والدینش با هم قرار گذاشته بودند نامش را «آیدا» بگذارند اما لحظه آخر نامگذاری تصمیم میگیرند چنداسم را نوشته و لای برگههای کتاب مقدس قرآن بگذارند:« یکی از برگهها را برمیدارند ودر نتیجه نام من میشود فاطمه، همیشه سعی کردم در دوران سخت زندگیام به خانم فاطمه زهرا(س) متوسل شوم.»
ولی او فلج نشد و توانست تا 9 سالگی بدون هیچ مشکلی راه برود، بدود و با همسن و سالهایش بازی کند. در آن دوران فاطمه هادیان تنها یک برآمدگی پشت کمرش داشت که فقط کمی درد میکرد اما هرقدر بزرگتر شد دردها هم با او رشد کرد: «گاهی با خودم میگویم چقدرخوب شد حداقل توانستم تا 9 سالگی شبیه همه زندگی کنم هر چند آن برآمدگی روی کمرم باعث شده بود شبیه هیچکس نباشم. زمان که گذشت همه چیز تغییر کرد آن برآمدگی به مرور بزرگتر شد و با رشد این برآمدگی، من درد را در ناحیه کمرم احساس میکردم و میتوانم به جرات بگویم روزی نبود که احساس کمر درد نکنم. من خیلی کوچک بودم و اصلا متوجه نمیشدم که قضیه از چه قرار است. حتی تا مدتی فکر میکردم همه انسانها و کودکان شبیه من درد دارند و این درد یک موضوع عادی است. داستان جدال من با مننگوسل از 9 سالگی شروع شد.»
برسر دو راهی
شمع تولد 9 سالگیاش را که فوت کرد یک روز حال جسمیاش بشدت بد شد. والدینش او را به مطب پزشک بردند و متخصصان بعد از معاینه او و کلی تصویربرداری گفتند یک توده بزرگ در ناحیه کمر فاطمه کل بدنش را درگیر کرده است: «متخصصان دو راه مقابل پای پدر و مادرم گذاشتند و آب پاکی را روی دستشان ریختند.»
یکی از راهها این بود که فاطمه تحت یک عمل بسیار خطرناک قرار گیرد و مرگ تدریجی را بپذیرد: «مادرم برایم تعریف کرده است که دکتر بعد از معاینههای متعدد گفته اگر من عمل کنم تنها نیم درصد احتمال دارد که زنده بمانم و اگر جراحی را نپذیرم در نهایت دو سال زندگی خواهم کرد.»
انتخاب سختی بود. خانم و آقای هادیان نمیتوانستند تصمیمی در اینباره بگیرند. اگر انتخاب میکردند که فاطمه تحت عمل جراحی قرار بگیرد ممکن بود با جسم بی جان تنها فرزندانشان روبهرو شوند و اگر تصمیم میگرفتند او را به اتاق عمل نفرستند دو سال دیگر جگر گوشه خود را از دست میدادند: «دکتر متخصصی که قرار بود مرا جراحی کند از پدرم خواست واقعیت پیشرو را با خود من در میان بگذارند.»
به این ترتیب او به مطب دکتر رفت و مقابل میز پزشک نشست. متخصص نگاهی به او کرد و گفت دیگر آنقدر بزرگ شدهای تا بتوانی برای زندگیات تصمیمی بگیری: «به جرات بگویم سختترین روز زندگیام همان روزی بود که با پزشکم سر مردن یا ماندنم صحبت کردیم. آقای دکتر خیلی راحت گفت دو راه بیشتر نداری فاطمه جان یا تحت عمل جراحی قرار میگیری یا عمل را رد میکنی. اگر عمل شوی شاید فقط نیم درصد زنده بمانی و اگر عمل نکنی بیشتر از دو سال زنده نخواهی ماند.»
او چند ثانیهای به فکر فرو رفت و رو به پزشک اعلام کرد میخواهد تحت عمل جراحی قرار بگیرد: «با همان لحن کودکانه ام به آقای دکتر گفتم شما که خدا نیستی.فقط خدا میتواند برای مرگ من وقت تعیین کند. پزشک لبخند زد و گفت آفرین دختر. من گفتم میخواهم تحت عمل جراحی قرار بگیرم .پرسید چرا این تصمیم را گرفتهام و گفتم بالاخره یا خوب میشوم یا میمیرم.»
در یک قدمی مرگ
فاطمه هادیان بالاخره با بدرقه مادر و پدرش به اتاق عمل رفت: «12 ساعت زیر تیغ جراحی بودم.» او زنده ماند اما تازه بعد از به هوش آمدن بود که متوجه شد دیگر نمیتواند روی دو پا بایستد. «والدینم میدانستند شاید هیچوقت نتوانم راه بروم اما سعی میکردند امید را در وجودم زنده نگه دارند. من هم کاملا متوجه شده بودم شاید دیگر هیچوقت نتوانم روی پاهایم بایستم. اولینبار که ویلچر را دیدم سر جایم خشک شدم.»
