۱۶ آذر ۱۳۹۹ - ۱۰:۴۱
داستانک

غذای تبرکی

غذای تبرکی
آثار نوقلم های جوان را در سایت تابناک جوان بخوانید.
کد خبر: ۳۱۶۴۵

متن داستان :

 

حیاط خانه خان دایی پر بود از بچه های قد و نیم قدی که خوش خوشان جیغ می زدند و دنبال هم می کردند. تعدادشان به بیست نفر هم می رسید؛ شاید هم بیشتر. از دعوا کردن هایشان می شد فهمید که بازی شان برنده و بازنده دارد که اینطور با هم جر و بحث می کنند؛ گاهی هم بچه هایی که از بقیه بزرگ تر بودند و زورشان بیشتر، با ترکه نرمی که از توی باغچه های مربعی شکل گوشه حیاط پیدا می کردند، به جان کوچک ترها می افتادند و گریه شان را در می آوردند.

 

وظیفه من این بود که شش دانگ حواسم به بچه ها باشد و در این مواقع کودک ضارب را دعوا کنم و دستی هم از سر ترحم به صورت مضروب بکشم. دخترکان تازه بالغ فامیل که تازه دماغشان پف کرده و سینه هایشان بر آمده بود، به ضرب و زور مادرهایشان، توی بالاسرداب که آن شب با چوب خشک های باغ خان دایی داخلش اجاق درست کرده بودیم و شده بود مطبخ، کمک دست جمیله خانم ایستاده بودند تا طبخ پلو و خورش یاد بگیریند برای خانه شوهر. در چوبی بالاسرداب نیمه باز بود و از آن بخار غلیظی،که با خود بوی برنج و قیمه داشت، بیرون می زد. زن دایی قدغن کرده بود که پسرها به آنجا بروند.

می گفت:«اون تو چهار-پنج تا اجاق روشن است، سقفش هم که کوتاه است. بنده خدا گرمشون می شه باید سرِباز بشن.» دور تا دور شاه نشین آدم نشسته بود. از فامیل و آشنا بگیر تا شهردار و فرماندار. همه آمده بودند خان دایی را ببیند؛ البت حاج خان دایی را. بالاخره دایی خرش همه جا می رفت. همه تحویلش می گرفتند، بس که سرزبان دار بود و زود با همه بُر می خورد. هیچکس درست و حسابی نمی دانست شغلش چیست.

 

همه کاری می کرد. اصلاً به قول مامان؛ چه اهمیت دارد شغلش چیست، مهم این است که دستش به دهانش می رسد، پولدار است. ولی من هیچ وقت نمی خواستم پولدار بشوم. نه اینکه از پول بدم بیاید، نه. دوست نداشتم مثل دایی فقط پولدار باشم. اصلاً می خواستم مثل بابام باشم. یک اوستای کفاش زبر دست که همیشه برای زن و بچه اش وقت دارد. حالا اینکه بابا پولدار نیست هم عیبی ندارد؛ خُب من هم پولدار نمی شوم. من فقط می خواهم مثل بابا باشم. زن ها همگی توی پس سردابِ زیر اتاق خان دایی نشسته بودند و صدای هر و کرشان را می شد از وسط حیاط هم شنید.

 

گاهی میان هر و کرها اخباری هم به گوش هم می رساندند؛ مثلاً دختر فلانی شوهر کرده است، زن فلانی متارکه کرده، فلانی توله پس انداخته و آن یکی هم ریق رحمت را سرکشیده. از همین حرف های خاله زنکی که زن همه جا به هم می گویند؛ از عزا بگیر تا عروسی. بچه ها کم کم خسته شدند. یکی یکی روی قزّاقی های کف حیاط، که خون گوسفندی که جلوی پای خان دایی زمین زده بودند رویش خشک شده بود، می نشستند و اتل متل می خواندند. رفتم و روی تختی که روبروی در بالاسرداب بود نشستم.

 

سعی کردم داخل را ببینم. هیچ جوره نمی شد؛ هم لای در زیاد باز نبود و هم اینقدر بخار از لای در بیرون می زد که هیچ چیزی-حتی محو-معلوم نمی شد. دمپایی های جلو بسته ی قهوه ایی ام را پا کردم و لخ لخ کنان به اتاقِ شاه نشین رفتم. تا در را باز کردم، دایی که روبروی در نشسته بود طبق عادت دست راستش را روی زانو گذاشت که به احترام مهمان تازه وارد بلند شود. تا دید منم، نگاهی از سر غیظ انداخت؛ انگار ناراحت شده باشد که همین قدر از او نیرو گرفتم که دستش را روی زانویش فشار دهد.

 

بابا از بالای اتاق دست تکان داد و بعد به تشکچه سبز رنگی که بین خودش و باجناقش-آق امرالله-خالی افتاده بود، زد که یعنی بیا اینجا بشین. کنار بابا که نشستم، آرام لب گوشم گفت:«غذا حاضر شده؟» من هم کمی بلند تر از او گفتم:«نه.» روبرویم مردی شق و رق با کلاه سیلندری-از همان ها که شرلوک هلمز سر می کرد- و کت و شلواری براق، نشسته بود. می گفتند فرماندار است، به قیافه اش هم می خورد. عین آدم هایی بود که ساعت ها پشت یک میز چوبی می نشینند و با خودکار آبی بیک زیر نامه ها و اسناد تاخورده ی این و آن را امضا می کنند؛ یعنی می شد در آن هیبت تصورش کرد.

