شاید برای خیلیها این یک امر عادی و از مسایل کاسبی بود، اما با منش عبدالحسین که سر سفره حلال پدرش بزرگ شده بود، فرق داشت و اسمش میشد کمفروشی. عبدالحسین چطور میتوانست پول قیمت خالص شیر را از مردم دریافت کند؛ در حالی که میدانست صاحب مغازه آب قاطی آن میکند؟
آنجا را رها کرد و برای امرار معاش به مغازه یک سبزیفروشی رفت تا آنجا کسب درآمد کند، اما این بار نیز خبری از کاسبی حلال نبود و او میدید سبزیفروش هر روز سبزیها را داخل آب و گِل میزند تا وزنش سنگین شود و پول بیشتری گیرش بیاید.
عبدالحسین آنجا را هم رها کرد و شاگرد بنا شد. در این کار عرق میریخت و زوربازویش را در کار خرج میکرد. پول ناچیزی که از شاگرد بنایی سر سفرهشان میبرد، خوردنش بری او لذت بخشتر بود تا بخواهد مبلغ بیشتری به بهای کلاه گذاشتن سر مردم به دست آورد.
لقمه حلال بر نهاد او اثر کرده بود و اگر چه در میان انسانهای معمولی زندگی میکرد، اما ایمانش با خیلیها فرق داشت. دفعه آخر که ساکش را بسته و راهی جبهه شده بود به خانه آمد تا رفتنش را اطلاع بدهد. همسرش بیمار بود و حالت غش به او دست میداد. وقتی به خانه رسید، متوجه شد دوباره حملات عصبی همسرش را آزار داده. اما عبدالحسین نمیتوانست بماند. او فرمانده بود و جان جوانان مردم در عملیاتی که پیش رو بود بر عهده عبدالحسین.
وقتی به همسرش خبر داد که باید برود، او ناراحت شد و گله کرد: من و بچههایت را به دست چه کسی میسپاری؟ عبدالحسین گفت: خدا و حضرت زهرا (س) مواظب شما هستند. خانمش این جمله شوهر را به حساب دلگرمی دادن گذاشت و همچنان تشویش تنهایی در وجودش بود.
عبدالحسین راهی جبهه شد، اما اتفاقی در خانه افتاد که معلوم شد جمله آخر او برگرفته از ایمان قلبیاش بوده است. در نبود عبدالحسین یکبار دیگر همسرش دچار مریضی میشود، اما در همان حال میبیند کبوتر سفیدی وارد خانه شد و چند بار در خانه آنها دور زد و پرواز کرد. بعد از آن دیگر خبری از بیماری نبود.
عبدالحسین شاگرد بنا بود، اما وقتی در میدان نبرد حاضر میشد چنان امر فرماندهی را انجام میداد که گویی نخبهای نظامی بوده است. آوازه رشادتهای این مرد در جبههها پیچیده بود، هر چند اگر کسی او را میدید تا وقتی خودش را معرفی نمیکرد، کسی گمان نمیبرد او فرمانده تیپ است.
یک بار آیت الله میرزا جواد آقای تهرانی از علمای مشهد به جبهه آمد و به تیپ امام جواد (ع) سر زد. موقع نماز همه از او خواهش کردند امام جماعت بایستد، اما او قبول نمیکرد و میگفت تا فرماندهتان دستور ندهد من این کار راه نمیکنم. برای عبدالحسین که خود را مرید روحانیت میدانست، انجام چنین کاری سخت بود، اما از طرفی گویی میرزا جواد آقا هم تنها به همین شرط رضایت میدهد که به او اقتدا کنند.
عبدالحسین جلو رفت و با لبخندی گفت: حاج آقا من دستور میدهم شما امام جماعت بایستید. بعد تاکید کرد با همین لبخند هم میگویم! آیتالله تهرانی پذیرفت و سپس رو به عبدالحسین کرد و گفت: این کار را فراموش نکن. او که رندی عارف مسلک بود، میدانست پشت این چهره ساده عبدالحسین یکی از اولیای خدا قرار دارد، تبعیت از امر او را توشهای برای آخرتش قرار داد.
۲۲ اسفند سال ۶۳ در عملیات بدر این شاگرد بنا خوابی دید که گواه عاقبت بخیریاش شد. خواب دید حضرت زهرا (س) به او میگوید: فردا مهمان ما هستی و حتی محل شهادتش را هم به عبدالحسین نشان داد. او که فهمید فردا همان وقتی است که منتظرش بوده با خانه تماس گرفت و به همسرش گفت: «امشب سفارش شما را خدمت امام رضا (ع) کردم؛ از آقا خواستم که گاهی لطف بفرمایند و سری به شما بزنند؛ شما هم اگر یک وقت مشکلی داشتید؛ فقط خدمت حضرت بروید...»
این را گفت و تلفن را قطع کرد. فردای همان روز یعنی ۲۳ اسفند عبدالحسین برونسی به شهادت رسید.
همسرش میگوید: عبدالحسین در سالهای بعد از شهادتش همه جوره هوای ما را داشته است. جالب است برایتان بگویم وقتی جهاز دخترم فاطمه را به خانه بخت میبردیم، عکسی از پدرش به او دادم و به شوخی گفتم مادر این عکس پدرت را هم با خود ببر، بالاخره بابا هم باید خانهات را ببیند.
شب خوابیدم و عبدالحسین را در خواب دیدم که پارچ آبی به من داد و گفت: این راهم بگذار روی جهاز فاطمه. بیدار که شدم وسایل دخترم را چک کردم و متوجه شدم دقیقا یادمان رفته پارچ روی وسایلش بگذاریم. اینها فقط ذره کوچکی از عنایتهایی است که عبدالحسین به خانوادهاش داشته است.
پیکر پاک شهید عبدالحسین برونسی فرمانده تیپ امام جواد (ع) لشکر ۵ نصر مشهد در گلزار شهدای بهشت رضای مشهد به خاک سپرده شد.