به گزارش تابناک جوان ، روزنامه ایران نوشت: «مگر میشود ۹ ماه فرزندت را در وجودت بپرورانی اما آخر ماجرا دست خالی از بیمارستان خارج شوی؛ بیآنکه حتی او را دیده باشی، بیآنکه بدانی شبیهت هست یا نه. طوری که انگار از همان اول هم نبوده اما بوده، به دنیا آمده است این را اسکناسهایی میگویند که جای خود را با نوزاد تازه متولدشده عوض کردهاند. حرف خرید و فروش نوزاد که به میان میآید ناخودآگاه زنان بیخانمان یا معتادی را تصور میکنیم که در ازای دستهای اسکناس نوزادشان را به حراج گذاشتهاند یا نوزادانی را به یاد میآوریم که در آغوش زنان دستفروش یا متکدی چنان به خواب رفتهاند که انگار قویترین داروهای خوابآور را خوردهاند. اما همیشه این طور نیست. مرجان از دسته این زنان نیست، او پاره جگرش را برای بهدست آوردن پول معامله نکرده، هر چند در ازای واگذاری او آن قدر بهدست آورده که بعد از تسویه هزینه بیمارستان چند ماهی را بدون نیاز به پدر فرزندش زندگی کند.
۲۶سال بیشتر ندارد، به فرزندش شیر نمیدهد و میخواهد با رضایت شخصی از بیمارستان خارج شود. پتوی صورتی نشان میدهد یک دختر پای در این جهان گذاشته است. مرد جوان اما رفتاری کاملاً متفاوت دارد. چنان با عشق دخترک را به تماشا نشسته که گمان میکنی سالها در انتظار نوزاد بوده است. لحظهای چشم از نوزاد برنمیدارد و به هر حرکت او عکسالعمل نشان میدهد.
یکی از بهیارها میگوید: از وقتی که به هوش آمده بچه را بغل نکرده اصلاً نگاهش هم نکرده، پدر بچه گفته همسرش چند ماهی است که دچار مشکلات روانی و افسردگی شده، فوبیای فضای بسته هم دارد به همین خاطر میخواست زودتر ترخیص شود. به دلیل بارداری دارو مصرف نکرده، اما حالا روانپزشک میخواهد با دارو درمانی او را مداوا کند. با وجود این پزشک زنان خواسته امشب حتماً در بیمارستان بماند تا مطمئن شویم دچار عوارض بعد از زایمان نشده باشد. نمیدانی چه خرجی برای خانم کرده حتی خواسته پرستار خصوصی از بچه در اتاق دیگری نگهداری کند تا مبادا آسیب ببیند خدا شانس بده ما که سالم بودیم هر دو تا بچهمان را در زایشگاه دولتی به دنیا آوردیم بدون این که یک ریال برایمان خرج کنند. دیوونهها بیشتر شانس دارند. مرد جوان که میرود. نوزاد را به اتاق نگهداری از نوزادان منتقل میکنند و مرجان، همان مادر جوان بیمیل به فرزند که انگ مشکلات روانی هم بر پیشانیش زدهاند روی تخت دراز کشیده و زل زده به سقف. هر از گاهی گوشاش را چک میکند، آهی میکشد و دوباره به سقف نگاه میکند.
زنگ نزده؟ بیتوجه به سؤالم همچنان به سقف نگاه میکند. نگران نباش حتماً زنگ میزنه. شاید کاری برایش پیش آمده.
نه اصلاً قرار نبود زنگ بزنه. اصلاً به شما چه ربطی داره؟
هیچ ربطی نداره اما کاملاً واضح بود که اون آقا یه ریگی به کفشش هست و تو مشکل روانی نداری؟
من روانیم؟ روانی خودشه و اون... اما راست میگه وقتی با حماقت بچهام رو دو دستی تقدیمشون کردم معلومه که بهم میگن روانی.
نمیشه این طور قضاوت کرد شاید برای این که پرستارها شک نکنند چنین حرفی زده. آخه تو اولین مادری هستی که بعد از زایمان نخواسته بچهاش رو ببینه یا بهش شیر بده. حتی حالش رو نپرسیدی، این که سالم هست یا نه برات مهم نبود؟ چرا فقط میخواستی بری؟ با این وضعیت کسی روداری ازت نگهداری کنه؟
من برای چی باید ببینمش. مبارک پدر و مادر جدیدش باشه. وقتی ببینمش دل کندن و جدایی سختتر میشه. اصلاً نمیخواستم بدونم دختره یا پسر اما وقتی پتوی صورتی رو دورش دیدم فهمیدم دختره، امیدوارم بخت و اقبالش مثل من نباشه. اینجا مثل زندان میمونه هر چه زودتر برم بهتره.
