروداد زنگ زدم. گویا گماشته او گوشی را برداشت و همان مطالب را تکرار کرد. منزل ربیعی اصلاً جواب نمیداد. تلفنهای فوق را یا از قرنی گرفتم یا از سرهنگ دوم معمار صادقی، افسر شعبه یک دفتر. تا دو ساعت منتظر ماندم و هیچیک پاسخی ندادند!»
یک اختفای طولانی!فردوست به فاصلهای اندک در روزهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی، به طور غیرمنتظره از نظرها غایب شد. همین امر موجب شد که شاه و برخی اطرافیان وی در خارج از کشور گمان برند که وی دست به خیانت زده و در حال همکاری با ساختارهای نوتأسیس امنیتی نظام جمهوری اسلامی است. از سوی دیگر مراکز امنیتی نظام در داخل نیز بر این تصور بودند که فردوست به خارج از کشور گریخته و فعلاً فضا را برای آفتابی شدن مساعد نمیبیند. بر حسب اسناد و شواهد، دستگاههای مسئول در داخل، پس از مدتها متوجه شدند که فردوست در ایران به سر میبرد و هم از این روی، درصدد تعقیب و دستگیری وی برآمدند. آنها توانستند وی را در سال ۶۲ دستگیر کنند. بعدها یکی از نیروهای امنیتی، ماجرای دستگیری شبانه فردوست در محل اختفای وی را اینگونه روایت کرد:
«دیروقت و آخر شب بود. رفتیم آنجا و درب هم که نمیتوانستیم بزنیم بگوییم ما آمدیم، لذا از منزل کناری وارد خانه شدیم، یک حیاط بود که دورش چند تا اتاق بود. شروع کردیم دانه دانه درب اتاقها را باز کردن. درب یک اتاق را باز کردم، دیدم یک نفر پشت به در و رو به دیوار نشسته و خم شده روی یک رادیو و دارد رادیو گوش میکند. بلند گفتم: بهبه، آقای حسین فردوست! چطوری؟ خوبی؟ هول شد برگشت نگاه کرد و ما را دید و گفت: بله، بله، بفرمایید! این را که گفت: ما مطمئن شدیم و گفتیم: تو آسمونها دنبالت میگشتیم، روی زمین پیدایت کردیم! دقیقاً یادم نیست که ریش داشت یا نه؟ گمانم ته ریش گذاشته بود. خلاصه گفتیم: چطوری؟ گفت: من در خدمتتان هستم. گفتیم: وسایلت را جمع کن برویم، گفت: آماده هستم، برویم! اصلاً. خیلی راحت برخورد کرد. وسایلش را یک چک کلی و مختصر کردیم و همان شب او را بردیم. با توجه به اینکه کیس فردوست را که در این مدت پیگیری میکردیم، کیس مهمی بود، از همان ابتدا او را با نام دیگری -گمان میکنم سرهنگ حسینی- در بازداشتگاه ثبت کردیم. چون هم سؤالات خودمان اهمیت زیادی داشت که چنین فردی با چنین جایگاه و ارتباطاتی چرا در داخل مانده و مشغول چه کاری است؟ هم از طرف دیگر اخبار و تحلیلهای خارج از کشور درباره او متناقض و مرموز بود؛ لذا تصمیم گرفتیم اعلام نکنیم فردوست را گرفتهایم و همین خط مبهم بودن سرنوشتش را حفظ کنیم. به او هم گفتیم: به هیچ وجه اسمت را به سایرین نگو و فقط ما که با تو مرتبطیم میدانیم و کارهایت را با ما مطرح کن، گفت: باشد. همان شب به مسئولان بالادستیمان گفتیم که فردوست را گرفتهایم، کسی باورش نمیشد. فکر میکنم مسئول بالادستی ما گفت: مطمئنید؟ حتمی است؟ بگویم به آقامحسن [رضایی]؟ گفتیم: بله، خیالتان راحت باشد، مسئله هم سری است و خواهشاً شما محدود اطلاعرسانی کنید. فردایش رفتیم پیش آقای ریشهری که دادستان دادگاه انقلاب ارتش بود و برایشان توضیح دادیم و گفتیم: به خاطر این ملاحظات با اسم مستعار ثبتش کردهایم و ایشان هم گفت: باشد، و همه چیز روال عادیاش را طی کرد. به خانوادهاش گفتیم: اگر میخواهید کمکش کنید، هیچ خبری از دستگیریاش نقل نکنید. ما پس از آن بازه زمانی یکی، دو ماهه که مطمئن شدیم فردوست دنبال فعالیت ضدانقلابی و توطئه و طرح و کودتایی نبوده، دیگر اطلاعاتش از دوران فعالیتش در رژیم پهلوی برایمان مهم شد، چون از ابتدا به محمدرضا نزدیک بود و در دوران سلطنت او هم پستهای مهمی داشت. از آن طرف هم در رسانههای ضدانقلاب خارج از کشور این خط خبری را تقویت کردیم که فردوست در فلان کشور دیده شده و با فلان فرد ملاقات داشته، چند وقت بعد خبر منتشر میکردیم در امریکا دیده شده و همینطور فضای ابهام حول او را دامن میزدیم و برای شبکه منابعمان آورده اطلاعاتی داشت.»
