و دوباره تابستان از راه رسید
تابستان چه دیر می آمد و چه با شتاب می گذشت و چقدر خاطره برای ما می ساخت، قبل از دبستان که برای من تابستان و زمستان و بهارش چندان تفاوتی نداشت و چهار فصل خداوند را تنها در اضافه و کم شدن حجم لباس هایم درک می کردم و بس!
به دبستان که رفتم تابستان پادشاه فصل هایم شد، همان که برای رسیدنش از اول مهر لحظه شماری می کردم و 365 روز سال را می شمردم، همان که سخت می آمد و قبل از آمدنش باید هفت خوان رستم را رد می شدم، هفت خوانی به تلخی امتحانات پایان سال!
توصیف طعم روز آخر مدرسه و آغاز تعطیلات تابستان غیرممکن است اگرچه همه ما مزه آن را زیر زبان خود احساس کرده ایم! سه ماه بدون درس و مشق، سه ماه تا دیروقت بیدار ماندن، صبح زود بیدار نشدن، سه ماه تفریح، بازی های کودکانه عصرگاهی، مسافرت و …
اما چه زود می گذشت این سه ماهی که یک سال منتظرش بودم، در یک چشم به هم زدن همه روزهایش خاطره می شد و می رسید آن روزهایی که از فکر کردن به آن هم تنم می لرزید! همان روزهای آخر تابستان …
انگار طعم آن شربت آلبالو که بعد از کارنامه امتحانات پایان سال تحصیلی در آشپزخانه هورت کشیده بودم هنوز بیهمتاست و مُهر قبولِ خرداد روی تن کوچک و سفید کارنامه، حکم برگه خروج یک زندانی را داشت که برای سهماه به مرخصی میآمد. گویی تابستان پایان حبس بود و آغاز آزادی. من نه سفر تابستانی میرفتم و نه در حوالی شهربازی و اسباببازی آفتابی میشدم اما سهماه تعطیلی به سبک من و خیلیهای دیگر مثل من، ساده بود و خواستنی.
هنوز حاضرم سالها از عمرم را ببخشم تا برگردم به یک صبح تابستانی پرنور در خانه پدری و زیارت مادری که بیدارباش لنگهظهرش هم نه با دعوا که با سمفونی بههمزدن چایشیرین پسر دردانهاش اجرا میشد. طعم آن لقمه پنیر تبریز و نانلواش تنوری هم دیگر تکرارنشدنی است که هزاربار بعد از آن سالها پنیر تبریز خریدم و نانلواش اما لقمه دندانگیری از آب درنیامد که مهرمادری چاشنیاش نبود. تابستان برای ما کوچه بود و کتاب و کارتون. حالا تابستان آن سالها نیست اما هنوز هم که از راه میرسد بیقرار میشوم، حتی برای بوی عجیب باد خنک کولر که میتاخت به سبزیها و میوههای تازه تعاونی محل
تابستان به جز گرما، با خودش بوی کولر آبی و پوشال خیس میآورد. وسیله ای که 9 ماه از سال در حال استراحت است و همین 3 ماه تابستان اگر پدرها بگذارند، قرار است خانه را خنک کند و از گرما نجاتمان دهد. هر سال همین قرار است، کولرهای آبی که بخش عظیمی از پشت بام ها را اشغال کردهاند، ظهر یک روز جمعه سرویس میشوند، پوشالهایشان عوض میشود، موتور و شناورشان چک میشود و آب که کف کولر را پُر میکند و به پوشالها میرسد، آن 3کلید نجات دهنده زده میشود تا یکی از نوستالژی ترین بوها، همراه خنکای باد کولر به مشام مان بخورد و برگردیم به20-10سال پیش.
حتی پنکه هم با وجود قدمت بیشتر نمیتواند این طور روح تابستان را با خودش به همراه بیاورد. کولرها نازشان بیشتر از وسایل برقی دیگر مثل یخچال و فریزر در خانه است. این را پدرها خوب می دانند، برای همین بعد از چند ساعت کار کردن مداوم، آن را خاموش می کنند تا استراحت کند و بعد با اعتراض اعضای دیگر خانواده به گرما، دوباره مشغول کار شود. درست است که این روزها چیلرها و کولرهای گازی دارند جایگزین کولرهای آبی رنگ قدیمی میشوند و آنها را از دور خارج میکنند، اما هنوز هم این 3 ماه آفتابی برای ما دهه پنجاه و شصتیها با سرویس کولر و بوی پوشال آغاز میشود، در یک ظهر جمعه تابستانی.