 

دو نفر آن طرف تر مردی نشسته بود چهارشانه با لباس های سبز رنگ سپاه. دو نوار مشکی هم که روی هر کدامشان سه ستاره زرد بود روی هر دو شانه اش نصب شده بود؛ موهایش را یک وری خوابانده و ریش هایش بلند و نامرتب بود. سرش را پایین گرفته و نگاهش قفل شده بود به استکان کمر باریک خالی که منقوش بود به تصویر شاه شهید و لابد تا چند دقیقه پیش لب به لب پر بوده از چایی آویشن.

 

سمت چپ بابا پیرمردی تکیده و رنجور روی صندلی پلاستیکی سبزرنگ نشسته و عصای فلزی اش را بغل گرفته بود. به شانه بابا زدم و آرام پرسیدم:«این یارو کیه؟» بابا آشکارا زل زد به صورت پیرمرد و چند ثانیه در همان حال ماند. پیرمرد انگار که از این نگاه ترسیده باشد، خودش را روی صندلی جمع و جور کرد و عصایش را محکم تر بغل کرد. بابا گفت:«همون یاروییه که دایی ات هی شهردار شهردار به نافش می بندد.» -یعنی واقعاً شهردار نیست؟ -من چه می دانم.

 

دایی ات این چرت و پرت ها را بهتر می داند. به ساعت مچی اش نگاه کن. عین ساعت دیوار دکان است. گنده و یقر. و بعد دو تایی ریز خندیدیم. دایی به پشتی سرخی که ترنج کوچکش سیاه بود و گل هایش فیروزه ای و سبز و شاه عباسی هایش کرم رنگ، تکیه زده بود و از خاطرات سفرش می گفت. -جناب شهردار! نمی دانی که چه حال و هوایی داشتیم روز عرفه. پنداری خود امام حسین بغل دستمان نشسته بود. ما چه می دانیم شاید واقعاً نشسته بوده. بالاخره این چشم های آلوده ی توفیق زیارت روی ماه ایشان را ندارد. دایی دستش را روی چشم هایش گذاشت، شانه هایش را آرام تکان داد و ادای گریه کردن درآورد.

 

بعد چند ثانیه مثلاً اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد: -جناب سردار! جای تان خالی. توی رمی جمرات، مرگ بر آمریکا می گفتیم و سنگ به طرف شیطان رجیم پرت می کردیم. ای کاش روزی با تلاش های مجاهدانه و شبانه روزی شما و همسنگران گرانقدرتان، برویم آمریکا به خودِ کلینتون سنگ بزنیم. ان شا الله. آق امرالله بهم سقلمه زد و دهانش را نزدیک گونه هایم آورد. -حال الان خان دایی ات را نگاه نکن. دوره ی طاغوت احوالش توفیر داشت با حالا به جای فرماندار، ساواکی می آورد خانه اش. آن موقع سپاه دانش می رفت، حالا سپاه پاسداران. سپاه، سپاه است دیگر. آن موقع که تو هنوز تو کمر بابات بودی-زمانِ شاه- دایی ات با زنش رفتند جرمن که دوا و درمان کنند بلکه بچه شان بشود. بعد که برگشتند به خاطر اینکه بقیه بویی نبرده اند که برای چه رفته اند جرمن، مهمانی گرفتند و سور دادند. خودش هم رفت دو تا رقاصه ی مینی ژوب پوشیده را از مولن روژِ لاله زار آورده اینجا که جلوی مردِ نامحرم قر می بدهند.

 

بهش گفتیم مگر تو مسلمان نیستی؟ مگر رساله نخواندی؟ رقاصی از مکاسب محرمه است؛ داری کار حرام می کنی. مگر به خرجش می رفت. خودش می گفت این ها رقاصه نیستند، بهشان می گویند دنسر. رقاصی کسب حرام است، دنسری که دیگر حرام نیست. به حق چیزهای نشنیده. دایی ادامه داد: -جناب فرماندار! قبل سفر گفته بودید که هفت دور هم به نیت مادرتان طواف کنم؛ یادتان هست؟ من به جایش چهارده دور طواف کردم. هفت دور اضافی به نیت خودتان.

 

بابا زل زده بود به دایی و ناخن هایش را می جوید. زیاد از دایی خوشش نمی آمد. آخر توی این چندسالی که بغل دکانش شوی مارکت بازکرده بودند و کفش های مارک دارِ خارجی می فروختند، اوضاعش کسبش خراب شده بود و به اندازه خرید مایحتاج روزانه هم نمی توانست در بیاورد؛ عملاً خرج مان را دایی می داد و همیشه خدا هم منت اش روی سر بابا سنگینی می کرد. هرشب هم سر همین قضیه با مامان دعوا راه می انداختند. بابا می گفت:«من اگر نخواهم داداش شما خرج من و بجه هایم را بدهد باید چه کار کنم؟ آقا! چرا نمی فهمید من از این آدم بدم می آید.» مامان هم دامن قرمزش را بالا می گرفت و روی زمین می نشست. -اگر داداشم همین سنار سه شاهی را به ما نمی داد که من و بچه ام باید گشنه گی می خوردیم و توی کوچه می خوابیدیم.

 

اصلاً اگر داداشم پول نفرستد کی خرج ما رو می دهد؟ توی یه لا قبا؟» و بعد بابا آهی می کشید و می رفت تو ایوان، سیگار اردیبهشت اش را روشن می کرد و محکم و بی مبالات پک می زد. تنها چیزی که آرامش می کرد همان چند نخ سیگار بود؛ شاید به خاطر اینکه تنها چیزی بود که می توانست با پول خودش بخرد و بدون منت دیگری بر آن بر پک بزند. فرماندار کلاه سیلندری اش از سرش برداشت و روی زمین گذاشت. -البته متسحضر باشید که بنده زمان طاغوت توفیق داشتم و به حج مشرف شدم. آن زمان والد و والده ی بنده به رحمت خدا رفته بودند؛ هر دویشان هم حج نرفته بودند. بنده خودم هفت دور طوافِ خودم را کردم، هفت دور دیگر به نیت ابوی.

