بهمنیار پورسینا در خبرگزاری مهر نوشت:

چند وقت پیش بود که لیلی گلستان در سخنرانی تدکس TEDx(همان سخنرانی های معروف تد TED که به صورت داخلی مدیریت می شوند) در حمله هایی شدید به پدرش ابراهیم گلستان، که البته بی سابقه هم نبود، حرف های جالبی زد که کمتر به آن ها توجه شد.

گلستان گفت که پدرش هیچ کمکی به او در موفقیتش نکرده و او فقط با تلاش و کوشش خودش به اینجا رسیده است.او البته در تایید حرفش گفت که پدرم «فقط» دست مرا گرفت و ملکی در دروس به نامم کرد و دیگر هیچ کاری نکرد.

به نظر می رسد که در واژه نامه خانم گلستان البته «هیچ» به معنایی متفاوت از چیزی که ما می فهمیم معنا شده است، زیرا همین که ملکی، آن هم چنان ملک مرغوبی که هر کس که به گالری گلستان رفته باشد می تواند تایید کند، به نام دخترش زده است به نظر می رسد که کاری کرده است بیش از هر کاری که دیگر پدرها می توانند برای فرزندشان انجام دهند.

اما توضیحاتِ بعدیِ او بسیار جالب تر است. لیلی گلستان می گوید هنگامی که تصمیم گرفته گالری هنری خودش را راه اندازی کند، تصمیم گرفته با نقاشی های سهراب سپهری که پدرش داشته آغاز کند و چون پدرش هم افراد زیادی را می شناخته، این کار را برای او آسان کرده است.

با وجود همه این حرف ها، او همچنان اصرار دارد و بر این تاکید می کند که پدرش «هیچ» نقشی در «لیلیِ گلستان» شدن او نداشته است.

*

مسلماً لیلی گلستان اگر نام خانوداگی اش گلستان نبود، در سال های جنگ که اقتصاد اجازه انتشار کتاب را به کمتر کسی می داد موفق نمی شد که اولین کتابش را که ترجمه کرده بود به راحتی منتشر کند.

اگر نقاشی های سهراب سپهری در آرشیو پدرش و روابطی که پدرش با همه بزرگان هنر و ادبیات داشت نبود، او هیچ وقت موفق نمی شد گالری هنری موفقی تاسیس کند و قبل از هر چیز، اگر پدرش آن ملک را در منطقه دروس در اختیار او نمی گذاشت، یا مثلاً اگر ملکی در افسریه در اختیارش می گذاشت، او هیچ کدام از این کارها را نمی توانست انجام دهد.

یا مثلاً مورد مانی حقیقی، که او هم در صحبت کردن علیه ابراهیم گلستان، پدر بزرگش، گوی سبقت را از مادرش لیلی گلستان ربوده است، اگر نبود روابطی که مادرش و پدرش، که از نام های بزرگ در صنعت سینما بود، با بزرگان سینما داشتند، نمی توانست به این راحتی از یک فارغ التحصیل کارشناسی ارشد فلسفه از دانشگاهی نه چندان معتبر وارد سینما شود و به این زودی راه خود را باز کند.

یا مثلاً دوباره در ادبیات، اگر نام خانوادگی سیامکِ گلشیری، «گلشیری» نبود، چقدر در ادبیات موفق می شد؟‌ می توان مطمئن بود که بسیاری از داستان نویسانِ ایرانی، و البته اگر نظر شخصیِ مرا بخواهید اکثرِ قریب به اتفاقِ آنان، داستان نویسان بهتری از سیامک گلشیری هستند، اما بخت یارشان نبوده است تا نام خانوادگی شان «گلشیری» باشد تا بتوانند در عرصه ادبیات بتازانند.

