۰۵ بهمن ۱۴۰۰ - ۱۵:۴۸

درد یتیمی کشیده بود و نمی‌خواست بچه‌های دیگر یتیم شوند

درد یتیمی کشیده بود و نمی‌خواست بچه‌های دیگر یتیم شوند
برای مادر اگر چه دل کندن از مجتبی برایش سخت بود، اما با اصرار‌های مجتبی راضی شده بود تا فرزندش را به دفاع از حرم اعزام کند. مادر بود و هفت بچه قد و نیم قد که بعد از فوت همسرش، به سختی آن‌ها را بزرگ کرد.
کد خبر: ۵۰۱۲۴
برای مادر اگر چه دل کندن از مجتبی برایش سخت بود، اما با اصرار‌های مجتبی راضی شده بود تا فرزندش را به دفاع از حرم اعزام کند. مادر بود و هفت بچه قد و نیم قد که بعد از فوت همسرش، به سختی آن‌ها را بزرگ کرد. بچه‌ها در کنار مادر قالیبافی کردند و تار و پود عشق و رزق حلال را در هم تنیدند تا قد کشیدند و بزرگ شدند، اما از همه محبوب‌تر نزد خدا، مجتبی بود! او که تعلقات دنیایی‌اش را فدای حریم اهل بیت (ع) کرد. شهید مجتبی عبداللهی متولد سال ۶۹ بود که ششم بهمن ۱۳۹۳ در سوریه به شهادت رسید. گفت‌و‌گوی ما را با بخت‌آور عبداللهی مادر شهید پیش رو دارید.
همسرتان چه سالی مرحوم شدند، گویا شما پس از فوت ایشان سختی‌های زیادی کشیدید؟
من سال ۱۳۵۳ در افغانستان ازدواج کردم و سال ۱۳۶۰ به ایران مهاجرت کردیم. ماحصل زندگی‌مان هفت فرزند بود. همسرم سال ۱۳۷۴ به علت ناراحتی قلبی به رحمت خدا رفت و شوک بسیار عمیقی به خانواده و به خصوص من وارد شد. بعد از آن علاوه بر مسئولیت‌های مادری باید جای خالی پدرشان را هم برای‌شان پر می‌کردم.
پسرم مجتبی آن دوران پنج سال و فرزند آخرم فاطمه یکسال داشت. سال‌ها از فوت همسرم گذشت و من برای بچه‌ها هم مادری کردم و هم پدری. نبودن‌های همسرم راهم با لطف خدا و همراهی بچه‌هایم جبران کردم و همه امیدم در این سال‌ها این بود که بتوانم بچه‌ها را سروسامان بدهم. با نبودن همسرم فشار مالی، اقتصادی و معنوی زیادی به خانواده وارد شد. حتی مهم‌تر از بحث مالی و مشکلات معیشتی، فقدان پدر برای بچه‌ها ملموس بود. الحمدلله من در کنار فرزندانم این مسیر سخت را طی کردم. برادر بزرگ‌تر شهید آقا مصطفی و خواهرانش حکیمه و معصومه خیلی کمک حالم بودند.
یک شیفت مدرسه می‌رفتند و شیفت دیگر در یک کارگاه بافندگی فرش دستی کار یا نقشه‌خوانی می‌کردند یا قالی می‌بافتند، آن هم با دستمزد ناچیز. خودم هم خیاطی می‌کردم تا کمک خرج خانه باشم. خدا خیلی به من کمک می‌کرد و مخارج زندگی را هرطور شده تأمین می‌کردم. مجتبی هم وقتی به نوجوانی رسید کمک خرج خانواده شد، همه کنار هم با مشکلات مبارزه می‌کردیم. بچه‌ها هر کدام در کنار کار به تحصیلات عالیه رسیدند و مدارک و مدارج‌شان را در سطح دکتری، کارشناسی ارشد وکارشناسی ارتقا دادند.