 

ولی برای مادرم نشد متاسفانه. یعنی این شرطه های عربستان-توی عربستان به پلیس می گویند: شرطه-(همه سر تکان دادند و پشت سر هم بله بله گفتند) آمدند مانع طواف من شدند. حالا توفیق شد که جنابتان به نیت مادر من طواف کنید. این از توفیقات والده است. من قرار بود در عهد طاغوت برایش طواف کنم، شما در عهد جمهوری اسلامی این کار را کردید. بی شک ثوابش چند برابر است. سردار سرش را بالا گرفت و رو به فرماندار، احسنت غلیظی گفت. -احسنت! بله جناب فرماندار. درست می فرمایید. بنده هم زمان بنی صدر معلون به حج مشرف شدم. اصلاً فکر کنم به همین خاطر ثواب این حج را برای من به حساب نیاوردند. جنابعالی در عهد کافری مثل محمدرضا به حج رفتید و بنده در عهد منافقی مثل بنی صدر، و همان طور که می دانید منافقین از کفار هم بدترند.

 

پس ثواب حج بنده بسیار پست تر و کم تر از ثواب حج شماست. حالا باید... صدای شیون از توی حیاط بلند شد و سردار حرفش را نیمه کاره گذاشت. با بابا و آق امرالله بلند شدیم و پابرهنه دودیدم سمت حیاط. دخترکان، چادرهای گل گلی شان را همین طور الابختکی روی سرشان گذاشته بودند و جمیله خانم را با همان روسری سفید و چادر به کمر بسته، روی دست گرفته بودند و از بالاسرداب می آوردند توی حیاط. بابا فریاد زد:«نیاندازید بنده خدا را. کاری نکنید مراسم بعدی بشود ختم این.»

 

جملیه خانم را گذاشتند کنار حوض و آق امرالله کمی از آب حوض را، که تازه عوض شده بود و زلال و شفاف بود، روی صورتش پاشید. رنگ صورتش شده بود عین رنگ روسری اش. پنداری میت بود. دخترکی که ابروان به هم پیوسته داشت و موهای سیاهش از زیر چادر بیرون زده بود، همان طور که داشت آب قند را با قاشق غذاخوری هم می زد، گفت:«بس که این پایین گرم است، حالش اینطور شد. حتمی فشارش افتاده.» جمیله خانم کم کم روی قزّاقی های کف حیاط دراز شد و بریده بریده می گفت:«غذا نسوزد، حواستان بهش باشد.» در همین اثنا صدای زنگِ در بلند شد. پشت سر هم و بدون وقفه زنگ می زد.

 

دویدم توی دالان پیج در پیچ که منتهی می شد به در. در را باز کردم. مردی با پیراهن یقه آخوندی آبی و ریش های نامنظم جلوی در ایستاده بود. -بچه جان! برو به بزرگترت بگو آقا تشریف فرما شده اند. پرسیدم:«کدام آقا؟» مرد یقه آخوندی تُرُش شد و با عصبانیت جواب داد:«مگر چند آقا داریم؟ آقامرتضی را می گویم دیگه.» توی پیچ اول دالان ایستادم و از همان جا فریاد زدم:«دایی جان! آقامرتضی تشریف آوردن.» مرد یقه آخوندی سمت پیکان سفیدی رفت که روی در طرف شاگردش نوشته شده بود:«استفاده شخصی ممنوع».

 

در را باز کرد و از آن پیرمردی قدکوتاه و قوزه کرده با ریش های سرخِ حنابسته که قبا و عمامه اش سفید بود و عبایش قهوه ای، پیاده شد؛ کله اش اینقدر کوچک بود که عمامه اش-با آنکه اندازه پارچه اش به دومتر هم نمی رسید-روی سرش بزرگ جلوه می کرد. شده بود شبیه آن عکسی که آقاجون قاب کرده بود و با سه-چهار تا میخ طویله هایی که هر کدام شان به قاعده کله ی پیرمرد بودند، زده بود به دیوار و با جوهر سفید و قلم دزفولی و به خط خوشش روی عکس نوشته بود:«شیخ الشریعه اصفهانی».

 

مرد یقه آخوندی زیربازوهای پیرمرد را گرفته بود و کمکش می کرد که از پله های بلند جلوی در پایین بیاید. جرئت می خواست دست زدن به پیرمرد. بس که لاغر و نحیف آدم می ترسید که بازوهایش زورش کند و از حال برود. خان دایی بدو بدو خودش را به پیچ اول دالان رساند و تند تند جلوی پیرمرد دولا راست شد. -خیلی خوش آمدید آقا. قدم رنج فرمودید. کلبه درویشی را منور نمودید. و بعد دست راستِ آقا را گرفت و بر نگینِ عقیقِ سرخ و درشتِ انگشتر که رکابِ نقره اش سیاه شده بود، بوسه زد.

