روزنامه اعتماد نوشت: «دری کوتاه بود، کنار سقاخانه، کنار آبانبار، پشت دیوارهای خشت و گل، پس خم کوچههایی تنگ که غریبهها را به خود محرم نمیدانستند، دری کوتاه بود، کلههای کچل، سبیلهای پرتاب و روغنزده، تیلههای مشکی براق، پنجههایی ورزیده و خوشقامت «یا علی» میگفتند، سر خم میکردند و از این در میگذشتند، نه سودای نام بود و نه نشان، از پشت این در تنها صدای ضرب و زور میآمد و صدای یا علی از لب جوانمردانی که هنوز دل در گرو آیین سمک عیار و پوریای ولی و از آنها والاتر، مولا علی داشتند. درهای کوتاهقامت اهل زور تهران روزی به روی پیر و جوان باز بودند، گلباران میشدند، یک محله بود و یک زورخانه، پهلوان که از بر کوچه رد میشد، پیرها به احترامش قامت راست میکردند و لبهای زنان پشت سرش به صلوات پیچ میخورد، عیاران، شاطران، لوطیها، قلندران، سنگگیران و تمام آنهایی که دیگر نشانی از قدمهایشان در عودلاجان و چال میدان و چهارصد دستگاه و خیابانهای زمخت و عصاقورتداده جنوب تهران دیده نمیشود. در بساط رفتوآمدهای مقرر و مومن به ساعت، شعله چراغ چندی از این پهلوانخانههای جنوب تهران شب را روشن میکند، قلندرانی که دیگر نه آن سبیلهای چرب و نرم را دارند، نه فرق کله را به نشان پهلوانی میتراشند و نه زیر کمربند چرمین چاقوی نگیننشان پنهان میکنند و نه بعد از تمرین زورخانه، راهی حمام عمومی و قهوهخانه میشوند، پشت درهای کوتاه زورخانههای تهران هنوز چند نفسی از آیین گذشته به جای مانده است، هنوز نفس میکشد و هنوز زنگ سردمشان به صدا درمیآید.
فراموششدگان
جوانمرد را «سنگ گیر» میخواندند، فرق سرش عاری از مو بود و در دکان نانوایی شاطری میکرد، سنگی داشت از مرمر، یا علی میگفت و سنگ وزین و سنگین را بالای سر میبرد و از پلههای نانوایی به پشت بام پرت میکرد، هیچ پهلوان دیگری تاب این سنگ را نداشت که اگر داشت و سنگ پهلوان دیگری را بلند میکرد به طعنه به او میگفتند «سنگ کسی را بر سینه مزن»، سنگ پهلوان دیگر بددستی میکرد، بد قلقلی میکرد و جز نازشصت جوانمرد به سینه دیگری وفادار نبود، نام این جوانمرد پهلوان ابراهیم بود و سابقهاش به حلاجان میرسید و دیارش یزد بود. او را روزگار ناصرالدین شاه به تهران آوردند، میگویند هیچ اسب و قاطری نتوانست سنگ او را از یزد به تهران بیاورد، ناگزیر شتر عظیمالجثه و قویهیکلی یافتند و سنگ جوانمرد را روی آن بار کردند. در آن روزگار پهلوان بود و سنگش، همانقدر که نمیشد پشت لب پهلوان خالی از سیبیل باشد، از آن پرحیثیتتر سنگ عظیمالجثهای بود که از جان پهلوان هم عزیزتر شمرده میشد. از همین رو بود که جوانان ستبر بازو را «جوانان سنگدیده» میخواندند، نوچهها و تازهواردها هم از همان بدو ورود به گود سودای «سنگزدن داشتند» چشم تیز میکردند و سنگبالابردن پهلوانان نامی را در گود میدیدند و میخواستند سنگ به سینه بزنند اما هر نوچه و تازهواردی در گود زورخانه قادر به بالابردن سنگ نبود، از این رو به نوچههایی که برای بالابردن سنگهای ستبر بازو گرد میکردند، هشدار میدادند که سنگ بزرگ علامت نزدن است، این نوچهها هم اگر غرورشان رخصت میداد، سنگ را میبوسیدند و کنار میگذاشتند، حالا مدتهاست که سنگ از آیین زورپروری بوسیده و کنار گذاشته شده و از گود زورخانه به زبان راه پیدا کرده است.
