امروز داشتم دفتر عملکرد رفتارهای شخصیام را مرور میکردم و به خودم نمره میدادم. نمره صداقتم پایین بود. نشستم و به دروغهای ریز و درشتی که شاید بیاهمیت بودند، ولی من به زبانشان آورده بودم فکر میکردم. آنهایی که نگفتنشان مشکلی پیش نمیآورد، ولی ما عادت کردهایم بگوییم و خدا میداند آن قدر که من
دروغ گفتهام و خود را از شرایط بحرانی رهانیدهام چند نفر هم این دروغهای زیبا را به من تحویل دادهاند. دروغهایی که اکثرش ورد زبانمان شده و از آنها استفادههای بیشمار میکنیم. با دوستی قرار داریم. او منتظر است و چند بار به موبایل ما زنگ میزند که بداند ما کجاییم و ما میگوییم تقریباً رسیدم. در حالی که منظورمان از تقریباً همان چند میدان پایینتر است و خدا میداند این تقریباً رسیدنها کی محقق میشود.
یا دیر میآییم خانه. همسر با توپ پر و لحنی تشرگونه میپرسد چرا دیر کردی؟ نمیشد خبر بدهی دیر میآیی؟ و ما با لبخندی از سر
عذرخواهی به یک دروغ ساده اکتفا میکنیم که گوشیم خاموش شد.
خدا میداند گوشی چند نفر در مواقع حساس یا موقع پیچاندن خانوادهها خاموش شده است. خدا میداند چند نفر را پیچاندهایم و با هر کس را که حوصله حرف زدن نداشتهایم به او گفتهایم ببخشید گوشیام در دسترس نبود در حالی که خودمان را از دسترس او خارج کرده بودیم. خدا میداند چند طلبکار موقع تماس با بدهکارش این جمله را شنیده یا فردی که قرار بوده با شخص مهمی تماس بگیرد و او هرگز در دسترس نبوده است.
خدا میداند وقتی سر کار، غرق پروندههای ریز و درشتمان هستیم به
همسر یا مادرمان گفتهایم کارمان تقریباً تمام شده و این یعنی دو ساعت بعد! قرار بوده ضامن چند نفر برای وام گرفتن بشویم و گفتهایم کارمان تقریباً تمام است، ولی آن قدر دیر رفتهایم که او فهمیده باید دنبال کس دیگری برای ضمانت بگردد.
فقط خدا عالم است چند ماه از آخرین کتابی که دست گرفتهایم و روی آن خوابمان برده است میگذرد، ولی در جمع دوستانه یا فامیل کم نمیآوریم و میگوییم تازگیها آن را خواندهایم. مثل همه جملات فیلسوفانه که همه بلدیم و احتمالاً کتابش را قورت دادهایم. همه ما به تازگی کتابهایی را خواندهایم که اگر واقعاً خوانده باشیم چه محشری میشود و خوش به حال فرهنگ!
خدا میداند به چند نفر گفتهایم اهل ورزشیم، کلاس گذاشتهایم که صبحها نرمش میکنیم، ولی آخرینبار با بلند کردن یک جعبه نه چندان سنگین مهره کمرمان گرفته. برای اینکه کم نیاوریم پز پیاده رویهایمان را میدهیم، ولی حتی تا سر کوچه هم برای خرید با ماشین رفتهایم. وقتی با کسی به کوه یا پیادهروی میرویم دستمان که رو شد میگوییم همهش چند روز است که
ورزش نکردهایم و بدنمان تنبل شده است.
خدا میداند چند نفر از ما وقتی منوی گران رستوران را دیدهایم لبخند روی لبمان نشسته و وانمود کردهایم رژیم داریم. چند نفرمان برای کمخوردنها و کمخرج کردنها رژیم را بهانه کردهایم. چند نفرمان وقتی مهمان داریم و در خانه
شکلات نیست میگوییم شرمنده. از وقتی رژیم گرفتهایم شیرینیجات را از خانه حذف کردهایم. یا مهمان سرزده برایمان آمده و ما غذای کمگوشتمان را گردن رژیم میاندازیم. این طوری هم حفظ آبرو میشود و هم رژیم داشتن با کلاس است!خاطرهای از گذشته برایمان میگویند و ما برای اینکه کم نیاوریم گفتهایم آره یادمه. این جمله را در روزمرگیها زیاد میشنویم.
