آن شب مهتابی و چه شبی...
آن شب مهتابی... که سیل اشک بر دیدگان حجت خدا جاری بود، زمین و آسمان فرو ریخت و بهانه خلقت و فخر بهشتیان، آهسته و بی بهانه، رخ در نقاب خاک نهاد.
آن شب مهتابی... با تشییع آن جلیله ی مرضیه، خانه وحی برای همیشه ویران شده و آفتابِ درخشان فاطمی، غروب کرد.
آن شب مهتابی... که بی مهری یاران و همسایگان، سایه سنگینش را بر مدینه افکنده بود، بانویی بر سر دستان بی توانِ یارانِ انگشت شمارش به سوی بی نشانهها میرفت که آثار بودن و حضورش از سوی مردم انکار میشد.
آن شب مهتابی... که علی (ع) خبردار شد تا کشان کشان به ملاقاتِ فاطمه مشّرف شود، وجودش در کالبدِ نیمه جانِ فاطمه تمام شد و اندوخته جسم و روانش ذره ذره آب شد.
آن شب مهتابی... و در راه بدرقه ام ابیها (س)، خاطره هجوم رجالههایی تداعی میشد که بی مهابا او را در تنگنای مرگ و زندگی قرار دادند و هیچ استغاثهای برای دارسی به حق او پاسخ داده نشد.
آن شب مهتابی... و هنگامی که شیرخدا پرده نشینِ توطئه اشرار و اغیار بود، دستی که با ضرب غلافِ شمشیرِ شیطان از توان افتاه بود، در پیش چشمانش بارها و بارها جلوه گر میشد.
آن شب مهتابی... برای مردی که هیچ دفاعی برای حریمِ مطهر و نورانی اش نداشت و با دستان بسته اش، تنها نظاره گر این خباثتهای بی پایان بود، پایانی نداشت.
آن شب مهتابی... برای یتیمانی که بغضهای فروخورده شان، همه عرشیان را به ناله و تضرع واداشته بود، سیاهترین خاطره زندگیِ کوتاه شان بود که هرگز از ذهن و جان شان محو نشد؛ و آن شب مهتابی. رازهای ناگفتهای دارد که در قلب تاریخ پنهان مانده است و تا قیامِ قیامت ابدی خواهد ماند و با خونخواهیِ حضرت حجت (عج) نیز هرگز التیام نمییابد.