 

به حیاط که رسیدیم مرد یقه آخوندی دست آقا را ول کرد و خودش رفت روی تخت چوبی روبروی بالاسرداب نشست. جملیه خانم توی حیاط نبود. لابد به زور سرپا شده و رفته بالا سر دیگ. از ترس اینکه دخترکان، ناشی بازی در بیاورند و پلو شفته شود و ته دیگ ها سیاه شود و لیمو عمانی ها را درست نسابند و خورش ته بگیرد. خان دایی به آقا کمک کرد که نعلین های سفیدش را بیاورد و بعد نعلین ها را گوشه ی کفش کن، جفت کرد. تا آقا وارد شاه نشین شد، همه عین فنر از جایشان پریدند و جلوی آقا ایستادند.

 

حتی شهرداری که آدم در نگاه اول فکر می کردید زمین گیر است. دایی، آقا را برد بالای اتاق و بعد به بابا و آق-امرالله گفت:«مبل بیاورید برای آقا.» بابا غیظی شد. دندان قروچه کرد. آقا دستش را گذاشت روی شانه دایی گفت:«زحمت نکشید. روی زمین راحت ترم.» دایی دستش را روی سینه اش گذاشت و گفت:«امر، امر شماست آقا.» آقا روی تشکچه سفیدی که روکش اش را مامان دوخته و گلدوزی های قرمز و نارنجی خاله زده بود، نشست و به پشتی تکیه داد. آقامرتضی از آن ملاهایی بود که سیم شان به عالم بالا متصل است. از آن صاجب نفس هایی که روی سر مریض دست می کشند و دعا می خواندند. از آن هایی که برای همه دردی دعا دارن؛ از دعای سر درد بگیر تا زانو درد. مامان که شکم درد گرفته بود، همین دعاهای آقا دردش را قطع کرد. از این دست قصه ها زیاد است؛ از همین ها که آقا مریض را شفا می دهد. حتی می گفتند آقا با اجنه هم در ارتباط است؛ البت چیزی آن طرف تر از ارتباط، با اجنه رفیق است.

 

معلم دینیِ دوم راهنمایی مان خودش طلبه بود. توی مدرسه علمیه آقا هم درس می خواند. حجره اش هم همان جا بود. یک روز، بعد امتحانات ثلث دوم بود گمانم، آمد سرکلاس و عبای موشی رنگِ نخ کش شده اش را وسط اورکت های رنگ و رورفته ی ما آویزان کرد. روی صندلی فلزی پایه کوتاهش نشست و گفت:«توی همین شهر کوچک ما، آدم های بزرگی می کنند. بغضی هایشان از اولیاالله هستند. یکی شان حضرت آیت الله آقامرتضی-زید عزه-است. بیشترتان ایشان را می شناسید.

 

امام جماعت مسجد بازار هستند. حتمی چندباری پشت سرشان نماز خواندید. ایشان آدم عجیبی هستند. با عوالم بالا در ارتباط هستند و متاسفانه چشم های گناهکار ما فقط هیبت ناسوتی ایشان را می بیند. از اطرافیتان هم بپرسید هر کدام شان شمه ای از کرامات ایشان را برایتان نقل می کنند. من هم به سبب اینکه در مدرسه ایشان تحصیل می کنم، کرامات ایشان را به عین دیده ام. اصلاً خودمِ من، چند هفته ای وقتی که می خواستم بخوابم، احساس سنگینی می کردم. احساس می کردم یک نفر بالای سر رخت خوابم نشسته. چشم باز می کردم کسی را نمی دیدم. ولی به محض اینکه چشم هایم را روی هم می گذاشتم، انگار دوباره آن کس می آمد و همان جا می نشست.

 

بعضی شب ها از ترس تا صبح نمی خوابیدیم و متاسفانه نماز صبحم قضا می شد. هر چه قدر قرآن و مفاتیح خواندم و به درگاه خدا عنابه کردم فایده نداشت. همان آش و همان کاسه. آخر سر یک روز رفتم بیش خود آقا و قضیه را برایشان تعریف کردم. ایشان هم فرمودند که اگر این دفعه همچین اتفاقی بیش آمد، همان طور که چشم هایت بسته است بگو:«مرتضی گفت اگر این دفعه اینجا بیایی، حسابت را می رسم.» ما هم همان شب به محض اینکه چشم هایمان را بستیم و احساس سنگینی کردیم همین جمله را گفتیم. از شب به بعد دیگر راحت می خوابیدم.

 

آقا در این حد مخلص و باتقواست. نباید از این آدم ها غافل شد. هرجا ایشان را دیدید حتماً یک چیزی به عنوان تبرک ازشان بگرید.» آقا همان طور که نشسته بود، پاهایش را دراز کرد، از جمع معذرت خواهی کرد و با صدایی آرام و لحنی ملایم گفت:«از وقتی خبردار شدم که جنابِ انصاریان به سفر حج مشرف شدند، حقیقتاً مسرور شدم. البته به حال ایشان غبطه خوردم و از اینکه بازهم توفیق سفر حج را نیافتم در درگاه خداوند باری تعالی خجل شدم. حج در دین مبین اسلام از جایگاه والایی برخوردار است و از فروع دین به شمار می آید.

 

در دو کتاب وسائل الشیعه ی شیخ حرعاملی -رحمت الله علیه- و مستدرک الوسائلِ میرزا حسین نوری -رحمت الله علیه- بیش از نه هزار حدیث درباره ی جایگاه حج نقل شده است. نه هزارتا عدد کمی نیست. و این نشان از جایگاه والای حج دارد. در الکافیِ مرحوم کلینی حدیثی از امام صادق-علیه الصلاه و السلام-نقل شده است که ایشان می فرمایند؛حج برتر از روزه و جهاد است. امام باقر-علیه السلام-هم حج را مصداق آیه مبارکه ی فَفِروا اِلی الله، دانسته اند. البته کعبه یک سنگ نشانی ست که ره گم نشود. همه این ها باید موجب تقرب انسان به درگاه حق بشوند.

