کتابی را دوباره میخوانید. کسی با تعجب به شما میگوید این
کتاب را که قبلاً خوانده بودی. چرا وقتت را نمیگذاری برای خواندن یک کتاب جدید؟ پاسخ شما به او چیست؟ در این یادداشت روبرت صافاریان دلایل متعددی را ردیف میکند که میتواند باعث شود دوباره سراغ کتابی بروید یا حتی سهباره آن را بخوانید. البته تکیه او بر ادبیات داستانی است و همان ابتدا تاکید میکند بسیاری کتابها مثل کتابهای شعر، کتب مقدس و دایرهالمعارف اصلاً برای بارها خواندن نوشته شدهاند. بسته به کتابش دارد؟ بعضی کتابها را که اصلاً قرار است بیش از یک بار بخوانیم. مثلاً کتابهای شعر را. دفترهای شعر را نه فقط بیش از یک بار میخوانیم، که بیشتر اوقات، حواسمان باشد یا نباشد، میگردیم شعرهایی را که پیشتر خواندهایم و چیزهایی ازشان یادمان هست و حتی تکههایی از آنها را از بر هستیم، پیدا میکنیم و همانها را دوباره و چندباره میخوانیم. پس اینکه چیزی را دوباره بخوانیم آن قدر هم عجیب نیست. متنهای مقدس هم از آنها هستند که اصلاً برای خواندنهای مکرر نوشته شدهاند. همین طور کتابهای مرجع، فرهنگهای لغت، مجموعههای کلمات قصار و سخنان حکیمانه، دایرهالمعارفها و شبه دایرهالمعارفها، یعنی کتابهایی که همه چیز را دربارهی موضوع خاصی یا چهرهی ادبی یا هنری مهمی در خود جمع کرده و بر اساس الفبا یا نظم دیگری مرتب کردهاند تا خواننده هر وقت لازم داشت بهشان مراجعه کند: مثل «کتاب همراه شکسپیر» Companion to Shakespear. تعداد این جور کتابهایی که میشود هر از گاهی برشان داشت و تورقی کرد و چند صفحهای ازشان را خواند ــ فارغ این که بار چندم است میخوانیشان ــ روزبهروز بیشتر هم میشود.
تعلیق
اما با وجود این گاهی کسانی وقتی میشنوند کتابی را که میدانند خوانده بودی داری دوباره میخوانی، تعجب میکنند. به گمانم این اتفاق بیشتر برای کتابهای داستان روی میدهد. چرا؟ چون یکی از جذابیتهای کتاب داستان این است که نویسنده با ترفندهایی که امروزه میتوان در کلاسهای داستاننویسی آموخت یا در کتابهای راهنمای نویسندگی بر آنها مسلط شد، ما خوانندههای کتاب را کنجکاو میکند که «آخرش چه میشود؟» و کار این آدمهایی که در طول داستان باهاشان زندگی کردهایم به کجا میکشد، بالاخره دختره به پسره میرسد، یا این بدبختی که به اشتباه گرفتار شده نجات پیدا میکند یا اصلاً معلوم میشود قاتل کی بوده … و در آخر بیشتر کتابها ــ اگر از آن کتابهای پایان باز نباشند که خواننده را بلاتکلیف رها میکنند ــ جواب این سوالات را میدهد. حالا اگر کسی کتاب را قبلاً خوانده، قاعدتاً جواب همهی این سوالات را میداند و دیگر از خواندن کتاب لذت نمیبرد. در این نوع داستانپردازی و قصهنویسی، نویسنده بیش از هر چیز روی همین حس تعلیق و کنجکاوی و این پرسش که «بعدش چطور میشود؟» یا «آخرش چه میشود؟» حساب باز میکند.
«اسپویل کردن»
این اصطلاح «لو دادن پایان داستان» و یا به اصطلاح امروزیها اسپویل کردن که به منتقد هم توصیه میشود رعایت کند، از همین جا میآید. ادبیات داستانی (و سینمای داستانی) روز به روز به سمتی رفته که با همین بازی کردن با کنجکاوی و توزیع حسابشدهی اطلاعات دربارهی رویدادهای بعد، خوانندهاش را نگاه دارد. شکی نیست که این تجربهی
احساس تعلیق تجربهی لذتبخشی است و همهمان این لذت را تجربه کردهایم. اما اگر داستانی فقط بر همین پرسش «آخرش چه میشود؟» استوار باشد، داستان محدودی است و با یک بار خواندن کارکردش را از دست میدهد.
ادبیات یک بار مصرف
این نوع ادبیات یک جور ادبیات «یک بار مصرف» است. اما واقعیت این است که لذت متنهای ادبی همهاش وابسته به پایان آن نیست. دربارهی شعر و متون دینی گفتیم، اما حتی آثار داستانی هم چنین نیستند. داستانهای اخلاقی، افسانههای قدیمی، اسطورهها همه پایانشان معلوم است، اما باز با علاقه تکرارشان میکنیم و به تکرارشان گوش فرا میدهیم. دلیل این امر آن است که هرتکه از داستان میتواند مستقلاً لذتبخش باشد. نه فقط به خاطر اینکه میخواهیم بدانیم آخرش چه شد؛ بلکه به خاطر زیبایی توصیف طبیعت یا خیابان، دیالوگهای زیبا و پرمغز، تشریح بحران روحی یک کاراکتر، معنای نمادین یک موقعیت، نتیجهی اخلاقی یک موقعیت و …اگر به ادبیات این گونه نگاه کنیم ــ که آثار ادبی خوب و ماندگار این گونهاند و گرنه نمیماندند و با یک بار مصرف باید دورشان میانداختی ــ آن وقت خواندن دوباره و چندبارهی داستانها اصلاً بیمعنی به نظر نمیآمد. اصلاً اگر ارزش یا جذابیت داستانها با دانستن پایانشان منقضی میشد، دیگر «گنجینهی ادبیات»ی شکل نمیگرفت. منظورم همان چیزی است که به انگلیسی canon خوانده میشود و به مجموعه آثار ادبی ماندگار یک دوره یا یک زبان اطلاق میشود. عوامل دیگری هم البته هستند که خواندن دوبارهی کتابهای داستانی را موجه میسازند.
