امینه وهابزاده: در یکی از عملیاتها دستهای آرپیجی زن قطع شد. دیدم تانک عراقیها جلو میآید، آرپیجی با گلوله آماده را گرفتم، آرپیجی را شلیک کردم و اتفاقاً به تانک خورد!
چطور شد که به جبهه رفتید؟
با شروع جنگ تحمیلی به عنوان نیروهای مردمی با گروه ۷۰ نفری از طرف مسجد جامع شهرری به منطقه جنوب رفتم. در آن زمان هنوز بسیج شکل نگرفته بود به مدت ۴ سال در آبادان، خرمشهر، دهلاویه، پادگان حمیدیه، هویزه و مناطق دیگر به عنوان آمدادگر و نیروی نظامی فعالیت داشتم در منطقه جنوب در ستاد شهید چمران نیز فعالیت داشتم. سپس در مقطعی با شهید همت از جنوب به منطقه غرب رفتم.
چطور شد که مجروح شدید؟ در کدام مناطق و کدام عملیاتها؟
اولین مجروحیت شدید من سال ۶۰ بود شبیخون رژیم بعث به ایستگاه عملیات آبادان که بسیاری از بچههای رزمنده شهید شدند. آن شب پس از حمله عراقیها، به گروه آمدادی بیسیم زدند که آمبولانس اعزام کنند ولی آمبولانس به ماموریت رفته بود. وقتی هم که آمبولانس آمد راننده آنقدر خسته و زخمیبود که نمیتوانست دوباره اعزام شود برای همین خودم با سرعت سوار آمبولانس شدم و به طرف منطقه به راه افتادم. وقتی به آنجا رسیدم با صحنه تکاندهندهای روبهرو شدم. همه بچهها شهید شده بودند و آنهایی هم که نفس میکشیدند آنقدر خون از بدنشان رفته بود که کاری از دستم برایشان ساخته نبود.
هرطوری بود یکی از مجروحان را سوار آمبولانس کردم، زمانی که در حال انتقال مجروح به آمبولانس بودم یکی از رزمندهها که از گلوله باران عراقیها جان سالم به در برده و تنها کتفش جراحت پیدا کرده بود خودش را به من رساند وگفت:خواهرم شما به مجروح برسید.
من رانندگی میکنم. با وجود اینکه نباید چراغهای آمبولانس را در شب روشن میکرد برای پیداکردن راه این کار را انجام داد و با روشن شدن چراغهای آمبولانس عراقیها متوجه آمبولانس شدند و ما را زیر آتش خمپاره گرفتند. آنقدر آتش زیاد بود که صدای خودم را نمیشنیدم، فقط احساس کردم شکمام میسوزد. وقتی راننده مسیر برگشت را پیدا کرد و آمبولانس را به بیمارستان رساند آنقدر به آمبولانس شلیک شده بود که مجبور شدند برای بیرون آوردنم در آمبولانس را اره کنند. در آن حادثه ترکش به شکمم اصابت کرده بود تمام رودههایم به بیرون ریخته بود متوجه میشوند که نبض ندارم و فکر میکنند که به شهادت رسیدم من را به معراج شهدا بردند و فردای آن روز که شهیدی دیگر را به انجا میبرند متوجه بخار داخل مشما میشوند و من را به بیمارستان پتروشیمی آبادان منتقل میکنند سپس به بیمارستان مصطفی خمینی اعزام شدم. سال ۶۲ هم در فکه در عملیات والفجر یک، شیمیایی شدم و به مدت ۶ ماه در نقاهتگاه اهواز بودم.
بیشتر بخوانید:
با وجود مجروحیت چرا دوباره به جبهه برگشتید؟
دل کندن از جبهه برایم سخت بود بعد از بهبود نسبی دوباره به منطقه جنگی برگشتم. در تمام این ایام فرزندم در نزد شوهر و خواهرم بود و وابستگی شدیدی به خواهرم داشت. همسرم در مدت فعالیتهای من هیچ مخالفتی نمیکرد. چهار سال از همسر و فرزندم دور بودم.
