وزیدن گرفتهست باد خزان
به گوش آید از دور داد خزان
گل و سبزه و برگهای قشنگ
مباشید غافل ز یاد خزان
نخواهد ز بین شما هیچ یک
برد جان بدر از جهاد خزان
به سویی فتد هر یک از جمعتان
ز توفان تند ز یاد خزان
کنونی که هستید بر شاخهها
به دور از گزند و عناد خزان
از این بزم جانبخش سودی برید
که محوش کند انجماد خزان
مهدی رستادمهر
***
ای چرخ بسی لیل و نهار آوردی
گه فصل خزان و گه بهار آوردی
مردان جهان را همهی بردی به زمین
نامردان رابه روی کار آوردی
ابوسعید ابوالخیر
***
در بهار ِ زندگی رفتی سفر تو بی خبرای مانده در کاشانهام جای تو خالی
نازنین دردانهام، نشکن دل ِ دیوانهامای در خزان ِ خانهام، جایِ تو خالی
حسین منزوی
***
پاییز یک شعر است یک شعر بیمانند
زیباتر و بهتر از انچه میخوانند
پاییز، تصویری رؤیایی و زیباست
مانند افسون است مانند یک رؤیاست
با برگ میرقصد با باد میخندد
در بازیاش با برگ او چشم میبندد
تا میشود پنهان برگ از نگاه او
پاییز میگردد دنبال او، هر سو
هرچند در بازی هر سال، بازندهست
بسیار خوشحال است روی لبش خندهست
مانند یک کودک خوب و دل انگیز است
یا بهتر از اینها: پاییز، پاییز است
ملیحه مهرپرور
***
تو هم همرنگ و همدرد منی،ای باغ پاییزی
چو میپیچد میان شاخههایت هوی هوی باد
به گوشم از درختان های های گریه میآید
مرا هم گریه میباید؛ مرا هم گریه میشاید
مهدی سهیلی
***
دلم خون شد از این افسرده پاییز
از این افسرده پاییز غم انگیز
غروبی سخت محنت بار دارد
همهی درد است و با دل کار دارد
فریدون مشیری
***
پاییز جان! چه شوم، چه ترسناک
اینک، بر این کناره دشت، اینک
این کوره راه ساکت بی رهرو
آنک، بر ان کمرکش کوه، آنک
ان کوچه باغ خلوت و خاموشت
از یاد روزگار فراموشت
پاییز جان! چه سرد، چه درد آلود.
چون من تو نیز تنها ماندستیای فصل فصلهای نگارینم
سرد سکوت خودرا بسراییم
پاییزم!ای قناری غمگینم
مهدی اخوان ثالث
***
آرام شدهام
مثل درختی در پاییز
وقتی تمام برگهایش را
باد برده باشد
رضا کاظمی
***
پاییز کوچک من
دنیای سازش همهی رنگهاست
با یک دیگر
تا من نگاه شیفتهام را
در خوشترین زمینه به گردش برم
و از درختهای باغ بپرسم
خواب کدام رنگ
یا بیرنگی را میبینند
در طیف عارفانه پاییز؟
حسین منزوی
***
دلم برای انارها تنگ است
برای دانههای سرخ و سفید
یاقوتهای عاشق
منتظرم تا برگها زرد شوند
تا انارها سرخ شوند
و پاییز بیاید و همهی عاشق شوند
پاییز بیاید و دلتنگی من شاید
با همه ی برگهای خزان زده
کم کم بریزد
مجید مصطفوی
***
پاییز را
به هیچ میانگارد
دستی که دستهای تو را دارد
سیدعلی میرافضلی
***
پاییز آمد
در بین درختان
لانه کرده کبوتر
از تراوش باران میگریزد
خورشید از غم
با تمام غرورش پشت ابر سیاهی
عاشقانه به گریه مینشیند
من با قلبی به سپیدی صبح
با امید بهاران
میروم به گلستان
همچو عطر اقاقی
لابلای درختان مینشینم
باشد روزی به امید بهاران
روی دامن صحرا لاله روید
شعر هستی بر لبانم جاری
پر توانم آری
میروم در کوه و دشت و صحرا
رهپیمای قلهها هستم من
راه خود در توفان
درکنار یاران مینوردم
دارم امید که دهد روزی سختی کوهستان
بر روان و جانم
پاکی این کوه و دشت و صحرا
باشد روزی برسد به جهان شعر هستی بر لب
جان نهاده بر کف
راه انسانها را در نوردم
رهپیمای قلهها هستم من
راه خود در توفان
درکنار یاران مینوردم
در کوهستان یا کویر تشنه
یا که در جنگلها
رهنوردی شاد و پر امیدم
شعر هستی
بودن و کوشیدن
رفتن و پیوستن
از کژی بگسستن
جان فدا کردن در راه حق است
سروده سعید سلطانپور
***
این برگهای زرد
به خاطر پاییز نیست
که از شاخه میافتند
قرار است تو از این کوچه بگذری
و انها
پیشی میگیرند از یک دیگر
برای فرش کردن مسیرت
یغما گلرویی
***
پاییز هیچ حرف تازهای برای گفتن ندارد
با اینهمهی
از منبر بلند باد
بالا که میرود
درختها چه زود به گریه میافتند
حافظ موسوی
***
درختان پر شکوفه بادام را دیگر فراموش کن
اهمیتی ندارد
دراین روزگار
انچه راکه نمیتوانی بازیابی به خاطر نیاور
موهایت را در آفتاب خشک کن
عطر دیرپای میوهها را بر ان بزن
عشق من، عشق من
فصل پاییز است
ناظم حکمت
***
منبع اشعار: تالاب