حافظه
واقعیت این است که ما از داستانهایی که میخوانیم چیز اندکی یادمان میماند. (نگاه کنید به مقالهی چرا بیشتر کتابهایی که میخوانیم را فراموش میکنیم؟)؛ بنابراین در دوبارهخوانی حتی همان لذت نخستین یعنی کنجکاوی برای دانستن پایان داستان هم میتواند برای بار دوم تجربه شود.
در این ماجرای بهیادآوری و فراموشی، اینکه بار اول کتاب را چطور خواندهایم هم مهم است، یعنی کیفیت خواندن. گاهی کتاب را برای هدف خاصی میخوانیم، مثلاُ برای نوشتن نقدی دربارهی آن یا تهیه خلاصهای از آن برای کلاس ادبیات، در این صورت ممکن است یادداشت برداریم و بعد با دوستان یا معلم سر کلاس دربارهاش بحث کنیم. خُب طبیعی است که این
داستان بهتر یادمان میماند و دوبارهخوانیاش ــ اگر علاقهمان صرفاً رویدادها و دانستن پایان داستان باشد ــ بیمعنی میشود.
بالا رفتن سن و سال
فاصلهی زمانی بین خواندن نخست یک داستان و دوبارهخوانی آن هم مهم است. خیلیها اصلاً برای این سراغ خواندن دوبارهی کتابی میروند که ببینند احساس کنونیشان ــ مثلاً در شصتوهفت سالگی (نگاه کنید به مقالهی کتاب خواندن در شصتوهفتسالگی) در مقایسه با وقتی که نخستین بار در نوجوانی آن کتاب را خواندند چگونه است؛ و گاهی این احساس آن قدر فرق دارد که انگار کتاب را بار اول است که میخوانند. واقعیت این است که طی سی سال زندگی تجربهها، احساسات، دانش ادبی، نظرگاههای سیاسی و دیگر چیزهای آدم آن قدر فرق میکند که در مجموع اتفاق تازهای بین متن و خواننده رخ میدهد. متن همان متن است، اما، چون خواننده حالا از خیلی جهات بهاصطلاح آدم دیگری است، تحقق اثر ادبی هم متفاوت است.
اعتبار نویسنده
شما هم شاید شنیدهاید که نویسندهی تازهکاری در پاسخ به منتقدانش که میگویند فلان جای داستانش روشن نیست یا تناقضی در بهمان تکه هست، میگوید که باید داستانش را دوباره بخوانیم، یا با دقت بیشتری بخوانیم. من همیشه با خودم فکر کردهام که چرا؟ منِ نوعی چرا باید داستان نویسندهای را که تازه نامش را شنیدهام، دوباره بخوانم. مگر او کیست که برای دانستن دیدگاههایش یا هنرش باید خود را به زحمت بیاندازم؟ حالا اگر فلان نویسندهی نامدار بود، یا بهمان اندیشمند معتبر، یک چیزی.
دوست جوانمان ممکن است بپرسد که پس اینجا تبعیضی قائل میشویم بین او و نویسندهای مشهور. بله، طبیعی است. شهرت یا اعتبار نام اتفاقی نیست؛ احتمال اینکه آنچه از قلم نویسندهای معتبر تراویده ارزش وقت گذاشتن بیشتر داشته باشد بیشتر است. بالاخره او کارهای دیگری کرده، بالاخره آدمهای معتبر دیگری او را تائید کردهاند، پس احتمال این که من، خوانندهی نوعی، اشتباه کرده باشم و ارزش کار او را درک نکرده باشم هست، پس بگذار یک بار دیگر بخوانم. به گمان من نویسندهی تازهکار باید با داشتن ارزیابی درستی از جایگاه ادبی خود و اعتبارش طوری بنویسد که همان بار اول با خواننده ارتباط برقرار کند، چون خیلی بعید است خواننده بار دوم کارش را بخواند. نویسندهی جاافتادهتر میتواند حساب کند که خواننده تلاش بیشتری برای درک کارش میکند و شاید آن را دوباره بخواند؛ و این کاملاً منطقی و منصفانه است، چون نویسندههای جاافتاده هم زمانی نویسندگان تازهکار بودهاند.
موسیقی
تا به حال فکر کردهاید چرا کسی از آدم نمیپرسد چرا بارها و بارها به یک قطعه موسیقی گوش میدهد؟ چون لذتی که از موسیقی میبریم به پایانش وابسته نیست. ادبیات خوب هم باید مثل موسیقی باشد. باید از خواندن هر تکهاش لذت ببریم. در این صورت میتوان داستانی را دو بار و چند بار خواند.
فقط یک کتاب
دوستی داشتم در دورهی دبیرستان که همیشه یک کتاب میخواند، او آرزوهای بزرگ اثر دیکنز را بارها خوانده بود و با جزئیات تمام میتوانست لحظههای حساس داستان را تعریف کند و چنان از پیت و جو و خانم هاویشام و استلا و آقای مگویچ حرف میزد که انگار آدمهای واقعی باشند که سالها با آنها زندگی کرده است. استدلال سادهای داشت، میگفت وقتی از خواندن این کتاب لذت میبرم، چرا بروم سراغ کتابهای دیگر.
بیشتر بخوانید
منبع : وینش