 

آیت الله کمپانی-قدس سره-شعری دارند به این مضمون که، گهی به کعبه جانان سفر توانی کرد/که در منای وفا ترک سر توانی کرد. فی الحال هم ان شا الله این سفر روحانی موجب رشد معنوی جناب انصاریان شده باشد.» همه سر هایشان تکان دادند و پشت سر هم "ان شا الله" گفتند. آق امرالله سرش را از لای در تو کرد و به خان دایی گفت:«اتاق آماده شد. مهمان ها را بیاورید داخل.» خان دایی از سر جایش بلند شد؛ دست آقا را گرفت و گفت:«بفرمایید اتاق بغلی برای شام.» و بعد رو کرد به سردار و فرماندار و شهردار و بهشان تعارف زد و بردشان به اتاق شخصی خودش. بابا هم پشت سرشان راه افتاد.

 

از شاه نشین آمدم بیرون، حیاط را دور زدم و رفتم توی پستویی که بین آشپزخانه و اتاق دایی بود. پرده سفیدی که رویش خال خال خاکستری داشت را کمی کنار زدم و توانستم خوب توی اتاقِ دایی را ببینم. سفره را پهن کرده بودند. برای آقا مرغ و آلو درست کرده و آن ها را ریخته بودند توی خورش خوری های گل سرخی. دیس فلزی پر بود از برنج هندی که قد هر کدامشان به قاعده قد آقا بود. جلوی هر کدام از مهمان ها یک بطری شیشه ای دوغِ آبعلی و یک نوشابه مشکی کوکاکولا گذاشته بودند و کنار هر کدامشان هم یک نی بلند زرد رنگ که گردنش خم می شد. جلوی هر دو نفری هم کاسه های ماست خوری که پر بود از سبزی خوردن، گذاشته بودند.

 

دایی بشقاب مخصوصی برای آقا آورد. شروع کرد به کشیدن غذا و دائم از آقا سوال می پرسید. -برنج به اندازه هست ان شاالله. می خواهید بیشتر بریزم؟ -کافی است. ممنون. من شب ها زیاد غذا نمی خوریم. -ای بابا حالا یک امشب را بد بگذارانید. رون میل دارید یا سینه؟ رون خوش خور تر است البته. -ممنون. فقط گوشت کم بذارید. قساوت قلب می آورد. -چشم. آلوهایش تازه است. چه قدر بریزم. -ممنون. نمی خورم. آلو وضع مزاجی ام را بهم می ریزد. -به روی چشم. اگر غذایش کم نمک است، نمک بریزم. نمکش اعلا است. نمک ید دار است آقا. -خیر. نمک برایم خوب نیست. پرهیزم. دایی بالاخره بشقاب جلوی آقا و می گذارد و مهلت می دهد تا بقیه هم برای خود غذا بکشند.

 

سردار همان طور که داشت یک رون کت و کلفت توی بشقابش می گذاشت، گفت:«ما جبهه ای ها به کمپوت لوبیا عادت داریم. مرغ و گوشت به مزاجمان سازگار نیست.(خنده ی ممتد)» فکر کرد حرف خنده داری زده و الان جماعت روده بر می شوند؛ اما همه مشغول سوا کردن نعنا از بین سبزی خوردن ها و باز کردن در دوغ هایشان با قاشق بودند و لب هایشان تکان نمی نخورد. آقا بلند بسم الله گفت. تا قاشق اش را توی پلو بزند نگاهش به من خورد که بدنم را پشت پرده قایم کرده بودم و فقط سرم پیدا بود. دستش را بلند کرد و گفت:«بیا پسرم. بیا سر سفره غذا بخور.» دایی انگار که خجالت کشیده باشید گفت:«نمی خورد آقا. سیر است. شما میل بفرمایید.» و بعد زل زد توی چشمانم و انگشت سبابه اش را به نشانه تهدید سمت من بالا برد.

 

آقا گفت:«این طور که نمی شود. حضرت رسول-صلوات علیه- (جماعت همان طور با صدای بلند و دهن پر صلوات فرستادند) می فرمایند: مَنْ اَكَلَ وَ ذو عَيْنَيْنِ يَنْظُرُ اِلَيْهِ وَ لَمْ يُواسِهِ ابْتُلى بِداءٍ لا دَواءَ لَهُ، هر كس غذا بخورد و ديگرى به او نگاه كند، و به او ندهد، به دردى بى درمان مبتلا مى‏شود.» دایی دستش روی سینه اش گذاشت و گفت:«خدا نکند. ان شاالله همیشه بلا به دور باشد. این پسر قبلاً غذا خورده.» -نوش جانش.

 

آقا راضی شد و شروع به خوردن کرد. سریع پرده را انداختم و رفتم طرف بالاسرداب. همان بالای پله ها ایستادم و دختر آق امرالله را صدا زدم:«گلی...! گلی...!» دیدم خبری نشد، از پله ها پایین آمدم و در زدم. جمیله خانم انگار ته بالاسرداب باشد، فریاد زد:«کیه؟ چه می خوایی؟» -سلام جملیه خانم! با... -علیک. چته؟ -با گلی کار داشتم. -اون با تو کار نداره. -حالا نمی شه بهش بگید یه دقیقه بیاد لب در. بعد از چند دقیقه، گلی همان طور که داشت روسری سبز رنگش را مرتب می کرد، سرش از لای در بیرون آورد و با ناز گفت:«چه کار داری؟» با شوق و ذوق گفتم:«گلی! می دونی کی اومده؟» -نه. من چه می دونم.