این رابطه البته تنها به روابط نسبی نیست و در بسیاری مواقع رابطه رفاقتی – یا حتی در برخی موارد بیش از رفاقت! – است. مثلاً کافی است شما دوستِ یک روزنامه نگار مشهور باشید که از قضا در انتشاراتِ موفق و پرفروشی هم مسئولیت دارد و در اینستاگرامش جز عکس های ورزشی، تبلیغ کتاب های رفقایش را هم می کند و اتفاقاً او هم روابط خانوادگیِ ادبی داشته است.

در این صورت، تقریباً می توانید مطمئن باشید که اگر کتاب داستانی منتشر کردید، کارتان می گیرد. هرچند کم استعدادترین داستان نویس ایرانی باشید و حتی زبان مادری تان را هم نتوانید به درستی بنویسید.

*

در سال های اخیر، بسیاری از نویسندگان و روشنفکران، در واقع سلبریتی های فیس بوکی و اینستاگرامی، بار ها و بارها به «ژن های خوب» حمله کرده اند، اما کمتر کسی به رانتی بودنِ همین فضای ادبیاتی و روشنفکری و ژن های خوبش حمله کرده است.

به عنوان یک آزمایش فکری، فکر کنید جوان بسیار با استعدادی از یک شهرستان به تهران بیاید و بخواهد رمانی را منتشر کند. حتی فرض کنید که رمان او بهترین رمان تاریخ زبان فارسی است. می توان مطمئن بود که او نه تنها ناشری برای خود پیدا نخواهد کرد، که حتی به خاطر ظاهر، لباس و حتی لهجه اش مورد تمسخر قرار خواهد گرفت و هیچ کس تره هم برایش خرد نخواهد کرد.

همین مسئله را به راحتی می توان در هر عرصه دیگری از هنر و فرهنگ هم مشاهده کرد. فرض کنید کسی از سیستان و بلوچستان بیاید و واقعاً بهترین فیلم نامه تاریخ سینمای ایران را هم نوشته باشد، آیا کسی او را جدی خواهد گرفت؟

اما حالا بیایید و فقط نگاهی بیندازید به، مثلاً، کتابهای قفسه آبی نشر چشمه. مسلماً نمی خواهم همه کتاب های منتشر شده در این مجموعه را زیر سوال ببرم، و مسلماً همه آن ها را نخوانده ام (هرچند دلیلش کیفیت بسیار بد هر کتابی بود که از آن مجموعه خواندم).

اما واقعاً این کتاب ها، در بهترین حالت در حد تمرین های ابتدایی یک نویسنده هستند، نه اثر نهایی که باید منتشر شود. مسلماً کسانی خواهند گفت که برای این کار سند بیاورد و به اصطلاح «نقد» کن. جدای از این که این واژه نقد هم در ایران لوث شده است، جسارتاً تنها کاری را می توان نقد کرد که حداقل استانداردها را داشته باشد.

اگر کسی با من موافق نیست که این کارها حداقل های لازم را هم ندارند، می تواند خواندن این یادداشت را همین جا متوقف کند و به جای آن چند داستان خوب از نویسندگان مهم – مثلاً نوبل برده ها – بخواند.

اما این ها را مقایسه کنید با آثار حسن بنی عامری و خصوصاً داستان «آهسته وحشی می شوم» که بدون تردید اگر یک کتاب در زبان فارسی به نوبل ادبیات نزدیک شده باشد، همین یک کتاب است. آیا کسی در صفحاتِ رانتیِ ادبیاتِ وطنی، یا در صفحه های نویسنده ها و سلبریتی های فیس بوکی و اینستاگرامی، نامی از او دیده است؟

این موارد قابل گسترش است با ذکر مورادی مثل حلقه‌های بسته‌ای که نویسندگان مشهور ایرانی برای خود راه انداختند؛ دایره محدود شاگردان آنها که رشدی غیرطبیعی را طی کردند و همه و همه مواردی  که مانع بروز استعدادهای جوان و بی‌نام و بی‌رابطه در تاریخ ادبیات ایران شدند به دلیل روابطی که با بزرگان داشتند.