مجتبی متولد چه سالی بود و شغلش چه بود؟
۲۰ فروردین ۱۳۶۹ در مشهد متولد شد. بعد از گرفتن دیپلم با برادرش سرکار رفت و در حرفه نمای ساختمان مشغول شد. ۲۰ بهار از زندگی‌اش گذشته بود که بعد از ارتباط و آشنایی با بچه‌های بسیج و مسجد با مدافعان حرم لشکر فاطمیون آشنا شد. در جلسات مربوط به مدافعان حرم فاطمیون شرکت می‌کرد و به مسائل و اتفاقات منطقه آگاه بود. مجتبی گاهی من را در جریان حرف‌های دوستانش در مسجد قرار می‌داد. یک روز به خانه آمد و برای اولین باراز تصمیمی که برای دفاع از حرم اهل بیت (ع) گرفته بود با من صحبت کرد. گفت مادرجان بچه‌های محل و دوستان مسجدی‌ام برای دفاع از حرم اهل بیت (ع) به سوریه می‌روند. من هم می‌خواهم برای یکبار هم که شده، بروم. همانجا بود که حالم دگرگون شد، گفتم مجتبی برای چه می‌خواهی بروی؟ شروع کرد به توضیح دادن که مادر جان اگر بچه‌های مدافع حرم نروند، ممکن است به حریم حضرت زینب (س) جسارت و تعدی شود.
در حال حاضر بی‌بی‌زینب (س) به ما نیاز دارند. بعد هم با صدای بلند گفت: «کلنا عباسک یا زینب (س)» همه ما باید عباس بی‌بی باشیم. خیلی خواهش کرد برای یکبار هم که شده به منطقه برود و گفت قول می‌دهم خط مقدم نروم. همین که خودم را به پشت جبهه برسانم و در امور تدارکات و پشتیبانی کمک نیرو‌ها باشم، کفایت می‌کند. می‌خواهم بروم برایشان آشپزی کنم. من که دستپخت خوبی هم دارم، اصلاً لباس‌های‌شان را می‌شویم و هرچه در توان دارم برای آن‌ها انجام می‌دهم... هرچه من و برادر و خواهرهایش مخالفت کردیم، فایده‌ای نداشت. بچه‌ها گفتند ما پدرمان را از دست دادیم، نمی‌خواهیم برای شما اتفاقی بیفتد، اما ایشان قبول نکرد. برای همین گفتم مجتبی جان همین یکبار را برو و مراقب خودت باش.
به نظر شما چه شاخصه‌ای در وجود فرزندتان ایشان را به درجات تعالی رساند و شهید شد؟
شاید برجسته‌ترین ویژگی پسرم تواضع و ساده‌زیستی‌اش بود. همه بچه‌ها تحصیلکرده هستند، اما ایشان بزرگ‌ترین صفتش تواضع بود و با هر قشری می‌جوشید و گرم می‌گرفت. همیشه دست محبت به سمت افراد پایین‌تر از خودش دراز می‌کرد و افراد را مورد تکریم و احترام قرار می‌داد. پسرم درد یتیمی کشیده بود و نمی‌خواست بچه‌های دیگر یتیم شوند، به همین خاطر هم مدافع حرم شد.

