کارل گوستاو یونگ، روانشناس و روانپزشک مشهور سوئیسی، در سال 1875 در شهر کسویل سوئیس به دنیا آمد. او پایهگذار "روانشناسی تحلیلی" است و این شیوه از روانشناسی را تا حدی به دلیل نگرش انتقادیاش به روانکاوی فروید ابداع کرد.
یونگ در روند مطالعاتی و درمانی خود به تدریج مفاهیم شخصیت برونگرا، شخصیت درونگرا، کهنالگو و ناخودآگاه جمعی را مطرح کرد و آنها را بسط و گسترش داد. این مفاهیم تا مدتها جزو ارکان تحلیلهای روانشناسانۀ بسیاری از متخصصان و روشنفکران در سراسر جهان بودند و امروزه نیز همچنان کاربرد دارند.مثلا مفهوم کهنالگو در تحلیل چرایی رفتار و گفتار افراد گوناگون، اعم از عامۀ مردم یا نخبگان، کاربرد زیادی دارد. توجه به کهنالگوها میتواند نشان دهد چرا افرادی که خواستار چیز خاصی هستند، چنان عمل میکنند که به خواستهشان نمیرسند.
مثلا در ایران، بسیاری از آزادیخواهان پس از به قدرت رسیدن، آزادیستیز میشوند. اینکه چرا چنین وضعی پدید میآید، تا حد زیادی ناشی از کهنالگوی "مبارزۀ خیر و شر" یا "نبرد اهورا و آهِرمن" در ذهنیت انسان ایرانی است.
به عبارت دیگر، وقتی ما جهان را همواره عرصۀ نبرد "خیر" و "شر" ببینیم، آدمها را نیز سیاه و سفید میبینیم؛ بنابراین وقتی دستمان از قدرت کوتاه است، حاکم مستقر را مصداق ابلیس و ضحاک و تاریکی و شر میدانیم و رویکردی انقلابی علیه او داریم. وقتی هم در قدرت مستقر میشویم، باز چنین نگاهی به مخالفان خودمان داریم و سرکوب آنها را مصداق مبارزه با شر و لاجرم امری ضروری میپنداریم.
کهنالگوی نبرد دائمی اهورا و اهریمن یا خیر و شر، غالبا مانع از آن بوده که انسان ایرانی، آدمها را خاکستری (ترکیبی از سیاه و سفید یا خوبی و بدی) ببیند و رویکردی متساهلانه نسبت به کسانی در پیش گیرد که با آنها مخالف است؛ کسانی که میتوانند در قدرت یا بر قدرت باشند. به همین دلیل ما معمولا انقلابیونی سرکوبگر بودهایم. بیرون از قدرت، انقلابی یا خواستار سقوط حاکم مستقر بودهایم، درون قدرت نیز سرکوبگر و خواستار حذف مخالفان.
باری، مفاهیم و ایدههای مطرح شده در روانشناسی یونگ، علاوه بر حوزۀ روانکاوی، در پژوهشهای دینی و سیاسی، و نیز ادبیات و روانشناسی اجتماعی اثرگذار بودهاند.
پژوهشهای آغازین یونگ، او را به سمت بررسیهای فروید سوق داد. یافتههای او بسیاری از نتایج روانکاوی فروید را تایید کرد و همین در اینکه یونگ برای یک دورۀ پنجساله (1912-1907) همکار نزدیک فروید شود، موثر بود.
یونگ در جنبش روانکاوی، مقام والایی داشت و بسیاری او را جانشین احتمالی "روانکاوی" (یعنی دانش ابداعیِ فروید) میپنداشتند. اما یونگ به دلیل پافشاری بیش از حد فروید بر نقش غریزۀ جنسی در پیدایش اختلالات روانی، با او اختلاف نظر پیدا کرد. این اختلاف با انتشار کتاب یونگ با عنوان "روانشناسی ضمیر ناخودآگاه" (1916) آغاز شد؛ کتابی که آشکارا مخالف بسیاری از ایدهها و آموزههای فروید بود.