فاطمه تا قبل از اینکه روی ویلچر بنشیند فقط بهخاطر برآمدگی دردناک پشت کمرش از نگاههای ترحمآمیز و متعجب مردم خجالت میکشید و حالا نداشتن پا نیز به آن اضافه شده بود: «سعی میکردم بیرون از خانه زیاد آفتابی نشوم حتی مدتی به مدرسه نرفتم و از دوستانم فاصله گرفتم.»
به مرور زمان وضعیت جسمی فاطمه بهتر شد و مادرش تلاش کرد او را متقاعد کند به مدرسه برگردد.
یک روز صبح خانم هادیان دست دخترش را گرفت و گفت دیگر خانه نشینی کافی است و باید باکمک هم سعی کنند گریه و افسردگی از او دور شود: «حرفهای مادر درست بود من باید از آن فضا دور میشدم و زمان را از دست نمیدادم.
بالاخره قبول کردم به مدرسه بروم و چند روز بعد همراه با پدرم راهی مدرسه شدم. بیشتر اوقات، کلاسها در طبقات بالایی مدرسه برگزار میشد و پدرم مرا به سر کلاس میبرد و بعد از اتمام کلاس هم بهدنبالم میآمد. گاهی اوقات هم دوستان و همکلاسیهایم به من کمک میکردند.»
کمی که بزرگتر شد با تمام وجود میخواست فردی مستقل شود و دیگر اجازه نمیداد کسی کارهایش را انجام دهد:«خب درست بود من دو پا نداشتم اما قرار نبود همه کارهایم را مادر یا پدر و گاهی هم دوستانم انجام دهند.سعی میکردم با مشکلاتم کنار بیایم و با همین وضعیت برای رسیدن به خانه حدود 50 پله را بالا میرفتم.»
بزرگترین چالش زندگی
یک روز از مدرسه آمد و به اتاقش رفت تا برای استراحت آماده شود اما مادرش او راصدا زد: «آن روز خیلی خسته بودم به خانه که رسیدم مادر روبهروی تلویزیون نشسته بود و ورزشهای معلولان را میدید. بارها دیده بودم مادرم، ورزش معلولان را پیگیری میکند ولی فکر نمیکردم بهخاطر من باشد و روزی به من شروع فعالیت در یک رشته ورزشی را پیشنهاد بدهد اما مادر این کار را کرد آن هم درست زمانی که روحیه من بسیار بد بود.»
مادر فاطمه از او خواست علاوه بر تحصیل وارد ورزش معلولان شود و بهعنوان یک رشته تخصصی ورزش را ادامه دهد. دختر جوان پیشنهاد مادر را قبول کرد و یک روز همراه با والدینش به هیات ورزشی معلولان استان مازندران مراجعه کرد تا برای انجام تست ورزشی، خودش را آماده کند .
بعد از انواع و اقسام امتحانها و تستها مادر گفت پرتاب نیزه بهترین انتخاب است و از فردای آن روزفاطمه در باشگاه پرتاب نیزه حاضر شد: «برای اولین بار نیزه به دست گرفتم و پرتاب کردم. مربی در همان لحظه گفت تو انتخاب شدی و قدرت خوبی داری.»
روزهای طلایی
ورزش را دوست نداشت، چون ناتوانیاش دربرخی موارد را به یادش میآورد، اما به محض دیدن لبخند روی لب مادرش، نداشتههایش را فراموش و بیشتر تمرین کرد: «رشته اصلی من دو و میدانی و پرتاب بود. چند ماهی در این رشته سخت تمرین کردم و بعد به من پیشنهاد حضور در یک مسابقه داده شد. حضور در مسابقات استانی اولین چالش حرفهای ام در ورزش بود و من موفق شدم مقامهای خوبی در این مسابقه به دست بیاورم.»
این ورزشکار تازه وارددر زمان کوتاهی توانست استعدادش را در این زمینه به رخ همه بکشد و برای حضور در مسابقات کشوری اسمش در فهرست ورزشکاران معلول استان مازندارن جا گرفت: «اولین مسابقات کشوری در مشهد مقدس برگزار شد. من پیش از شرکت در مسابقه کمی درباره حریفهایم تحقیق کردم و متوجه شدم شرکتکنندههای این مسابقه زیاد و البته قوی هستند. برای همین اصلا فکرش را هم نمیکردم بتوانم از سد آنها رد شوم، اما در کمال ناباوری متوجه شدم پس از مسابقه نام من از بلندگوی محل برگزاری مسابقه خوانده شد. آن صدا، روحیه بخشترین صدایی بود که تا آن روز شنیده بودم و جمله «مدال طلای پرتاب نیزه میرسد به فاطمه هادیان زندگی مرا زیر و رو کرد.»
