حاج محمود خالقی اولین بار در جنگ با شهید قاسم سلیمانی آشنا شد؛ آشنایی سرنوشت سازی که بعدها ادامه به دوستی نزدیک و رابطه خانوادگی آن دو تبدیل شد. تا جایی که سردار سلیمانی، از حاج محمد خالقی خواست تا بعد از شهادت، مجری وصایای او باشد.
نحوه آشنایی با سردار سلیمانی از زبان حاج محمود خالقی
آشنایی با حاج قاسم برمیگردد به سال ۶۴ و روزهای سخت اما شیرین عملیات والفجر ۸ ، من در
اروند کنار، خدمت شهید مغفوری بودم که آن سالها مسئولیت بسیج استان کرمان را به عهده داشت. پایهریزی دوستی ما یک سال بعد بود. قبل از عملیات کربلای۴ همان وقتها، مرحوم آیتالله آقاسید کمال موسوی از شاگردان عارف واصل، مرحوم آیتالله انصاری همدانی و از یاران نزدیک حضرت امام و دوستان بسیار صمیمی مقام معظم رهبری به بنده فرمودند این بار که خواستید جبهه بروید به من هم خبر بدهید، میخواهم چند روزی در بین رزمندگان اسلام باشم. ایشان از اساتید بزرگ اخلاق و عرفان بودند. در معیت ایشان، حدود ۱۲-۱۰ آذر ماه ۶۵ رفتیم جبهه. به جهت آشنایی که بچههای کرمانی با مرحوم آقاسیدکمال داشتند در طول یک هفته حضور ایشان، به واحدها و یگانهای مختلف سر میزدیم. اما معمولا در قرارگاه لشکر ثارالله و در خدمت حاج قاسم بودیم. این حضور، زمینه دوستی بیشتر ما را فراهم کرد. سال ۷۱ در سفر حج با حاج قاسم همسفر شدیم. حدود ۴۰ روز با هم بودیم و در مسجدالحرام عقد اخوت بستیم. سالهای ۷۱ تا ۷۶ که من مسئولیت مدرسه علمیه خواهران کرمان را به عهده داشتم رفت و آمد خانوادگیمان هم شکل گرفت. ایشان که تهران آمدند بنده هم مراجعت کردم به قم و این رفاقت و رفت و آمد همچنان ادامه یافت.
آخرین دیدار با حاج قاسم سلیمانی
یکشنبه ۸ دیماه، ۴ روز قبل از شهادتشان، حوالی غروب آمدند دم در منزل ما در قم و با هم به حرم حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها مشرّف شدیم. گفتند: فرصت آمدن داخل منزل را ندارم و بعد از نماز و زیارت، باید برگردم تهران. من گفتم: اگر شما فرصت توقف در قم را ندارید بنده فرصت همراهی شما تا تهران را دارم. در مسیر تهران یک بحث علمی داشتیم. سردار از خاطرات گذشته گفت و با چند تن از دوستان نزدیکش، تلفنی صحبت کرد. رفتیم تا جلوی منزلشان. همانجا برای آخرین بار خداحافظی کردیم. آن شب به تعدادی از نزدیکان خودم و ایشان گفتم: حاجی امشب خیلی با نشاط و سرزنده بود. واقعا سر حال بود!
وصیت حاج قاسم
ایشان از حدود ۱۴ سال پیش، به من سپرده بودند که اگر برایشان اتفاقی افتاد امور مربوط به کفن و دفنشان را انجام بدهم. بعدها دو سه بار به مناسبتی همین درخواست را تکرار کردند. آخرین بار، زمستان سال ۹۶ بود. آمدند قم برای دیدار حضرات مراجع تقلید. شب جایی مهمان شدیم. میزبان و همسرش، هر دو فرزند شهید بودند. آن شب در خلوت، پارچهای به من دادند که بعضی دعاها مثل جوشن کبیر روی آن نوشته شده بود. گفتند: آقایان علما با امضای این پارچه، ایمان مرا تائید کرده و بر آن شهادت دادهاند. تو هم این را امضا کن. منقلب شدم. دوران دفاع مقدس مرسوم بود رزمندگان روی پارچهای، بر مومن بودن دوستانشان شهادت میدادند یا وعده شفاعت یکدیگر را امضا میکردند. رسم امضا گرفتن و شهادت دادن را بعد از جنگ ندیده و فراموش کرده بودیم. خیلی برایم سنگین بود. هم خود صحنه تکان دهنده بود. هم اینکه حاج قاسم دارد این کار را انجام میدهد. یعنی من باید پارچه کفن ایشان را امضا کنم. تصور اینکه
حاج قاسم شاید روزی در بین ما نباشد. خیلی برایم سخت بود. اول خودداری کردم. ولی ایشان اصرار داشتند و در نهایت امضا کردم. دوست داشتم در کنار امضا، این جمله را بنویسم «اللهم انا نشهد انه قد اقام الجهاد فی غیبه ولیک و حجتک ارواحنا فداه». اما دستم توان همراهی نداشت.
عمل به وصیت سردار
من بنا به وصیت سردار، متکفل وظیفه سخت وسنگین دفن ایشان شدم و دوستان هم کمک کردند. قبل از انتقال بدن مطهر به داخل قبر، عبای اهدایی مقام معظم رهبری، کف قبر پهن شده بود و علاوه بر پارچه امضاشده وآن انگشتر، نامه یک فرزند شهید هم در کفن ایشان گذاشته شد. جریان نامه از این قرار است که سال ۹۵ حاج قاسم منزل دختر یک شهید میروند و به ایشان سر میزنند. بعد از دیدار، فرزند شهید، نامهای عاطفی مینویسد به این مضمون که با آمدن شما، غم ۳۵ ساله شهادت پدر، از دل من خارج شد. حاج قاسم در جواب اظهار محبت
دختر شهید، نامهای برای وی مینویسند و در آن تاکید میکنند: وصیت میکنم این نوشته را در کفنم بگذارند و یقین دارم که ناجی من در آن تنگنای تاریک خواهد بود. نمیدانم این وصیت را به چه کسی گفته بودند، ولی یکی دو روز قبل از تدفین، نامه به من داده شد تا در کفن بگذارم.
رضوان خداوند بر روح بلند او، ابومهدی، پورجعفری و دیگر همرزمان شهیدش.
منبع: روزنامه اطلاعات