نخستین دستاورد یونگ، که امروزه نیز کاربردی اساسی در تحلیل شخصیت افراد دارد، متمایز کردن افراد برونگرا و درونگرا از یکدیگر بود. یونگ بعدها چهارکارکرد ذهن: اندیشه، احساس، هیجان و شهود را از هم تفکیک کرد؛ کارکردهایی که در هر فرد متفاوت است. یعنی کسی ممکن است بیشتر اهل اندیشه باشد، کس دیگری بیشتر اهل شهود یا هیجان. یونگ نتایج این بررسیها را در کتاب "تیپهای روانی" (1923) آورده است.
او بعدها نظریهای را بسط داد که بر اساس آن، خیالپردازیهای نیرومند و بیان آزادانۀ طبیعی، از حوزهای که او آن را "ناخودآگاه جمعی" میخواند، سرچشمه میگیرند. این مفهوم بحثانگیز با نظریۀ کهنالگو، که یونگ آن را در پژوهش روانشناسی دین، بنیادی میدانست، ترکیب میشد.
از دیدگاه یونگ، کهنالگوها (ذهن جمعی یا وجدان جمعی) الگوهایی غریزیاند و ویژگیهای همگانی و عام دارند و در رفتار و تصورات بیان میشوند.
در 1923 که یونگ کتاب "تیپهای روانی" را منتشر کرد، 48 ساله بود. او باقی زندگیاش را صرف بسط و گسترش دیدگاههایش، بویژه در زمینۀ پیوند روانشناسی و دین کرد.
یونگ بر این باور بود که متنهای پیچیده و غالبا فراموششدۀ نویسندگان پیشین، نور پیشبینینشدهای را نه تنها بر رویاها و خیالپردازیهای خود یونگ، بلکه بر رویاها و خیالپردازیهای بیمارانش نیز میتابانند.
او معتقد بود که آشنا شدن رواندرمانگرها با نوشتههای استادان کهن، برای کاربست موفقیتآمیز دانش و مهارتشان بایسته و ضروری است. در واقع یونگ به متون کهن، چه ادبی چه مذهبی، که سرشار از اسطورههایی هستند که برای بسیاری از انسانهای مدرن، بویژه ماتریالیستها، قابل قبول نیستند، به عنوان بخشی از میراث فرهنگی بشر نگاه میکرد که ارزش مطالعه و بررسی دارند چراکه در شکلدادن به ذهنیت بسیاری از انسانها، ولو که خود افراد به این موضوع واقف نباشند، نقش دارند.
یونگ گذشته از تلاش در گسترش کاربرد روشهای نوین درمانگرانهای که برگرفته از تجربههای شخصی خود او و نظریههای شکلگرفته از آنها بود، به آنچه سنت هرمسی خوانده میشد نیز اهمیت زیادی میداد.
هرمسیه یا هرمتیسم، فلسفه و مذهبی است که بر اساس نوشتههای هرمس تریسمجیستوس ایجاد شد. این مکتب بر جنبشهای عرفانی غرب بسیار تأثیر داشته و در دورۀ رنسانس مورد توجه زیادی قرار گرفت. برخی معتقدند که هرمسیه در واقع ریشهۀ اصلی تمامی ادیان است که از زمانهای بسیار قدیم توسط خداوند به مردم داده شدهاست. بسیاری از مسیحیان معتقد بودند که هرمس تریسمجیستوس پیامبر غیرابراهیمی حکیمی بود که ظهور مسیحیت را پیشبینی کرده بود.
بیشتر اهمیت هرمسیه در ارتباط آن با گسترش علم نوین در بین سالهای ۱۳۰۰ تا ۱۶۰۰ میلادی است. ایدههای هرمس باعث شد توجه به تأثیر گذاشتن و کنترل طبیعت در بین محققان ایجاد شود و بسیاری به سحر علاقه پیدا کردند تا بتوانند به وسیله آن طبیعت را آزمایش کنند. از این رو جنبههای عملی هرمسیه باعث جلب توجه دانشمندان شد. آیزاک نیوتن دانشمند معروف انگلیسی، اعتقاد شدیدی به هرمسیه و یک مکتب واحد قدیمی داشت و وقت زیادی را به مطالعه آن اختصاص داد. بسیاری از آثار نیوتن بر اساس مکتب هرمسیه است که در آن روشهای کنترل طبیعت و تأثیرگذاری بر ستارگان و نیروهای طبیعی شرح داده شدهاست.
