بعد از ظهر یک روز زمستانی با پدر راهی خرید میشود، حوالی میدان امام (ره) پسرکی را میبیند که التماس میکند مردم از او آدامس بخرند، مشتری نیست و مانده چطور آدامسهایش را بفروشد؟، مدام به هر رهگذری التماس میکند که حتما از او آدامس بخرند، انگار زندگیاش به همان یک بسته آدامس بند است، سرما تا مغز استخوانش نفوذ کرده؛ گویی سرما عزمش را جزم کرده تا او چیزی نفروشد، گریه میکند و التماس که باید حتما با فروش این آدامسها برای خانوادهاش برنج بخرد، «احسان» از کنار او رد میشود و ذهنش درگیر کهای کاش کیف پولش را همراه داشت و به او کمک میکرد، پدر کمی جلوتر رفته بود و این امکان هم نبود که صدایش بزند و مشکل پسرک آدامس فروش را بگوید.
چند روزی ذهنش درگیر این ماجرا بود و مادرش هم از ناراحتیاش باخبر؛ بنابراین دلداریاش داده بود «احسان جان اشکالی ندارد؛ دیگر نشده کمکش کنی! او هم خدایی دارد و حواسش به همه بندگانش هست»، چند روزی از این اتفاق میگذرد، یک شب که مشغول دیدن تلویزیون بود؛ متوجه خبری میشود، سربازی که کل حقوق دوران سربازیش را برای آزادی زندانی هزینه کرده است...
چند لحظهای به فکر میرود و با خود میگوید چرا او این کار را انجام ندهد؟ پسانداز خوبی دارد و میتواند این کار را انجام دهد، دوباره ذهنش درگیر پسرک آدامسفروش میشود؛ اصلا او چرا آدامس میفروخت؟ نکند پدرش گرفتار زندان و بدهی و این مسائل بوده که خودش مجبور شده خرجی خانوادهاش را دربیاورد؟
تصمیماش را میگیرد با پساندازش پدری را از زندان آزاد کند تا حداقل فرزندی چشمانتظار نباشد و یا درگیر کار اجباری نشود، با مادرش مشورت میکند و او هم از این کار استقبال میکند، وقتی پدر به خانه میآید موضوع را با او در میان میگذارند، او هم از این فکر ابراز خوشحالی میکند، پس راهی ستاد دیه میشوند تا احسان پول توجیبیها و پساندازهایش را برای آزادی زندانی تقدیم کند.
منبع: فارس