بیشتر بخوانید:
 
اولین بار چه تاریخی اعزام شد؟
خرداد سال ۱۳۹۳ برای اولین بار اعزام شد. مدتی بعد به مرخصی آمد، زمان مرخصی مصادف بود با اربعین امام‌حسین (ع). ابتدا به قم رفت و از همانجا با من تماس گرفت و گفت مادر من می‌خواهم بروم کربلا بعد به خانه می‌آیم. مجتبی برای اولین بار به کربلا رفت. زمانی که از کربلا به مشهد برگشت، گفت مادر بی‌بی من را طلبید و من را فرستاد پابوس برادرشان اباعبدالله (ع) و پدرشان امیرالمؤمنین (ع). وقتی او را بعد از مدت‌ها دیدم، بسیار تغییر کرده بود. مجتبایی که رفت با مجتبایی که برگشت خیلی فرق کرده بود. وقتی برگشت اخلاقش عوض شده بود. نمی‌دانم در آن دو سه ماهه چه شد که اینقدر تغییر کرده بود. وقتی از او پرسیدیم چه کردی کجا بودی؟ می‌گفت من در بخش خدمات و کار‌های اداری بودم. قسمت آشپزی کنار بچه‌ها خدمت می‌کردم، من حضور نظامی ندارم و در جنگ نیستم. با این حرف‌هایی که زد آرام گرفتم و دلم راضی شد. بعد از اتمام مرخصی به من گفت می‌خواهم بروم. اینبار خودم متوجه شده بودم که شهادتش نزدیک است. گفتم شما دفعه اول گفتی که می‌خواهی یکبار بروی و برگردی. باز هم اصرار کرد و نهایتاً راضی شدم. دی ۹۳ دوباره رفت صبح روز اعزام ساکش را بست و راهی شد. رفت و ۶ بهمن‌ماه خبر شهادتش را آوردند. در اعزام آخر مجتبی از مشهد راه افتاد و رفت تهران. قبل از اعزام با دوستای صمیمی‌شان تماس گرفت و گفت اگر حقی به گردنم دارید، حلال کنید. من این دفعه که بروم شهید می‌شوم... رفقا حلالم کنید.
چطور خبر شهادتش را شنیدید؟
تعدادی از دوستان مجتبی به همراه چند نفر از بچه‌های لشکر فاطمیون به منزل ما آمدند و گفتند که مجتبی عبداللهی در دمشق شهید شده و تا دو روز آینده پیکرشان از دمشق به مشهد فرستاده خواهد شد. وقتی پیکر پسرم آمد، با حضور خیل عظیمی از دوستانش و مردم تشییع و تدفین شد. بعد از تشییع پیکر مجتبی، تعدادی از دوستانش آمدند و در مورد نحوه شهادتش توضیح دادند. شب عملیات او و سه نفر دیگر از دوستانش که مسئول نگهبانی و مراقبت از چادر بچه‌ها بودند، متوجه سرو صدا‌هایی می‌شوند. رزمنده‌ها درحال استراحت بودند که متوجه حمله داعش می‌شوند. مجتبی و دوستانش با شنیدن صدای داعشی‌ها پیشروی می‌کنند تا با آن‌ها مقابله کنند در همان درگیری مجتبی به شهادت می‌رسد.
روز‌ها بعد از شهادت پسرتان چطور گذشت؟
شهادت دو بُعد دارد. هم شیرین است و هم تلخ. شیرین از این جهت که مقامی والایی نصیب فرزندمان شد و او در راه دین و ائمه جان خودش را داد. خدا در قرآن بار‌ها و بار‌ها در مورد مقام شهدا صحبت کرده و فرموده است آن‌ها نزد پروردگارشان روزی می‌خورند. بعد از شهادت مجتبی دخترم او را در خواب دیده بود که یک لباس سفید دارد و و با یک آرامش خاص، ظاهر آراسته و لبخند زنان می‌گوید: جای من خیلی خوب است، غصه نخورید و جوش نزنید. فقط دعا کنید که خداوند این لیاقت و نعمت را به شما هم بدهد. خودم خواب بی‌بی را دیدم که با چادری سفید آمد و به من گفت چرا گریه می‌کنی؟ چرا غصه می‌خوری؟ مجتبی پیش من است و عباس من شده و چه درجه‌ای بالاتر از این؟ دیدن این خواب‌ها باعث آرامش‌مان شد. اینکه آدمی عند ربهم یرزقون باشد، نصیب هر کسی نمی‌شود. مجتبی به این مقام رسید. در مورد حضور شهید در بین ما، بچه‌ها یکبار هم تصور نکردند که برادرشان شهید شده و نیست. مجتبی همیشه همراه ماست. آنقدر حضورش در زندگی ما جاری و ساری است که برای سال تحویل، شب یلدا و روز مادر انگار خودش هم در کنار ماست. من باور دارم که مرگ با شهادت فرق می‌کند. شهید به لحاظ جسمی نیست، اما به لحاظ معنوی حضور دارد.
وصیتنامه‌ای از شهیدتان دارید؟
آنچه از شهید به عنوان توصیه برای همیشه در نزد ما به جای ماند، این است که اسلام مرز ندارد. دفاع از اسلام در سوریه و عراق و در میدان جنگ تکلیفی است که برگردن ماست. مجتبی می‌گفت مادر کاش من ۱۰ تا بودم. ۱۰ تا مجتبی. می‌رفتم و در همه جا خدمت می‌کردم. من فقط یک نفرم که به سوریه می‌روم تا از مظلوم دفاع کنم. این رفتن ما برای حفظ آرمان‌های انقلاب و دین‌مان است.
 
منبع: روزنامه جوان
ارسال نظرات
انتشار نظرات حاوی توهین، افترا و نوشته شده با حروف (فینگلیش) ممکن نیست.
گزارش خطا
تازه ها