باری، سنت هرمسی در مسیحیت ریزش شدیدی داشت و یونگ معتقد بود که دین مسیحیت، بخشی از فرایند تاریخی لازم برای گسترش خودآگاهی است. یونگ همچنین میپنداشت که جنبشهای کفرآمیز، که با مذهب گنوسی آغاز میشوند، نمودهای عناصر کهنالگویی (مثالی ناخودآگاهیاند که در قالب جریان اصلی مسیحیت به حد کافی بیان نشدهاند.
یونگ عمیقا معتقد بود که نمادهایی مانند نمادهای کیمیاگری را غالبا میتوان در رویاها و خیالپردازیهای امروزی یافت و گمان میکرد که کیمیاگران، نوعی کتاب درسی ناخودآگاه جمعی نوشتهاند.
هر چه بود، پژوهش تاریخی یونگ به او در رواندرمانی افراد میانسال و سالخورده، بویژه آنها که فکر میکردند زندگی معنای خود را از دست داده، کمک کرد. یونگ به چنین افرادی یاری رساند تا قدر جایگاه زندگیشان را در زنجیرۀ تاریخ بدانند.
بسیاری از این بیماران باورهای مذهبیشان را از دست داده بودند. یونگ دریافت که چنین بیمارانی اگر بتوانند اسطورههای خود را، آنگونه که در رویاها و خیالپردازیهایشان بیان شده، کشف کنند، شخصیتهای کاملتری خواهند شد. یونگ این فرایند را "فردیت" نامید.
یونگ اگرچه با فروید اختلافات نظری عمیقی داشت، و حتی روابط شخصیشان نیز مخدوش شد، اما تا پایان عمر برای فروید احترام قائل بود و حتی پس از مرگ فروید نیز حاضر نبود در نقد "شخصیت" فروید سخنی بگوید.
دربارۀ زندگی خصوصی یونگ حرف و حدیثهای زیادی مطرح است. او معمولا عادت داشت در کنار همسرش، یک معشوقه هم داشته باشد. فیلم "یک روش خطرناک"، به کارگردانی دیوید کراننبرگ، همین جنبه از زندگی یونگ را در کنار اختلافات نظری و سلوکیاش با فروید به تصویر کشیده است.
فیلم به رابطۀ درمانی و سپس عاشقانۀ یونگ با بیمار روسیاش، سابینا اسپیلرین، میپردازد. یونگ در جریان درمان سابینا، با او رابطۀ عاشقانه پیدا کرد و این چیزی بود که فروید همیشه با آن مخالفت میکرد. یعنی پاسخ مثبت رواندرمانگر به اظهار عشق بیمار.
با این حال اختلاف اصلی یونگ و فروید بر سر این مسئله نبود. ماجرا در واقع این بود که یونگ برای درمان سابینا، که ذهنی به شدت آشفته داشت، به فروید مراجعه کرد تا از نظرات او دربارۀ رابطۀ مشکلات جنسی و آشفتگی ذهنی آگاه شود اما در ادامه، همین نظرات مایۀ اختلافات نظری یونگ و فروید شدند.
از دیگر اختلافات شخصی یونگ و فروید، که در فیلم "یک روش خطرناک" نیز به آن پرداخته شده، خست فروید در روایت کردن رویاهایش بود؛ در حالی که یونگ رویاهایش را تمام و کمال برای فروید تعریف میکرد. ظاهرا فروید برای اینکه یونگ به اعماق شخصیتش پی نبرد، خوابهایش را بهتمامی برای یونگ تعریف نمیکرد و همین مایۀ آزردگی یونگ شده بود.
سابینا اسپیلرین نیز خودش پزشک و معلم و روانکار بود و در کودکی از سوی پدرش آزار دیده بود. او ابتدا بیمار و سپس همکار یونگ شد و در واقع یکی از اولین روانکاوان زن در تاریخ روانکاوی بوده است. رابطۀ عاشقانۀ او و یونگ دو سال طول کشید. از 1908 تا 1910.
اسپیلرین یکی از اولین روانکاوانی بود که مفهوم "غریزۀ مرگ" را مطرح کرد. از دیگر دلایل اهمیتش در تاریخ روانکاوی، رویکرد فمینیستیاش به این دانش بود. او سرانجام در سال 1942 در سن 56 سالگی در هولوکاست کشته شد.
کارل گوستاو یونگ حدود بیست سال پس از سابینا، یعنی در 6 ژوئن 1961 در زوریخ درگذشت.
منبع:عصر ایران