امروز این چرخها او را به سمت مرگ میبرند. مرگی سخت که دو ماه طول میکشد؛ تا ۲۴ آبانماه ۱۳۲۱. او آنهماری شوارتسنباخ است. زنی اهل سفر و ماجراجویی که عاشق ایران بود و در ایران هم عاشق شد. اما در آخر جایی مرد که از آن دل خوشی نداشت؛ کنار مادرش، در سوئیس. همان زن سختگیری که آنهماری را مایه آبروریزی خانواده میدانست.
در تصویری قدیمی در سوئیس او را کنار مادرش میبینید، قبل از سفر به ایران؛ و در عکسی که خودش ثبت کرده، دوستش باربارا همیلتون را در تختجمشید. اینجا آنهماری در اواسط بیستسالگی است و هزاران کیلومتر دور از خانه. کاری که فقط عشق به ماجراجویی میتوانست آن را ممکن کند.
بیشتر بخوانید: شاعر هندی که خود را ایرانی میدانست
آنهماری شوارتسنباخ دوم خردادماه ۱۲۸۷ در ژنو به دنیا آمد و چهار بار به ایران آمد که شرح آنها در کتابهایش آمده؛ بهخصوص مرگ در ایران. او هربار به نقاط مختلفی از ایران سفر کرد و تصاویری به ثبت رساند که امروز گنجینهای منحصربهفرد از سرزمین ماست. عکسهایش از زندگی مردم، خانههای بومی، بناهای تاریخی و طبیعت ایران باعث شده تا تصویری روشنتر از ایرانی داشته باشیم که تازه پا به قرن چهاردهم خورشیدی گذاشته بود. نگاه او مثل یک
گردشگر صرف یا محقق تاریخ نبود. مثلا وقتی درباره ری باستانی میگوید فقط به اشیاء تاریخی یافت شده در آن نمیپردازد. آدمها برای او مهمترند و این اشیاء برای او نشانهای هستند از ساکنین قدیمی ری که دیگر نیستند:
«شهر ری، این شهر مردة همجوار با تهران که فاصلهاش از دروازههای این شهر تنها تودهای گرد و غبار بود، شبهایی داشت که هیچ نشانی از آواهای دوستانه در آنها طنین نمیافکند، بلکه آنچه میشنیدیم، سر و صدایی غریب بود. ابری از گرد و غبار در هوا بود که ما را از پایتخت و خیابانهای شلوغ آن دور میکرد و هیچجوره نمیشد از آن گذشت، زیرا زمینی که آن را پوشانده و پنهان میساخت، زمینی معمولی نبود. از قرنها پیش آنجا سرزمین ویرانهها بود، از زمان حمله مغول، تردیدی ندارم که کسی به آنجا مهاجرت نکرده بود و هرجا را که میکندیم، باقیمانده دیوارها، تیله شکسته و نشانههایی از ویرانی را مییافتیم.»
او در نخستین سفر خود به ایران، یعنی اوایل زمستان سال ۱۳۱۲ همراه با باربارا همیلتون روزنامهنگار راهی ری شد. با قطار از اسپانیا حرکت کرده و به ترکیه، سوریه، لبنان و عراق رفته و پس از آن به سمت ایران آمده بودند. اریک اشمیت باستانشناس مشهور آلمانی در آن سالها در ایران مشغول کاوش بود و آنهماری هم در محوطههای
باستانی ری به گروه او پیوست.
سفر اول او در فروردینماه ۱۳۱۳ تمام میشود و آنهماری از ایران میرود. اما خیلی زود برمیگردد. اینبار شهریور ۱۳۱۳ و با قطار از مسکو و از طریق تفلیس و باکو به تهران میآید. در این سفر است که عاشق میشود. عاشق کلاد آشیل کلارک دبیر دوم سفارت فرانسه در ایران. پس، سه ماه بعد در آذرماه ۱۳۱۳ به سوئیس برمیگردد تا تدارک عروسی با این مرد را ببیند.
زمستان که میگذرد و بهار میآید، آنهماری در ایران است. ۲۳ فروردینماه ۱۳۱۴ از بیروت خود را رسانده. ۳۰ اردیبهشت همین سال در ایران با کلاد کلارک ازدواج میکند و خانهای در تهران تهیه میکنند و تابستان را با هم میگذرانند.
«در میدان بزرگ تجریش پرنده پر نمیزند، فقط چند درشکه با اسبانی مردنی آنجا بود و اسبان، بیرمق زیر آفتاب ایستاده بودند. آن سوی میدان سروکله ژاندارمری هم پیدا شد و با دست اشارههایی کرد که ظاهرا منظورش من بودم. اما بیتردید انتظار نداشت که من به این اشارهها توجه کنم، زیرا هوا آنقدر گرم بود که هرکس به اندازه کافی سرش به فرار از این گرما گرم باشد.».