 

از عصر تا حالا این پایینم. -آقا اومده... آقا... -کدوم آقا؟ -آقامرتضی دیگه. الانم داره توی اتاق خان دایی شام می خوره. بابام و بابات هم اونجان. -خب خوش اومده. من چی کار کنم. بدجوری توی ذوقم خورد. اما از رو نرفتم با همان لحن حرف را پیش گرفتم. -انگار نفهمیدی من چی می گم. آقامرتضی اومده. اصلاً می دونی آقامرتضی کیه؟ -مگه می شه نشناسمش. مامانم می گفت وقتی به دنیا اومدی آقامرتضی توگوشت اذون گفت. -خب دیگه. من می گم بریم یه چیزی به عنوان تبرک ازش بگیریم. انگشتری، عبایی، تسبیحی، چیزی. اصلاً من می گم ته مونده غذاشو بخوریم. گلی صورتش را درهم کشید. -اَه! من دهنی کسی رو نمی خورم. -خره! دهنی آقاست. بخوری تا چند وقت درد مرض سراغت نمی خورد.

 

گلی کمی فکر کرد و گفت:«یه دقیقه وایسا من برم چادرم رو سر کنم.» بعد از همان جا گفت:«زری. اون چادر رو به من بده.» چادر را روی سرش انداخت از پله ها بالا آمد. گفتم:«بیا برویم توی پستو. هر وقت غذایشان تمام شد و رفتند، می رویم سر وقت بشقاب آقا.» سرش را تکان داد دوید سمت آشپزخانه. فهمیدم بازی اش گرفته من هم پشت سرش دویدم. به آشپزخانه که رسید، دمپایی هایش را پرت کرد سمت دیوار، چادر از سرش افتاد، خودش را پرت کرد کف آشپزخانه و گفت:«اول!» دمپایی هایش را جفت کردم، چادرش از روی زمین برداشتم و وارد آشپزخانه شدم. از روی زمین بلند شد. دامن سیاهش را بالا کشید و چادر از دستم گرفت و روی سرش انداخت. ابروهای دست نخورده اش را بالا کشید و گفت:«نکنه صدایمان را شنیده باشند؟» -فکر نکنم. بیا برویم توی پستو منتظر بشینیم تا غذایشان تمام شود.

 

رفتم توی پستوی تاریک و خودمان را انداخته ایم روی بالشتک های زردِ شل که گوشه ی پستو تلنبار شده بودند. گلی گفت:«حرف نزنی. می خواهم ببینیم چه می گویند؟» ساکت شدم و حواسم را دادم به آن طرف. همه تقریباً ساکت بودند، فقط گاهی دایی تعارفی تیکه پاره می کرد و شهردار و فرماندار هم متقابلاً جوابش را می دادند. فقط سردار بود که مدام با دهان پر از غذاهای مختصر و ساده و کلِ کثیف جبهه می گفت. از کمپوت های گرم سیب و آلبالو که توی گرمای شلمچه اندازه شربت های آب لیمویی که ظهر عاشورا تُقس می کردند، گواراتر بود. گاهی هم صدای پس پس آقا می آمد؛ انگار که زیرلب ذکر می گوید.

 

گلی چادرش را شل کرد و گفت:«ببین. شعور یعنی بابای من و تو. همه کله گنده ها دارند وسط غذا و با بق پر حرف می زنند، ولی بابای من و تو صدا ازشان در نمی آید.» گفتم:«البت آقا را فاکتور بگیر از بقیه. آقا که مثل باقی حرف چرت و پرت که نمی زند، ذکر خدا را دارد می گوید. اصلاً ببین این مرد چه اعجوبه ای است که موقع خوردن هم از یاد خدا غافل نمی شود.» گلی، گوشه لب هایش را پایین کشید و گفت:«اوه اوه! یک جوری زرزر می کنی انگار حوزه علیمه ی نجف درس  می دهی.» می خواستم جوابش را بدهم که صدای مهمان ها بلند شد که همه با هم آمین می  گفتند. خوب که گوش کردم دیدم آقا دارد با صدای آرام دعای سفره می خواند. -الهی که این سفر معمور باد -الهی آمین... -همیشه پر از نعمت و سور باد -الهی آمین... -گزند زمانه، بلیات دهر؛ از این سفره و صاحبش دورباد. -الهی آمین... -نبرد هرگز بر این سفره طعام -الهی آمین... -به حق محمد و آل ش مدام جماعت بلند صلوات فرستادند.

 

چند ثانیه ای بعد از صلوات آقا گفت:«با اجازه ما از خدمتتان مرخص شویم.» دایی با آن صدایی که همیشه خدا بلند بود، گفت:«اجازه ما دست شماست. ولی افتخار بدهید یک فنجان چایی تلخ دور هم بخوریم.» آقا گفت:«نه ممنون. دکتر منعم کرده از اینکه شب چایی بخورم. از جنابعالی هم زیاد به ما رسیده است.» -نفرمایید. هر کاری که کردیم وظیفه بود. و بعد آقا "یاالله" گفت و همین طور صداها دورتر و ناواضح تر شد. خیزک رفتم جلو و پرده را کنار دادم.

 

سفره همین طوری پهن بود و اتاق خالی از جمعیت. انگار همه با هم رفته بودند بدرقه آقا. پرده را کامل کنار زدم و گفتم:«گلی! بدو تا نیامدند.» و باهم هجوم بردیم سمت بشقاب آقا که به قاعده یک کف گیر برنج و یک نصف ران ازش باقی مانده بود. بسم الله گفتیم و با همان دست های نشسته شروع کردیم به خوردن ته مانده غذا. چند دقیقه همین طور خیمه زده بودیم روی ظرف غذا.