شاید شما هم یادتان باشد، این تصویر تکراری را؛ بازی پرسروصدای بچهها در حیاط خانه و مادر که تلاش میکرد فرزندان را ساکت کند تا چرت نیمروزی پدر زیر باد کولر پاره نشود.
خبرت هست که دی گم شد و تابستان شد
اما جایگاه و پایگاه «تابستان» در فرهنگ ایرانی، خیلی بیشتر از این تکهپارههای خاطرات کودکیمان است. فصلِ «تَموز» که ابوالفضائل اسماعیل جورجانی در «ذخیره خوارزمشاهی» با عبارت «هرگاه که آفتاب به اول سرطان رسد تا به اول میزان تابستان باشد» تعریفش کرده است، در همیشه دوران، موعد «تافتن و تابیدن» بوده است، چنانکه این فصل از همینجا مسمی یافته است.
اگرچه امروز، دیگر جشن شب اول تابستان مانند آغاز زمستان که با شب یلدا بزرگ داشته میشود، به فراموشی سپرده شده اما همیشه در فرهنگ ایرانی، برای خاطرش آیینهایی برپا میشده است. یکیشان نخستین روز تیر، آغاز چله بزرگ تابستان بود که تا دهم مرداد ادامه مییافت. چلهنشینیای که در افواه مردم هم رواج داشت و با نام «گرمای سخت» از آن یاد میشد. زمانیکه هرچند موعد خشکی آسمان بود و نامش را سرخوشی غفلتآمیز گذاشته بودند اما وقتش بود که باغداران، میوههای آبدار و رنگارنگ را بچینند و زارعان، جو و گندمشان را درو کنند.
و مگر میشود حرف از تابستان باشد و نشانی از آن در ادبیات سرزمینمان نباشد. در میان شعرای پارسیزبان، شاید بیش از دیگران، مولانا جلالالدین محمد بلخی، از تابستان یاد کرده باشد. ازجمله «گر هماره فصل تابستان بُدی/ سوزش خورشید در بُستان شدی» که حکایت از داغی هوای فصل «صیف» دارد و البته در «چونک تابستان بیاید من به چنگ/ بهر سرما خانهای سازم ز سنگ» که نشان از حال سرخوشانه شاعر از فرارسیدن تابستان دارد و همچنین در «خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد/ خبرت هست که دی گم شد و تابستان شد» که فراوانی نعم را میرساند و ارزانی ارزاق را.
همچنین حکیم جمالالدین ابومحمد نظامی گنجوی به همین مضمون در «به تابستان شود بر کوه ارمن/ خرامد گل به گل خرمن به خرمن» اشاره کرده و ضمنا در «که آن خوبان چو انبوه آمدندی/ به تابستان در آن کوه آمدندی» از خوشوقتی آمدن یار یاد کرده است.
و از میان نوسرایان، حتما باید از برخورد لطافتبار سهراب سپهری با این فصل هم نام برد که «...هیچ میچرد گاوی/ ظهر تابستان است/ سایهها میدانند که چه تابستانی است/ سایههایی بیلک/ گوشهای روشن و پاک...» را سروده است و فروغ فرخزاد درست در مقابل، در اوج یأس با ««خاموشی ویرانهها زیباست»/ این را زنی در آبها میخواند/ در آبهای سبز تابستان/ گویی که در ویرانهها میزیست» به استقبال برج «سرطان» میرود.
این مشتهای نمونه خروار، حکایتگر آن است که گرمای نشسته زیر آسمان و بر زبر زمین، چقدر گرمابخش بیتبیتِ ادبیات فارسی بوده است.
* عنوان، وامدار بیتی از مولانا: «زرد گشتی از خزان غمگین مشو/ در خزان بین تاب تابستان نو»