از آن روز جنگ با «نمیتوانمها» برایش شروع شده بود: «خداحافظ نمیتوانمهای زندگیام و سلام به داشتهها .فصل جدیدی از زندگی من آغاز شد. با مرور زمان خودم را شناختم و پس از آن برای پنج دوره، مدال طلای کشوری را از آن خود کردم. دو دوره عضو تیم ملی نوجوانان دو و میدانی معلولان بودم و حتی در رشتههای دیگر نیز توانایی خود را محک زدم.»
پس از پیروزی در زمین پرتاب نیزه به سمت شرکت در مسابقات تنیس روی میز و تیراندازی با تفنگ بادی رفت.
راز خودباوری
موفقیتهای فاطمه هادیان محدود به تیراندازی با کمان نمیشود خودباوری باعث شد در مسابقات تنیس استانی نیز شرکت کند: «نتوانستم در رشته ورزشی تنیس روی میز خوب عمل کنم اما از حق نگذریم در تیراندازی با تفنگ بادی عملکردم حرف نداشت. من مقابل کسانی قرار گرفتم که مقام جهانی داشتند و با آنها مسابقه دادم و توانستم مقام دوم را به دست بیاورم با کسب آن مقام زندگی ورزشی من تغییر اساسی کرد. رشته تیراندازی را بشدت دوست داشتم، اما مادر میگفتند از این شاخه به آن شاخه پریدن کار درستی نیست و باید روی یک رشته تمرکز کنم و خودم را به حدی برسانم که در مسابقات پرتاب نیزه برونمرزی شرکت کنم و بعد وارد ورزش تیراندازی شوم.»
فاطمه ده سال است قهرمان رشته پرتاب نیزه معلولان کشور است و برای زندگیاش برنامهریزیهای خوبی کرده است: «تحصیل در دانشگاه برایم خیلی مهم بود و دوست داشتم در دانشگاه در رشته تربیت بدنی درس بخوانم، اما وقتی برای تحصیل در این رشته اقدام کردم به من گفتند با این وضعیت جسمی که دارم نمیتوانم در رشته ورزشی تحصیل کنم .خیلی تلاش کردم، اما موفق نشدم و به همین علت وارد عرصه طراحی و دوخت شدم و حالا یک سالی است به جای تحصیل در رشته تربیتبدنی که آرزویم بود سر کلاسهای طراحی و دوخت مینشینم و دوست دارم در عرصه مد فعالیت کنم. یکی دیگر از هدفهای زندگیام قهرمانی در رشته تیراندازی است و در حال حاضر تمرینهایم را در این رشته پیش میبرم.»
این دختر میاندرودی که از بدو تولدش با بیماری مننگوسل دست آشنایی داشته و در 9 سالگی ویلچرنشین شده تاکنون 27بار تحت عمل جراحی قرار گرفته و هر بار که از اتاق عمل بیرون آمده است با یک چالش جدید در زندگیاش روبهرو شده، اما هیچوقت باختن را انتخاب نکرده است .
او تاکنون دو دوره عضو تیم ملی پرتاب نیزه معلولان ایران بوده و موفق شده پنج دوره مقام اول کشور را در این رشته ورزشی بهدست بیاورد.
فاطمه این روزها در عرصه طراحی و دوخت لباس برای معلولان فعالیت میکند و تا امروز دو بار درنمایش معرفی برند و لباسهای معلولان روی صحنه رفته است: «قبول اینکه من توانایی برخی کارها را ندارم به من کمک کرد تا حقیقت زندگی را درباره خودم بدانم و قبول اینکه کار نشد ندارد من را به این باور رساند که باید سقف آرزوهایم بلند باشد. روی صحبتم با معلولان است. میخواهم به آنها بگویم ببینید من توانستم پس شما هم میتوانید و فقط کافی است همت کنید و به افراد سالمی که هنوز موهب سلامت خود را جدی نگرفته و خودشان را با مشکلات و ناامیدی سرگرم کردهاند بگویم من دو پا برای دویدن نداشتم، اما شما همیشه دو پا دارید که هر وقت بخواهید میتوانید به سمت آرزوهایتان بدوید، پس برای خود در زندگی هدفی انتخاب کرده و برای بهدست آوردن آن تلاش کنید.»
خاطره علینسب/ جام جم