 

پلو را تندتند می بلعیدیم و ران را به نیش می کشیدیم. تمام که شد نفس نفس زدیم و گوشه ی اتاق تلپ شدیم. به گلی گفتم:«خوب شد. حداقل تا شش ماه دیگر مریض نمی شویم.» گلی همان طور که کنار سفره دراز کشیده بود و به گچ بری های سقف نگاه می کرد، گفت:«شش ماه را از کجایت در آوردی؟» -نمی دانم. همین طوری گفتم. در همان حال بابا و آق امرالله در را باز کردند و وارد شدند.

گلی بلند شد و چادرش را سفت گرفت تا مبادا پدرش بهش خرده بگیرد. آق امرالله گفت:«چه می کردید؟» گلی خواست جواب بدهد که من از ترس اینکه مبادا حرفی را بزند که نباید، پیش دستی کردم و گفتم:«هیچی. هوس دوغ کرده بودیم. آمدیم دوغ بخوریم.» آق امرالله هم با لحن دلسوزانه ای پاسخ داد:«خوب است. دوغ زیاد بخورید. قدتان بلند می شود.» من هم پشت سر هم چشم گفتم. بابا بدنش را کش داد و به آق امرالله گفت:«خدایی الان وقت دعای سفره خواندن بود؟ گشنه ما را از سفره بلند کرد لاکردار.» و بعد نشست پشت بشقاب آقا که گلی تهش را هم لیسیده بود. نگاهی به بشقاب خالی کرد و گفت:«کی غذا مرا خورد؟!»

محمد واصفی

 

نقد داستان

 

داستان‌تان با عنوان «غذای تبرکی» را خواندم. متشکرم پسرم. دست شما درد نکند. خدا قوت. در بخش معرفی نامه‌ات دیدم تنها شانزده سال سن داری! با این سن و سال، جسارت نوشتن داستان، واقعا شگفت انگیز است و جای تقدیر و شگفتی دارد. آفرین پسرم. من زمانی که به سن شما بودم حتی نمی‌توانستم یک متن ساده بنویسم، حتی یک نامه معمولی، یک انشای دم دستی.

آفرین بر شما که با اعتماد به نفس داستان می‌نویسید، ارسال می‌کنید و به بوته نقد می‌گذارید. پسرم بزرگ‌ترین دشمن تو در این مرحله غرور و منیت است. این احساس منفی در زیباترین شکل و لباس ، خیلی آرام و بی سر و صدا ابتدا وارد اندیشه و افکار انسان می‌شود. بعد آرام آرام در کلام آدم می‌نشیند، لحن و نجوم حرف زدن آدم عوض می‌شود. در نهایت این احساس مخرب و ویرانگر وارد اعمال و کردار آدمیزاد می‌شود. برخورد و رفتارش با دیگران تغییر می‌کند. از بالا به آدم ها نگاه می‌کند.

 

دیگران را پایین‌تر می‌داند. در این مرحله آدم حرف هیچ کس را قبول نمی‌کند. خودش را علامه دهر می‌داند. انسان که به این مرحله رسید، مرحله سقوط آغاز می‌شود. در واقع با نیروی خودش ضربه فنی می‌شود. ‌محمد عزیز اگر می‌خواهی این راه را ادامه دهی. اگر می‌خواهی در آینده نویسنده مطرحی شوی. سعی کن با تواضع و فروتنی نصایح و راهکارهای اساتید معتمد و مورد اطمینان را با جان و دل گوش کنی و به کار ببندی. راوی پسر بچه نوجوانی است که در مراسم ولیمه دایی‌اش شرکت کرده است. دایی از مکه آمده و مردم برای دیدنش و خوردن شام از همه جای شهر آمده اند. ‌در خانه بزرگ خان دایی همه گرد آمده‌اند، از فامیل و آشنا گرفته تا دوست و غریبه.

 

از شهردار گرفته تا فرماندار و سردار سپاه. دایی مردی است پول دار ‌که دوست دارد هر کاری می‌کند بیشتر جنبه نمایشی داشته باشد.‌ همه ببینندش، تحسینش کنند، مدیونش باشند، عاشق تظاهر است. در مجلس هم قبل از شام مخاطبش شهردار، فرماندار و سردار سپاه است. نزدیک شام، مجتهد و روحانی معروف شهر آقا شیخ مرتضی تشریف می‌آورند. در مورد ایشان و کراماتشان سخن بسیار است. از جمله این که هر چیزی از ایشان بگیری متبرک است و سبب برکت و نعمت، حتی اگر غذای مانده ایشان را بخوری دیگر مریض نمی‌شوی. به همین دلیل راوی و دختر خاله‌اش بلافاصله پس از شام می‌دوند تا غذای نیم خورده آقا را بخورند، می‌خورند هم، اما بعد معلوم می‌شود پس مانده‌اند و غذا مال شوهر خاله راوی، امرالله خان بوده است. آقا محمد خلاصه داستان همین بود دیگر درست است؟ بسیار خوب دست شما درد نکند. ممنون.