از سنگ و سنگگیری و سنگ به سینه زدن که بگذریم، آیینهای دیگری از بزرگمنشی و پهلوانی هم در کوران باد فراموشی گم شدهاند. کمتر از صد سال پیش محلهها نام سه دسته از مردان سبیلو را به پیشانی داشتند: پهلوانان، شاطران و عیاران. در آن روزگار قطار دودی و سفرهای فرنگ و قهوههای قجری، شاطران پیش از آن که نانوا باشند، پیامرسان بودند. حتی پیش از آن، در زمان شاه طهماسب اول، شاطران یک عصای بلند به دست میگرفتند، کمربندی با سه زنگوله به خود میبستند و قدم که برمیداشتند زنگولهها به صدا درمیآمد و راه برای اربابانشان باز میشد. تاورنیه مینویسد که این شاطران بختبرگشته اگر میخواستند به هیات و کسوت شاطری درآیند، به ناچار از بوق صبح تا اذان عشا، باید فاصله میدان شاه اصفهان و تختهسنگی را دوازده بار میدویدند، تعدادی نوچه نورس هم در فاصله میدان و سنگ میایستادند و عرق شاطر بینوا را خشک میکردند؛ گویا شاطران چارهای جز دویدنهای طولانی در سرنوشت خود نداشتند که اعتمادالسطلنه هم تفاوت بین شاطران و فراشان را در همین عمل دویدن میداند: شاطران محکوم به دویدن کنار اسب بودند، کلاههای عجیب و غریب بر سر میگذاشتند و همپای اسب میدویدند و کالسکههای ملوکانه را همراهی میکردند.
امروز این جستوخیز بیقرار شاطران قجری تنها در نرمشهای شاطران سفیدپوش نانوایی به جای مانده و پازدن و دویدن در گود زورخانه هم نشانی از پاهای عاصی آنها دارد. اما در اواخر دوره شاهان قجری، شاطران و لوتیها مایه آبروریزی محله بودند، حتی لوتیها در کسوت شاطران در میآمدند و از بازاریان به شیوه عیاران اخاذی میکردند. در این میان اما رسم پهلوانان جدا بود. پهلوانان توانستند بر خلاف این دو دسته اهل زور و زر دربار و قدرت نشوند. پهلوانان به جوانمردی شهره بودند، لوطی و شاطر به زیرکی. پهلوانانی که راه و رسم خود را به اشکهای مادری گره میزدند که پوریای ولی را مغلوب کرده بود. از این رسم پهلوانان در زورخانههای تهران تنها گردی به جای مانده است، پهلوانی روزی منصب و پیشه بود. زورخانه «شیرافکن» در خیابان قصرالدشت، زورخانه صدساله «نیروی یزدان»، زورخانه «قائم» سر آسیاب دولاب، زورخانه «جوانمردان» یا شهدای کن، زورخانه فراموش شده «هژبر» و زورخانه «شیر» که بیش از صد سال قدمت دارد و حالا به دست نواده چهارم و پنجم پهلوان طاهری چراغی روشن در خیابان «پیروزی» تهران دارد.
در ره منزل لیلی چو خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
اول میان گود چو رفتی زمین ببوس، یعنی زمین به نام جهانآفرین ببوس. رسم قدمبوسی، رسم پوریای ولی است، رسم پهلوانی است و احترام، احترام به گود، گود مقدس. «ما با زورخانه آشنا نشدیم، ما در زورخانه متولد شدیم.» مرشد علی طاهری در اوان شصت سالگی هنوز هم چهارشانه است، صورت استخوانی دارد و زمانه زلفهایش را یکدست به سپیدی برف کرده است، زورخانه شیر ارث اجدادی است، پدربزرگ طاهری را «شیرگیر» میخواندند، بس که قویپیکر و قویپنج بود، همین نام هم مانده روی زورخانهای صدساله در تهران. حالا پسرش یاور اوست و بالای «سردم» مرشدی میکند. مرشد طاهری نه چون اجدادش سبیل سیاه غلیظ دارد و نه سنگینی ابروها روی چشمانش ریختهاند، نیمتنه عریان نکرده و چون پهلوانان محبوس در قابهای سیاه و سفید، سرپنجههای فولادینش آماده رزم نیست، سوسوی مردمکانش چشمهایش خیره به کفش است و پاسخها را کوتاه میدهد: «گود هشت ضلع دارد، هشت ضلع هشت خان معرفت هستند، گود میدان رزم است، گود میدان معنویت و ایمان است، گود صحرای کربلاست، گود روز قیامت است.»
