حمیدرضا رمضانی میگوید: دهه هفتاد من مسئول محور اطلاعات عملیات تیپ بم بودم، جنگ که تمام شد بحث مبارزه با اشرار جنوب شرق کشور در دستور کار قرار گرفت، دهه شصت چون بچه های سپاه درگیر جنگ با عراق بودند، فرصت جولان دادن در جنوب شرق کشور برای این ها ایجاد شده بود و هر کاری دلشان می خواست انجام می دادند. عرصه برای این ها در سرقت، راه بندان و گروگان گیری حسابی باز بود. برای حمل و نقل مواد مخدر مشکلات زیادی را به شهروندان و اهالی آن خطه از کشور تحمیل می کردند.
یک روز بچه های اداره اطلاعات به ما خبر دادند که یکی از اشرار بزرگ منطقه در جنوب کرمان، در منطقه ده کلوت مستقر شده است. ما را بردند و منطقه را توجیه کردند و گفتند کار شناسایی را انجام دهید تا بعدا عملیاتی در آن جا انجام شود. برای شناسایی منطقه با یکی از افرادی که بچه همان محل بود و برو بیایی داشت، هماهنگ کردیم و وارد منطقه شدیم، به اتفاق او و همکارم سه نفر بودم. منطقه اشرارخیز و خطرناک بود. ما در نزدیکی همان دره ای که بچه های اطلاعات گفتند اشرار حضور دارند، در کنار روستایی اسکان یافتیم. آن آقایی که ما را همراهی می کرد گفت شما اینجا بمانید من می روم و اطلاعاتی از وضعیت محل و تعداد این اشرار احصا می کنم. اگر با هم برویم روی خوشی ندراد و ممکن است لو برویم.
توی روستا فقط یک اتاقک بود که معلم روستا در آن زندگی می کرد، بقیه روستا چادرنشین و کپرنشین بودند. خلاصه با توجه به اعتباری که در محل داشت کلید اتاقک را برای ما گرفت و خودش موتوری تهیه کرد و برای دریافت اطلاعات بیشتر ما را ترک کرد. در همین اثنا که در اتاق بودیم صدای موتوری را شنیدم، من و دوستم مجید از لای درنگاه کردیم دیدم چهار نفر از اشرار سیستان و بلوچستان سوار بر دو موتور به سمت ما می آیند. مردمی که آن جا بودند از شکل و قیافه و ماشین متوجه این شدند که ما دولتی هستیم، فارسیم و بلوچ نیستیم، این موتوری که به سمت ما می آمد تصورش این بود که از خودشان هستیم، می خواست سوالی از راه بپرسد و یا بنزینی بگیرد، خلاصه بین راه خانمی که در نزدیکی ما بود به آن ها گفت بروید، این جا نمانید فکر می کنم این ها که در اتاق هستند مامورند.
آن ها ۴ نفر بودند و روی موتورشان بار تریاک بود. یک نفر روی تریاک ها نشسته بود، رفتند پایین راه را بستند، تصور می کردند ما دنبالشان می رویم و تعقیب و گریزی رخ می دهد، راه را با سنگ بستند، دو نفرشان روی ارتفاع ایستادند، من متوجه شدم که می خواهند اقدام مسلحانه ای انجام دهند به دوستم گفتم بیا و بی سرو صدا از توی اتاقک خارج شویم، سینه خیز از لای در بیرون آمدیم، و به سمت کوهی که در بلندای روستا قرار داشت حرکت کردیم، کاملا مسلط بر آن ها بودیم، ولی آن ها ما را نمی دیدند شروع کردند به سمت ماشین ما تیراندازی کردند، تعدادی تیر هم به ماشین مان خورد، کابین عقب ماشین که وانت بود تیر خورد.
ما هیچ حرکتی از خودمان انجام ندادیم، آن ها کمی ایستادند، خسته شدند و رفتند البته سنگ چین شان را جمع نکردند. ساعتی بعد آن آقایی که رفته بود تا برای مان اطلاعات بیاورد برگشت، نفرات آن ها را و محل اختفایشان را پیدا کرده بود، گزارشی از وضعیت شان نیز برایمان ارائه کرد. ماجرا را برایش تعریف کردیم، خیلی ناراحت شد و گفت لو رفتم اگر اینجا شما حرکتی انجام دهید فکر می کنند من آدم فروشم، من را می کشند. نشست یک گوشه ای و با ناراحتی گفت آخر عمری به من می گویند آدم فروش و جاسوس، این ها قطعا با بدنامی در این منطقه من را می کشند و بچه هایم نیز در این منطقه نمی توانند بمانند. خیلی منقلب شد.
وقتی شرایط این بنده خدا را دیدم و یقین کردم که ما لو رفتیم چیزی به ذهنم رسید که مطرح کردم، گفتم امشب اینجا می خوابیم. بیا فردا صبح برو با این ها صحبت کن. بگو بچه های حاج قاسم سلیمانی آمده اند می خواهند با شما صحبت کنند بگو می خواهند اتمام حجت کنند. این را گفتم خیلی خوشحال شد، گفت این پیشنهاد خوب است.