 

محمد جان برای روایت داستانت ازچه زاویه دیدی استفاده‌ کرده‌ای؟ اول شخص مفرد یا همان من راوی. خیلی‌ عالی. آقای واصفی عزیز این زاویه دید در کنار ویژگی ها و ظرفیت های خیلی خوبش _ مانند ایجاد صمیمیت، باورپذیر کردن روایت، روایت مستقیم و بی واسطه_ مشکلات و ضعف های خودش را هم دارد. ‌مثل چی؟ مثل محدودیت در روایت. یعنی چه؟ یعنی راوی قادر به روایت آن چیزی است که مستقیم می‌بیند، می‌شنود، حس می‌کند. چرا این را گفتم؟ به این دلیل مهم که شما به گونه ای از این زاویه دید استفاده‌ کرده‌اید که انگار زاویه دید سوم شخص است. دانای کل. راوی همه چیز را می‌بیند، همه صداها را می‌شنود، هم از قسمت مردانه مجلس هم قسمت زنانه مجلس و هم حواسش به بچه ها هست، هم به پوشش و تغییرات فیزیکی دخترکان تو بالغ. ‌این که نمی‌شود. جداً پیشنهاد می‌کنم در یکی از این مهمانی های شلوغ شرکت کنید.‌

 

بعد صادقانه ببینید چند درصد از آدم ها، ماجراها، حرف ها و رفتارها را می‌بینید و می‌شنوید. دوست بسیار‌ جوان و هنرمندم اتفاقاً این محدودیت در زاویه دید من راوی، این امکان خیلی خوب را فراهم می‌کند تا خواننده جاهایی که راوی قادر به رفتن و حضور نیست، با تخیلش برود. برود، خود ببیند و اصطلاحاً سفید خوانی کند. یکی از مشکلات و ضعف های اثر شما اطناب بی دلیل آن است. ‌صحنه های قابل حذف کم نیستند. مثل بازی و دعوای بچه ها. مثل شغل پدر راوی و اختلافش با حاج دایی، مثل بیشتر حرف های شهردار و فرماندار و سردار سپاه و... ببین پسرم داستان کوتاه یک برش از زندگی است.

 

یعنی روایت یا نمایش یک حادثه در یک مکان مشخص در زمان محدود با یک شخصیت اصلی. درست شد؟ حالا سوال من از شما این است. شخصیت اصلی داستان شما چه کسی است؟ راوی، خان دایی، پدر راوی یا آقا شیخ مرتضی؟ دوست نازنینم حادثه اصلی کدام است؟ نمایش و تزویر دایی و شهردار و فرماندار؟ کرامات آقا شیخ مرتضی؟ اختلاف پدر و خان دایی؟ باور معصومانه بچه ها (راوی و دختر خاله‌اش گلی) در خوردن باقی مانده غذای آقا شیخ مرتضی؟ کدام؟ مضمون داستان‌تان چیست؟ تزویر؟ اختلاف طبقاتی؟ مال نامشروع؟ خرافات؟ کرامات؟ چی؟ پیام داستان چیست؟ محکوم کردن تزویر و ریا؟ کسب روزی حلال؟ مبارزه با جهل و خرافات؟ ترویج اعتقادات مذهبی ؟ چه چیز؟ می‌دانی چرا این ها را گفتم؟ گفتم تا بدانی صرف روایت برای شما اهمیت داشته است نه داستان، نه مضمون، نه پیام و نه شخصیت.

 

روایت کردید و کردید تا برسید به صحنه آخر، یعنی صحنه‌ای که راوی بفهمد غذایی که با آن همه زخمت خورده، غذای مانده آقا شیخ مرتضی نبوده است. رعایت همه این موارد است که کار نوشتن داستان را سخت می‌کند. موضوعی در خلال داستان به شوخی روایت می‌کنید که با کمال شرمندگی باید عرض کنم بیشتر جنبه تحقیر و تمسخر دارد. اجازه بده عین متن شما را بیاورم: «کله اش اینقدر کوچک بود که عمامه اش-با آنکه اندازه پارچه اش به دومتر هم نمی‌رسید-روی سرش بزرگ جلوه می‌کرد. شده بود شبیه آن عکسی که آقاجون قاب کرده بود و با سه-چهار تا میخ طویله هایی که هر کدام شان به قاعده کله ی پیرمرد بودند، زده بود به دیوار و» مشکل دیگر سن و سال و سواد راوی است.

 

گاهی جوانی یا حداقل نوجوانی پخته و با سواد به نظر می‌آید که چنان به مسایل دینی و حوزوی مسلط است که انگار خودش طلبه است و در مورد احادیث، منابع پوشش روحانی و راننده‌اش و ... چنان صحبت می‌کند که خواننده را به یقین می‌رساند راوی فردی است بزرگسال، متشرع و با تحصیلات حوزوی، اما گاه تا حد یک بچه هشت نه ساله پایین می‌آید، مثل روایتش در شروع و پایان داستان، بخصوص دراز کشیدن کنار سفره. خوب دوست بسیار جوان و هنرمندم. یک توصیه هم بکنم و بروم. توصیه می‌کنم وقتی داستان می‌نویسی آن را چند روزی کنار بگذاری، بعد آن را بخوان و ضبط کن. یکی دو روز بعد در یک فرصت مناسب بشین و داستان را گوش کن. انگار که مثلاً از رادیو می‌شنوی. در این حالت خودت بیشتر از همه متوجه ضعف ها و قوت های کارت خواهی شد و اقدام به اصلاح می‌کنی. دوستان‌تان در پایگاه نقد خوشحال می‌شوند شاهد آثار دیگرتان باشند. من هم همین طور. موفق باشید! یا علی

نقد توسط خسرو باباخانی

 

ارسال نظرات
انتشار نظرات حاوی توهین، افترا و نوشته شده با حروف (فینگلیش) ممکن نیست.
گزارش خطا
تازه ها