چیزهایی میبینیم که اصلاً جالب نیست. پیامهایی که خندهدار نیستند. متونی که ارزش تعریف و تمجید ندارند، ولی برای اینکه کسی را از خود نرنجانیم زبان به تعریف چرخاندهایم و در ستایش کارش کم نمیگذاریم. آدمهای معروف را فقط به خاطر شهرتشان لایک میکنیم و زیر پستشان مینویسیم جالبه در حالی که نیست. یکی را مسخره میکنند میگوییم جالب است، کوچکمان میشمارند و میگوییم جالب است... و خدا میداند این چقدر جالبها چه بلایی سر غرور و شخصیتمان میآورد.
خیلی وقتها تماسی غیرفوری داشتهایم یا دلمان نخواسته با مخاطبمان حرف بزنیم،
عذرخواهی کردهایم و گفتهایم که با او تماس میگیریم، ولی هرگز نگرفتهایم و بیچاره آدمهایی که چشمشان به صفحه گوشی خشک میشود و چشم به راه تماس میمانند، اما دریغ... چند نفر منتظر پاسخ مصاحبه هستند. چند خواستگار منتظر تماس عروس خانم هستند و چند نفر... خدا میداند این دروغ مصلحتی ساده، چه آشوبی به پا میکند.
خدا میداند در طول زندگی در لحظههای حساس چند بار شنیدهایم که بگویند باید بروم وقت ندارم؟ خدا میداند مادری که این جمله را از زبان فرزندش شنیده که وقت ندارد چه حالی شده؟ مردی که فرزند بیمارش روی تخت است و میخواهد دو کلام با دکترش حرف بزند، ولی او وقت ندارد باید برود. کارمندی خواسته نامه وامش را رئیس امضا کند، ولی او گفته وقت ندارد باید برود. زنی خواسته از درون خسته و پرآشوبش برای همسر بگوید، ولی او به بعد موکول کرده و گفته وقت ندارد باید برود. خدا میداند چه آدمهایی که برای آنها وقت گذاشتیم، ولی آنها برایمان وقت ندارند. دلتنگشان میشویم، ولی برای
تماس تصویری با ما وقت ندارند و چه دردناک است این دروغهای آدمکش!
خدا میداند چند هزاربار کسی را رنجاندهایم، به ضعفش خندیدهایم. تکه بارانش کردهایم و کمرش را زیر حرفهای درشت خرد کردهایم. آن وقت در چشمان نمناکش زل زدهایم و گفتهایم: «نارحت شدی؟ شوخی کردم». وای از این شوخیهای بیمزه زهردار! وای از وقتی حرفها را در جام زهر میریزیم و با نام شوخی به خورد مخاطبمان میدهیم. وای از وقتی که در لحظه جان کسی را میگیریم و بعد به حال و روز رنگباختهاش لبخند میزنیم و جمله مسخره شوخی کردم را به زبان میآوریم. کسی را میترسانیم مادرش مرده و بعد به اشکهایش میخندیم. آدم منتظری را نوید برنده شدن میدهیم و به باور دروغمان میخندیم و میگوییم شوخی کردم. شوخیها شوخی شوخی گاه جان میگیرند. گاهی آرام و بیصدا قلب را میشکنند. آنطور که هیچ متخصصی نمیتواند ترمیمش کند.
بارها قول دادهایم این آخرین بار است، ولی نبوده است. این دروغ شیرینی است. چون بوی بخشیدن میدهد. آخرین بار است که سراغت را میگیرم. آخرین بار است پیام میدهم. آخرین بار است شام مهمانت میکنم، به حرفهایت گوش میکنم و...
دروغها چه قصههای عجیبی دارند. چقدر واژهها پر رمز و رازند و هر کدام میتوانند دنیایی را بسازند یا خراب کنند. بخندانند یا به
گریه درآورند. امید بدهند یا مأیوس کنند.