روز سوم عملیات خیبر بود که
حاج همت برای کاری به عقب آمده بود. از فرصت استفاده کردیم و نماز ظهر را به امامت او اقامه کردیم. در بین دو نماز، یک روحانی وارد صف نماز شد. حاج همت با دیدن او، از ایشان خواست که جلو بایستد. آن برادر روحانی ابتدا قبول نمیکرد، اما با اصرار حاجی، رفت و جلو ایستاد. پس از اقامه نماز عصر، ایشان گفت: «حالا کمی وقت داریم، چند تا مسئله براتون بگم.» او شروع کرد به گفتن مساله، در حال صحبت کردن بود که ناگهان صدایی آمد. همه چشمها به سمت صدا برگشت. حاج همت از شدت بی خوابی و خستگی بی هوش شده و نقش بر زمین شده بود.
برادران سریع او را به بهداری منتقل کردند. دکتر پس از معاینهی حاجی گفت: «بی خوابی، خستگی، غذا نخوردن و ضعیف شدن باعث شده که فشارش بیفته، حتما باید استراحت کنه.» و یک سِرُم به او وصل کردند.
همین که حالش کمی بهتر شد، از جایش بلند شد و از این که دید توی بهداری است، تعجب کرد. میخواست بلند شود، رفتیم تا مانعش شویم، اما فایدهای نداشت. من گفتم: «حاجی، یه نگاه به قیافه خودت انداختی؟ یه کم استراحت کن، بعد برو. بدن شما نیاز به استراحت داره.» گفت: «نه، نمیشه، حتما باید برم.»
بعد هم سِرُم را از دستش بیرون کشید و رفت.
به طور مثال وقتی که عملیات میشد، دیگر خواب و خوراک نداشت. از سه بعد از ظهر تا سه صبح جلسه میگذاشت. همه را یکی یکی صدا میزد و توجیه شان میکرد. گاهی بیشتر از نیم ساعت در شبانه روز نمیخوابید. حتی بعضی وقتها سه، چهار شب اصلا نمیخوابید.
روز پنجم
عملیات خیبر بود که دنبالش میگشتم. توی جیپ پیدایش کردم. گفتم: «کارت دارم حاجی.» گفت: «صبر کن اول نمازمو بخونم.» منتظر شدم نمازش را خواند. بعد چراغ قوه و نقشه را آوردم که به او بگویم وضعیت از چه قرار است. چراغ قوه را روشن کردم و روی نقشه انداختم و گفتم: «کارور از اینجا رفته، از همین نقطه، بقیه هم...» نگاهی بهش انداختم، دیدم سرش در حال پایین آمدن است، گفتم: «حاجی، حواست با منه؟ گوش میکنی؟» به خودش آمد و گفت: «آره، آره بگو.» ادامه دادم: «ببین حاجی، کارور از اینجا...» که این دفعه دیدم با سر افتاد روی نقشه و خوابید. همان طور که خواب بود، به او گفتم: «نه حاجی، الان خواب از همه چیز برای تو واجب تره. بخواب، فردا برات توضیح میدم.»
بیشتر بخوانید
منبع : باشگاه خبرنگاران جوان