چطور شد که تک تیرانداز شدید و شکارچی تانک نام گرفتید؟
در یکی از خطوط عملیاتی، مورد حمله دشمن قرار گرفتیم و ترکشهای گلولههای دشمن هر دو دست رزمنده «آرپی جی زن» را قطع کرد و تانکها شتابان به طرف خاکریز ما هجوم میآوردند درهمین حین آرپی جی آماده شلیک را دیدم و آن را برداشتم و به سمت تانک پیشرو دشمن نشان گرفتم. تانک دشمن منهدم شد و رزمندهها همه تکبیر گفتند وخودم از خوشحالی غش کردم. این حرکت باعث شد تا روند پیشروی دشمن کند و نیروهای خودی بتوانند مواضع خود را مستحکم کنند. در آن هنگام با صلوات رزمندهها تشویق شدم و شکارچی تانک نام گرفتم.
چطور شد که شیمیایی شدید؟
در فکه برای رسیدگی به زخمیها، من داشتم پای یکی از این مجروحان را بخیه میزدم که دیدم بیرون همهمه و سر و صدا شده است. رفتم بیرون چادر دیدم فریاد میزنند: شیمیایی... شیمیایی.... در آن زمان ما از لحاظ امکانات در مضیقه بودیم. بخصوص بچههای سپاه که امکانات چندانی نداشتند.
ماسک مخصوص شیمیایی هم کم بود. چند وقت قبل از این قضیه یکی از ارتشیها یک ماسک به من داده بود و گفته بود شما که همیشه توی خطی این ماسک نیازت میشود. ماسک را زدم. بعد دیدم یک جوانی را آوردند برای رسیدگی آمدادی که حالش بد بود و وضعیت خوبی نداشت. ماسک هم نداشت، ماسکم را باز کردم و برای او گذاشتم. بعدا در تلویزیون با او همانجا یک مصاحبه کرده بودند و گفت یک خانم آمدادگر اینجا جان مرا نجات داد. حالا سالها از موضوع گذشته و آن آقا شهید شده است و نامههایی را برای دخترش گذاشته است. دخترش که جریان ماسک را فهمیده بود توسط آن نامهها و نشانههایی که پدرش گفته بود آمد و من را پیدا کرد. چند وقت پیش به همراه یک کارگردان تلویزیونی برای شنیدن خاطرات و تهیه یک مستند پیش من آمده بودند.
چطور شد که با شهید چمران آشنا شدید و از کجا با ایشان همراه بودید؟
آشنایی من با شهید چمران به دوران قبل از انقلاب بر میگردد سال ۵۷ که غائله کردستان پیش آمد با شهید چمران و همسرش آشنا شدم و از نیروهای ایشان به حساب میآمدم در پادگانی که الان نامش ولیعصر است مستقر بودیم و از نیروهای ایشان بودم. جنگ که شروع شد با سختی زیاد وارد جبهه شدم و با شهید چمران همراه شدم.
چمران را نمیتوانستی در یک نقطه پیدا کنی. او همه جا بود. حضورش دلگرمیبود برای بچهها. من پس از گذراندن دورههای چریکی در لبنان یک بار او را در جبهه دیدم که از ناحیه پا مجروح شده بود. پس از درمان و پانسمان اولیه با وجود اینکه نیاز به استراحت هم داشت از جایش بلند شد و به طرف خط مقدم رفت. با تمام قوا هم رفت. حضورش در کنار بچهها در خط مقدم هم نقطه اتصال و قوتی بود. هنوز که نجواهایش را میخوانم دلم آسمانی میشود. شهادت شهید چمران کمر مرا شکست و انگار زینب بودم که داغ برادر دیدم.