اما آنهماری نمیتواند یکجا بند شود. او مدتی وقت خود را به همراهی با گروههای باستانشناسی در ایران میگذراند تا نهایتا مهرماه ۱۳۱۴ همسرش و ایران را ترک میکند و به سوئیس برمیگردد. او سه سال در کشور زادگاهش میماند و اینجاست که با الا مایلارت دوست میشود؛ زنی اهل سفر. چهارمین و آخرین سفر آنهماری به ایران همراه با این زن است. سفری به مقصد افغانستان آن هم زمانی که هیتلر در صدد آغاز جنگ در اروپا بود.
آنه ماری برخلاف مادرش مخالف سرسخت فاشیسم و نازیسم بود. مادر او رنه، دختر یک ژنرال سوئیسی و از نوادگان خانواده بیسمارک بود و از کودکی لباسهای پسرانه به تن آنهماری کوچک میکرد. عادتی که این دختربچه تا بزرگسالی هم داشت و به همین دلیل در بسیاری از سفرها او را با مردان اشتباه میگرفتند.
الا مایلارت در کتاب خود «راه بیرحمانه» که شرح سفرش به شرق با آنهماری است، درباره این موضوع نوشته که چطور هربار در طول سفر مردم فکر کردهاند آنهماری یک مرد است نه زن.
ماجراجویی دونفره آنها، مشهورترین سفر آنهماری به شرق میشود. سفری که برای آنهماری آخرین دیدار از ایران است.
او عاشق ادبیات بود و تحصیلکرده رشته تاریخ در اروپا. جایی که در آن سالها نویسندگانش نگاهی رویایی به سرزمینهای شرق داشتند. آنهماری هم یکی از همانها بود. ایران و عراق و افغانستان و ترکیه برای او مکانهایی پررمزوراز بودند که از دیدنشان سیر نمیشد.
او در اوایل جوانی دوستی عمیقی با توماس مان نویسنده مشهور آلمانی و خانوادهاش برقرار کرده بود و با همراهی آنها مقالات تندی علیه هیتلر مینوشت. اما آنهماری یک گرفتاری بزرگ داشت. او به مورفین معتاد بود و این اعتیاد دست از سر او برنمیداشت. هربار ترک میکرد و دوباره به سمتش برمیگشت. پس برای آنهماری سفر آخر به شرق راهی برای ترک اعتیادش هم بود. گرچه موفق نشد.
دو زن سوار بر ماشین فوردی که پدر آنهماری خریده بود، ۱۵ خرداد ۱۳۱۸ از ژنو راه میافتند. به ایتالیا میروند و از آنجا به یوگسلاوی سابق و بعد بلغارستان. پس از گذر از ترکیه به تبریز میرسند و راه تهران را در پیش میگیرند. از آنجا به مازندران و سپس مشهد میروند و بعد هم هرات و مزار شریف و کابل. ماجراجویی دو نفره آنها در آن سالها تا امروز هم بینظیر است. دو زن تنها در دهه سی میلادی دل به جادهها میدهند و بین راه در کمپهای کنار جادهای و مسافرخانههای کوچک توقف میکنند. گرچه رابطه آنها کمکم به هم میخورد. خبر آغاز جنگ جهانی دوم آنهماری را در کابل افسرده و پریشان میکند و الا مایلارت مجبور میشود راه خودش را تنهایی ادامه دهد. آنهماری هم ۱۶ دیماه ۱۳۱۸ به سوئیس برمیگردد. همانجایی که دو سال بعدش سوار بر دوچرخه تصادف میکند و ضربهای به سرش میخورد که نهایتا موجب مرگش میشود.
آنهماری فقط ۳۴ سال عمر کرد، اما در همین زمان کوتاه به نقاط زیادی از اروپا، آفریقا، آسیا و آمریکا رفت و سبک زندگی مردمان زیادی را ثبت کرد. گرچه مادرش بلافاصله پس از مرگ او تمام یادداشتهایش را سوزاند، اما شانس آوردیم که نوشتهها و عکسهای منتشرنشدهاش پیش دوستی به امانت مانده بود.
تصویر آنهماری شوارتسنباخ از ایران، تصویری به یادماندنی است. او نخستین کسی است که ایران را به سوئیسیها نشان داد، اما نه فقط تمدن و تاریخ ایران را. او مردم را نشان داد. زندگی سخت آنها را با دوربین خود ثبت و ماندگار کرد تا امروز بتوانیم به یک قرن پیش نگاهی دقیقتر داشته باشیم. عکسهای این زن جسور را از ایران ببینیم که بهترین کار است.