۹ ماه در وجودت پرورش پیدا کرده مگه میشه حسی بهش نداشته باشی؟ بغضی که سعی میکنی پنهانش کنی نشون میده دوستشداری اما این همه خشم از کجا اومده که عشق مادری رو کمرنگ کرده؟ چه کسی مجبورت کرد این کار رو انجام بدی؟
از خودم عصبانیم نباید اعتماد میکردم. از دست خودم عصبانیم که این قدر ساده و احمق بودم. کسی مجبورم نکرد. برای اولین بار تو زندگیم درست فکر کردم و منطقی رفتار کردم. سپردن بچه به یه خانواده درست و حسابی بهترین گزینه بود. این طوری هم آینده بچه تضمین میشه هم برای من که بیشتر پلهای پشت سرم رو خراب کردم بهتره و هم برای مهران.
متوجه نمیشم یعنی یه زن دیگه میتونه بهتر از تو برای دخترت مادری کنه؟ پول ملاکه یا...
پول چیه خانم! قیافه من به بدبختایی که بچه شونو میفروشن میخوره؟ پدرم مهندسه و مادرم وکیل. خودم هم خیر سرم دانشجوی وکالت هستم. اگر به خاطر مخفی کردن بارداری مجبور نبودم مرخصی تحصیلی بگیرم ترم دیگه فارغالتحصیل میشدم. پول پدر مهران هم از پارو بالا میره. من اگه این کار رو کردم بهخاطر اینه که این بچه یه خانواده مناسب داشته باشه پدر و مادری که اونو بخوان. این خانواده چند سالیه که بچهدار نمیشن. دوستی که معرفشون بود میگفت خانمه چند بار IVF (لقاح آزمایشگاهی) کرده اما جواب نگرفته تو لیست انتظار بهزیستی هم هستند اما انگار حالاحالاها نوبتشون نمیشه. مطمئنم قدر بچه منو میدونن و برای خوشبختیش همه کاری میکنن.
این مهران که میگی کجاست با تصمیم تو موافقه؟
موافق؟ از خداشه که زودتر از شرش راحت بشه. با رفتارهایی که این چند وقته ازش دیدم فکر میکنم میخواد هر چه زودتر از شر من هم راحت بشه. وگرنه حتی اگر بچه هم نمیخواست باید نگران حال من میشد یا نه؟ باید سراغی از من میگرفت که حالم خوبه یا مردم؟
شاید ترسیده نقشه تون خراب بشه؟
این طور فکر میکنی؟
نمیدونم تا همه ماجرا رو تعریف نکنی نمیتونم نظر درستی بدم اما فکر میکنم تو با همه این ناراحتی و خشم هنوز هم دوستش داری.
از اعتماد به تو پشیمان نمیشم؟
اگه بخوام چیزی بگم همین قدر که فهمیدم این مرد همسر تو و پدر بچه ات نیست کافیه. پس خیالت راحت.
سال اول دانشگاه بودم که با مهران آشنا شدم. به اصرار مادرم وکالت میخوندم. با این که این رشته رو دوست نداشتم، جزء بهترین دانشجوها بودم. مهران یکی از همکلاسیهایم بود. پسری شاد و مهربان که با شوخیهای گاه و بیگاهش فضای کلاس را قابل تحمل و دوستداشتنی کرده بود. نمیدونم کی و چطور عاشقش شدم اما میدونم که آن قدر دوستش داشتم که مقابل خانوادهام ایستادم و با وجود نارضایتی و مخالفت شدیدشون با یک ساک دستی از خانه پدری بیرون اومدم. آپارتمانی که مهران اجاره کرده بود به کاخ آرزوهایم تبدیل شد. اوایل رفتارش آن قدر خوب بود و آن قدر به من توجه میکرد که دوری از خانوادهام و حتی بیخبری خانواده مهران از این ارتباط، برایم مهم نبود. مهران خوب میدونست چطور منو خوشحال کنه. کنار او همیشه حالم خوب بود اما هر بار که حرف از رسمی شدن زندگیمون میزدم بهانههای مهران شروع میشد. یکبار میگفت پدرم معتقده الان وقت ازدواج من نیست و فقط با زندگی مجردی من موافقت کرده. اگه بفهمه ما با هم زندگی میکنیم ممکنه همین خونه رو هم از من بگیره. دفعه بعد سطح زندگی خانوادهام رو به رخم میکشید و میگفت مادرم گفته باید با دختری در سطح مالی خانواده خودمان ازدواج کنی. وضع مالی خانواده من خوبه اما نه به اندازه خانواده مهران. همه اینها باعث شده بود که این اواخر کمتر در این رابطه با هم صحبت کنیم. زندگیمون بر روال عادی میگذشت و من هم از زندگی کنار مردی که حواسش بهم بود خوشحال بودم. تا این که وضعیت جسمیام بهم ریخت. مشکلات گوارشی پیدا کرده بودم فکر کردم مسموم شدهام اما وقتی دکتر پیشنهاد کرد تست بارداری بدهم همه چیز تغییر کرد. مهران میگفت این دکتره نفهمه یه چیزی برای خودش گفته. نتیجه تست که مثبت شد بر خلاف تصورم مهران مهربانتر شد آن قدر که خیال کردم از پدر شدن راضیه. فردای آن روز با گل و شیرینی به خانه آمد شام سفارش دادیم و فیلم تماشا کردیم. اما خوشیها خیلی زود تمام شد. مهران تکه کاغذی از کیفش درآورد و گفت آدرس یه خانم دکتره. اصلاً نگران نباش حسابی تحقیق کردم خیلی حرفهایه. بدون هیچ مشکلی بچه رو سقط میکنه... دنیا روی سرم خراب شد. بقیه حرف هاشو نمیشنیدم نمیدونستم چه عکسالعملی باید نشون بدهم.