این مقام امنیتی درباره اخلاق و شخصیت فردوست نیز روایتی خواندنی به دست داده است:
«خودش آدم خاصی بود و عادتهای مخصوص خودش را داشت. مثلاً ما بعد از مدتی دیدیم اصلاً برای خشک کردن بدنش، از حوله استفاده نمیکند و با دستمال کاغذی خودش را خشک میکرد! بعد از مدتی که بازجوییها خوب جلو رفت، کمکم تسهیلاتی برایش فراهم کردیم، داروهای کنترل بیماریاش، غذایی که میخواست، چیزهایی که میخواست را میگرفتیم یا حتی بعضی چیزها را میگفت: فامیلهایش برایش میآوردند. رادیو، تلویزیون و روزنامه هم در اختیارش قرار دادیم. گاهی گزارش و مطالبی که ضدانقلاب دربارهاش مینوشت را هم میدادیم بخواند. در این چند سال، صبح و شب ما با او در تعامل بودیم، به انگلیسی و خصوصاً فرانسه هم مسلط بود و بعضیوقتها که از بازجویی خسته میشدیم، برایمان کلاس فرانسه میگذاشت.»
پاسخ فردوست به چرایی عدم فرار از ایران!
طبیعی است که پس از انتشار خبر دستگیری فردوست، نخستین پرسش از وی این بود که وی به چه دلیل کشور را ترک نکرده و در طول این مدت در ایران مانده است. بازجوهای وی نیز این پرسش مهم را با او در میان گذاشتند و او در این باره اینگونه جواب داد:
«به این سؤال بارها جواب دادهام. بسیاری از ایرانیان ایران را ترک گفتهاند، که از دید من ایرانی نیستند یا علاقه به کشورشان ندارند. آنها با خیال راحت با پولهای بادآورده یا با مضیقه، در کشورهای اروپای غربی و امریکا زندگی میکنند. آنها خدمتگزار رژیم محمدرضا قلمداد میشوند و من خائن به رژیم محمدرضا و نزد اینها فرد خائن هستم. برای آنها ایرادی ندارد، تفریح خود را میکنند، ویسکی خود را میخورند و خیالشان هم راحت است و بالاخره کاسه کوزه کثافتکاریهایشان را باید سر یک نفر بشکنند، اما من به همین دلیل که در ایران ماندهام، مورد سوءظن واقع شدهام که این حتماً مأموریتی دارد که در ایران مانده وگرنه میبایست برود. پس حق را به افرادی میدهند که ایران را ترک کردهاند و هرکه مانده مشکوک است، بهخصوص من. لذا، باز هم جواب شما را مینویسم:
۱- خود را مسئول همه چیز دو اداره («دفتر ویژه اطلاعات» و بازرسی) در مقابل دولت وقت و رژیم بعد میدانستم و بهخصوص در مقابل پرسنل این دو سازمان که از من توقع توجیه و راهنمایی داشتند، احساس مسئولیت میکردم. شما خیلی سخت قبول میکنید که برای یک رئیس چقدر ناراحتکننده است که مرئوسین خود را بلاتکلیف رها کند و به دنبال راحتی خود باشد.
۲- خانواده من همگی در ایران بودند، چه طرز فکری به من اجازه میدهد که آنها را رها کنم، خاصه اینکه همگی مرا بزرگ خانواده و راهنمای خود میدانستند.
۳- تمام دارایی من که در طول ۵۰ سال با صرفهجویی جمع کرده بودم، در ایران بود و هست و من یک ریال هم در خارج ندارم.
۴- بسیاری از مقامات، حتی تا روز ۲۲ بهمن، در ایران بودند. پس آنها هم مانند من کوچکترین نگرانی از تحول نداشتند.
۵- من برآورد میکردم که تغییر رژیم حتمی است، اما کمترین خطری برای خود احساس نمیکردم. تصورم این بود که رژیمی میرود و حکومت دیگری جایگزین آن میشود و بدون شک عناصر نامطلوب رژیم گذشته را کنار میگذارد. طبیعی بود که خود را کنار گذارده تصور کنم، مگر اینکه بعدها و بهتدریج مورد مرحمت واقع شوم و کاری در رده پایین ولی در ارتباط با تخصصهای من واگذار کنند.
۶- زندگی در ایران، از جمیع جهات، برای من مطلوبتر است، چون یک ایرانی با همه چیز کشور خود خو میگیرد و از آن لذت میبرد. برای مثال: اگر یک ایرانی در بین ایرانیان باشد یکدیگر را بهخوبی میفهمند و از معاشرت با هم لذت میبرند. همه چیز برای یک ایرانی در ایران لذتبخش است.»