گفتم یا می گوید بیایید یا نه. هر اتفاقی هم بیفتد تکلیف مان مشخص می شود شما هم از این حال خارج می شوی. رفت و با بیسیم تماس گرفت و گفت خان اشرار گفت که برای مذاکره بیایید. خلاصه با موتور رفت، ما هم با ماشین حرکت کردیم. آدرس داد که چطوری از کنار رودخانه برویم. آن آقایی که مسیر را به ما گفت، اسمش دینوک بود، تنها یک مسیر بود که اگر می رفتیم ما را اسیر می کردند، بنابراین هیچ راه خروجی وجود نداشت و مجبور شدیم چنین ترفندی بزنیم، تا از این وضعیت رها شویم. خب خان اشرار هم قبول کرد. شرایط به گونه ای بود که باید می رفتیم. هراحتمالی وجود داشت که ما را بگیرند و یا بکشند. اما به خدا توکل کردیم و رفتیم.
جلسه مذاکره شروع شد با او مقتدارنه صحبت کردیم. گفتم در سال های گذشته جنگ بود و هر جولانی دادید تمام شد. تاکنون به خاطر جنگ فرصت نداشتیم در جنوب شرق کشور متمرکز شویم. الان اگر می خواهید به شما امان نامه می دهیم سلاح هایتان را تحویل دهید و در منطقه آرامش فراهم شود. اگر هم بخواهید مبارزه کنید ما سخت با شما مقابله خواهیم کرد. گفت مثلا چه می کنید؟ گفتم چند تا خمپاره در مقرتان بزنیم، دیگر نمی توانید اینجا زندگی کنید. او هم گفت واقعا من هم خسته شدم، واقعا اگر حاج قاسم می خواهد به من تامین دهد، من راضی ام. او سرگذشت خود را برای من تعریف کرد.
آدم بزرگی بود، گفت خشک سالی شد کشاورزی ام از بین رفت ۱۰ تا فرزند داشتم که باید شکم شان را سیر می کردم. از خوانین بم در زمان طاغوت بپرسید، در گذشته از آن ها گندم گدایی می کردم. وقتی دیدم امورات زندگی ام نمی گذرد دست به کار قاچاق زدم. گفتم می توانی همین هایی که روایت کردی را برای حاج قاسم بنویسی؟ گفت بله. روی کاغذهایی مچاله شده شرح زندگی پر از مشقتش را نوشت. سرآغاز مطلبش را با این عنوان جناب قاسم سلیمانی شروع کرد، و هر چه برایم گفته بود را با ادبیات زیبا و خط خوشی نوشت. من گفتم نامه ات را به حاجی می رسانم و بعد خبرش را هم به شما می دهم. با خیال راحت از منطقه خارج شدیم.
حسابی خوشحال بودم که عجب ترفندی زدیم الان نیروها را می آوریم منطقه را هم که شناسایی کرده ایم، حتی در بین راه نقشه عملیات را هم طراحی کردیم. این ها را توی منطقه گیر می اندازیم و...
رفتم منزل حاج قاسم سیر تا پیاز ماجرا را تعریف کردم، نقشه را پهن کردم و به حاجی گفتم اگر از این منطقه برویم چند راه داریم، این ها با وجود نیروهای ما در کمین گیر می افتند. حاجی گفت نامه اش کجاست؟ بده بخوانم ببینم چه نوشته؟ حاجی نامه یک بار دوبار سه بار و چندین بار خواند. گفت مطمئنی این را چنگیز نوشته؟ گفتم بله. گفت برو حمید این بنده خدا را دریاب، این آدم با سوادی است با این ادبیاتی که نوشته معلوم است که واقعا بزرگ بوده. گفت برو و به او تامین بده و بیاور پیش من با او صحبت کنم. این گزینه مناسبی برای کارهایی ما در راستای برقراری امنیت در منطقه است.
برگشتیم و نتیجه را به بزرگ آن منطقه گفتیم، به او گفتم به خاطر اینکه برادری ات را به ما ثابت کنی چند تا کار برای ما انجام بده. چند نفر از بچه های اطلاعات را در اواسط دهه شصت از وسط شهر کرمان اشرار اسیر کرده بودند و هیچ خبری از وضعیت شان نداریم. حاج قاسم دغدغه این رزمندگان را دارد. نمی دانیم شهید شده اند یا در کجا اسیرند، خانواده هایشان چشم انتظارند. گفت: من می دانم این پاسدارها کجا هستند این ها را عباس نامی ربود و شهید کرده، می دانم در گوشه ای از کویر آن ها را دفن کرده است. مکان دفن بچه ها را نشان مان داد و پیکرهایشان را برای تشییع به شهر کرمان انتقال دادیم. بعد از این کارشان قضیه تامین شان توسط حاج قاسم درست شد.
این آقایی که قصه تامین اش را برایتان گفتم، آدم بزرگی بود و حاجی با این تدبیرش و به واسطه امنیتی که به او داد بسیاری از سران اشرار را بدون جنگ و خونریزی به ایران آوردیم، حاجی به او بها داد برخی از اشراری که صاحب قدرت شده بودند و در افغانستان برو بیایی داشتند را به واسطه همین فرد به کشور آورد و خلع سلاح شان کرد.
بیشتر بخوانید
منبع : برنا