وقت موعود رسید اما من تصمیم گرفتم که این بار مقابل خواستههایش بایستم. فکر میکردم نگه داشتن بچه میتونه به ثبت رسمی زندگی مون کمک کنه. اما برعکس شد مهران که دید حاضر نیستم بچه رو از بین ببرم به یه دیونه واقعی تبدیل شد. تهدید میکرد وسایلو میشکوند. کلاً که اون روی سکه رو بهم نشون داد. تازه فهمیدم که مهران تا وقتی که همه چی بر وفق مرادش باشه خوبه. همین که یه موضوعی برخلاف میلش پیش بیاد ذات واقعی خودشو نشون میده.
مهران دوباره مهربون شد؟
آره دوباره همون آدم سابق شد اما دیگه دل من شکسته بود. برام وقت گرفت اما این بار از یه دکتر که توی یه اتاقک وسط یه باغ سقط رو انجام میداد آخه سن جنین زیاد شده بود. اونجا رو که دیدم حسابی ترسیدم و دوباره زدم زیر همه چی. نمیدونی مهران چقدر کتکم زد همش با لگد میزد تو شکمم و میگفت خودم میکشمش.
تو این مدت از خانواده ات کسی سراغت رو نگرفت؟ کسی متوجه وضعیتت نشد؟
نه پدرم که کلاً منو فراموش کرده و مامانم هم فقط تلفنی باهام در ارتباط بود. شرایطم طوری بود که به ادامه زندگی با مهران مطمئن نبودم به همین خاطر چیزی به مامانم نگفتم تا اگه مجبور به برگشتن به خانه پدری شدم حداقل یه ذره آبرو برایم مونده باشه.
چی شد که تصمیم گرفتی بچه ات رو بدی به این خانواده؟
یه روز که مهران حسابی کتکم زده بود دوستم نگار اومد پیشم شرایطم رو که دید این پیشنهاد رو بهم داد. درست که فکر کردم دیدم حرفهای نگار منطقیه. این طوری نه سلامت من به خطر میافته و نه زندگیم. بچه هم یه خانواده مطمئن و مناسب پیدا میکنه. منو با خانم ناهید که ظاهراً کارش رسوندن بچه به خانوادههای با اصل و نسبه آشنا کرد. نتیجه آزمایشها و تست غربالگری رو که دید و از سلامت بچه مطمئن شد یه مبلغی بهعنوان پیشپرداخت به من داد. خیلی حالم بد بود، از خودم متنفر بودم که بابت بچهام پول گرفتم اما نگار میگفت اگه مهران بزنه زیر همه قول و قرارها و بره میخوای چی کار کنی باید دوزار پول داشته باشی یا نه. راست میگفت روی برگشت به خانه پدر رو که نداشتم ناچار با خودم کنار اومدم و شرایط رو قبول کردم. از اون روز همه هزینههای دکتر و سونوگرافی و آزمایش رو ناهید خانم حساب میکرد البته پروندهای که پیش پزشک تشکیل دادیم هم به اسم خانمی بود که قراره مادر بچه باشه. اوایل میترسیدم اما متوجه شدم مطبهای خصوصی و آزمایشگاههای خصوصی، کارت شناسایی نمیگیرن اصلاً اینجا هم هرکی هرکیه فقط از اون آقا که خودشو همسرم معرفی کرده کارت شناسایی خواستن و نامه دکتر. هیچ کس از من شناسنامه نخواست. مهران هم از وقتی فهمید قصد سپردن نوزاد به یه خانواده رو دارم دوباره آدم سابق شد اما دیگه خیلی دوستش ندارم.
هنوز دیر نشده نمیخواهی دخترت رو پیش خودت نگه داری؟ حتی اگر مهران هم بچه رو نخواد تو میتونی مثل هزاران مادر دیگه تنها دخترت رو بزرگ کنی. قانون از تو حمایت میکنه.
نه دیگه نمیخوام اصلاً حرفش رو نزن این بدبختها ماههاست که منتظر این بچه هستند. خدا رو خوش نمیاد.
خدا رو خوش میاد بچه ات از داشتن مادر واقعی خودش محروم بشه؟
راستش رو بخوای به همه اینا فکر کردم حتی این که بچه رو بردارم و از بیمارستان فرار کنم اما اونا از من زرنگترن فکر میکنی برای چی گفتن من خل و چلم و بچه رو از من دور کردن؟
احتیاج به این کارا نیست میتونیم واقعیت رو بگیم و بچه ات رو ازشون بگیریم.
که بعد یه شب که خواب بودم یا یه روز که خونه نبودم مهران بچهام رو ببره بزاره سر راه؟ نه خانم بچهام پیش اینا باشه جاش امن تره.»