در گود کسوت سخن میگوید نه پیشه، گودی که بیطهارت نمیتوان وارد آن شد، گودی که واژگانی را در خود محبوس کرده که دیگر در سرزمینی خارج از این گود معنا ندارد، قدمت گود به قدم واژگانش است: ورنایانی که محمدبن منور در اسرارالتوحید به آن اشاره میکند، برنایانی که همان پهلوانان هستند، عیاران، اهل زوری که در فتوتنامه سلطانی در قرن هشتم هشت طایفه بودند: کشتیگیران، سنگگیران، ناوهکشان، سلهکشان، حمالان، مغیرکشان، رسنبازان و زورگران، قواعد «زورگیری» پیش از «طومار افسانه پوریای ولی» در مکتوب دیگری کتابت نشده است. «این کار سینهسوختگی میخواهد.» آقای طاهری از سینهسوختگی صحبت میکند و از کشتیای که جز با گذشت به سرمنزل مقصود نمیرسد. «مصطفی توسی. حسن عطری. پهلوون باقر مهدیه، تختی، خیلی پهلوونهای بزرگ نمکگیر این زورخونه بودند،»
ده، دوازدهساله بود که جهان پهلوان تختی به زورخانه شیر میآمد، روزی آقا تختی وارد گود شده بود و از علی نوجوان میل خواسته بود، علی بزرگترین میلها را برای بزرگترین پهلوان تهران آورده بود اما تختی گفته بود که این میلها را کنار بگذارد و میلهای کوچک بیاورد: «از آقام پرسیدم چرا اینجوری میکنه، مگه نمیتونه میلهای بزرگ را بلند کنه؟» مرشد طاهری آن روز درسی را به پسرش آموخته بود که تا امروز هم از خاطرش نرفته است: «پهلوان خودنمایی نمیکند، مردمداری پیشه میکند.»
خاطرات دیگر پهلوانهایی که در زورخانه شیر بروبیایی داشتند درون عکسهای سیاه و سفید قاب گرفته شده است. آقای طاهری از حاجحسن کمپانی یاد میکند، خاطرش نیست چرا او را به این نام میخواندند، از حسن عطری که عطر میفروخت و کارگر و پهلوان بود، از خلیفه اسمال دسمالی: «تو نونوایی کار میکرد، کارگر بود، گرفتار بود، همه گرفتار بودن. این ورزش از اولش هم مظلوم بود، الان مظلومتر شده.» مرشد سینهسوخته به مظلومبودن این ورزش کفایت نمیکند و میگوید: «زورخونه ورزش سینهسوختههاست. ورزش لاتها. نه لوت، لاتها.» لوت مظلومکش است، حق و ناحق میکند اما لات مشتی است، اگر هم اهل دعوا باشد میرود سراغ صاحب قدرت. زورخانه ورزش لاتمنش است و خصلت پهلوان مظلومکشی نیست. گرچه ورزشکارانی که داخل گود نرمش را تمام کردهاند و با رخصت مرشد به سوی تختههای شنو میروند رنگ و بویی از لاتهایی با سبیلهای پرپشتی و چرب، بازوان پرباد و سینههای پشمالو و پنجههایی که سرشاخ شدهاند ندارند، اما همچنان نگاهشان بالاتر از خط یک متری گود نمیآید و زیر فلاشهای دوربین عکاسی مرتب پیراهن مرتب میکنند. لوطیها دمی از عیاران دارند، کهنترین گروه جوانمردانی که در دل کوه و بیابان خانه میکردند، از اغنیا میدزیدند و به فقرا میبخشیدند، یعقوب لیث صفاری عیار بود و روی اسبش میتاخت و داد از بیداد میاستاند، آیین جوانمردی در گمنامی بود و از این رو عیاران در شب میتاختند و آنها را شبرو میخواندند، اگر بر خیالشان هم راه نظر بسته میشد، شبرو بودند و از راه دگر میآمدند. شمشیر عیاران به کمربند چرمینشان آویزان بود اما آن را زیر عبا پنهان میکردند، اما اگر بنا مبارزه با دشمن بود، «شمشیر را از رو میبستند» تلخی خنده بر لبان آقای طاهری میدود: «کجایند آن شبروان؟» فن این ورزش دو سال آموزش دارد، آداب و رسومش هفتاد سال. مثل آواز در دستگاه شور یا همایون که یک دستگاه است و هزار گوشه، هزارگوشهای که در خم گود و قابعکسها پنهان مانده است، هزارگوشهای که در صدای خسته مرشد طاهری طنین میاندازد: «مهندسها سراغ پهلوانی نمیآیند، دکترها سراغ پهلوانی نمیآیند، از گذشته هم همینطور بود، گرفتارها راه پهلوانی را میگیرند. ما گرفتار بودیم و گرفتار هم هستیم»
مرشد سخن بیشتری ندارد جز با خدا. در آستانه در میایستد، ضرب زورخانه به نوای دعا آرام گرفته، پهلوانان رو به قبله میخوانند: «همت حق نور، چشم بخیلان کور» «آمین» «از دم چل مرشد، چهل عارف، چهل درویش، چهل نقیب.» «آمین.» «از دم چل سید، چهل فاضل، چهل ذاکر.» «آمین» «از دم سلطان علی، شاه کبیر.» «آمین»