با کدام یک از فرماندههای بزرگ همرزم بودید؟
با شهید همت همرزم بودم و یک جمله به یادماندنی از ایشان دارم که بعد از عملیاتها میگفت: اسبها را زین کنید؛ و منظورش از اسبها را زین کنید همان آمبولانسها بودند. ما هم به سرعت آمبولانسها را برای نجات مجروحان آماده میکردیم.
در عملیات شکست حصر آبادان هم با شهید صیاد شیرازی همرزم بودم قرار بود با ۲ پرستار خانم که از آبادان آمده بودند در این عملیات شرکت کنیم. شهید صیاد شیرازی آن روز به ما گفت: شما شغل حضرت زهرا (س) را دارید و امیدوارم ایشان را الگوی خودتان قرار دهید و این کار را تا به آخر ادامه بدهید.
گویا با شهید دستغیب هم همرزم بودید. خاطرهای اگر از آن شهید بزرگوار دارید بفرمایید؟
در اوایل اشغال خرمشهر، پشت مسجد جامع مجروحان را مداوا میکردیم، غذا میپختیم، ملحفهو لباسهای رزمندهها را میشستیم؛ دخترهای خرمشهری هم با اعزامیهای همراه بودند.
آیتا... دستغیب کامیونهایی از مواد غذایی را به جبهه میفرستاد و خودش نیز به ماهشهر میآمد؛ من از مواد غذایی که به جبهه میآوردند، نمیخوردم و میگفتم «بیت المال است» برای رفع گرسنگی میرفتم و بیسکویت میخریدم.
وقتی آیتا... دستغیب به حوالی دارخوین و شادگان آمدند، یکی از دوستان این موضوع را به وی گفت؛ شهید دستغیب پیام دادند که به دیدنشان بروم، وی یک بسته نان و پنیر و کاهو داد و گفت: «دخترم به جان مادرم زهرا (س) اینها از بیتالمال نیست و از نذرهایی است که به من میدهند، اینها را آوردم تا بخورید. بخور تا بتوانی بعدها غذای جبهه را بخوری. شما عین رزمنده هستید هر چه به رزمنده میرسد به شما هم میرسد.»
من که برای شهادت به
جبهه رفته بودم، به شهید دستغیب گفتم: جان مادرت زهرا (س) دعا کنید من شهید شوم. وی گفت: دخترم شما اینجا آمدهاید اگر شهید نشوید ثواب شهید را میبرید، شما اینجا اجر شهید را دارید، از خدا بخواهید که بمانید و به اسلام خدمت کنید. بعد از آن حرفهای شهید دستغیب گفتم: خدایا راضیام به رضایت و من مجروح شدم و شهید دستغیب هم با شهادتش، سعادتمند شد.
پس از سالها مبارزه و تحمل سختیها آیا به خواستههایتان رسیدید؟
شخصا به خواستههایم رسیده ام و آنان که هم عقیده با من بودند نیز اعلام کرده اند که به خواستههای انقلابی خود رسیده اند. برای مثال ما در زمان طاغوت به دلیل حجاب و چادر خود باید سرزنش تحمل میکردیم و تحقیر میشدیم، اما امروز هر زن جوان با افتخار با چادر وارد هر عرصه اجتماع میشود. شاید مبرهن بودن حق حجاب سبب شده تا بعضی اهمیت وجود آن را از یاد ببرند. ما امروز حرف میزنیم فریاد میزنیم و توان دفاع از عقیده خود را داریم و این مهمترین خواسته در یک جامعه است که نباید فراموش شود.
به عنوان یک جانباز خدمات رسانی بنیاد شهید و امور ایثارگران را به جانبازان چگونه ارزیابی میکنید؟
بنیاد شهید تا حد امکان و توان خود در خدمترسانی به جانبازان قدم برداشته و رئیس بنیاد شهید و مسئولان بارها به ملاقات بنده آمده و در مناسبتها از بنده تقدیر کردند.
منبع: تابناک / مهر