کتاب «دختر گمشده» اثر آن اورسو با ترجمه نیوشا ایمانی در نشر صاد منتشر شد. نویسنده در این رمان با استفاده از قدرت تخیل خود محدودیتهای عشق و مبارزههای فطری بزرگ شدن را بیان میکند. فرض کنید یک دوقلوی همسان دارید و داستانتان همیشه با شخص دیگری آغاز میشود. آیریس همیشه یک دوست پایه، توانا و منطقی برای لارک و لارک مخترع، رؤیایی و پر از ایده است. آنها از اولین لحظههای زندگی مشترکشان در دنیا، هیچوقت یکدیگر را ترک نکردهاند. همه اطرافیانشان هم به چیزی که دو خواهر از قبل میدانستند، پی بردهاند: وقتی آنها با هم هستند نتیجههای بهتری میگیرند.
بخشی از کتاب دختر گمشده
خانهٔ خانوادهٔ مگوایر در خیابانی با درختهای بهصفشده، به فاصلهٔ دوازده بلوک از کتابخانه قرار داشت و آیریس و لارک در طول سالها، بهترین مسیر رفتوآمد بین خانهشان و کتابخانه را پیدا کرده بودند. مسیری بهدوراز خطّ عابرپیادهٔ خیابان «فورتی فور»، جایی که رانندهها هیچوقت توقف نمیکردند یا پیادهروهای «واشبورن» که ترکخوردگیهایش شبیه ترکخوردگیهای بعد از آخرالزمان بود. مسیری که برای برگشت به خانه، از شیب تند خیابان «فورتی سیکس» دورشان میکرد. در این روز تابستانی آگوست، دوچرخههای دخترها همین مسیر را بهطرف خانه دنبال کرد، مسیری که با سالها داستان آیریس و لارک پوشیده شده بود. هرچه بیشتر به خانه نزدیک میشدند، دنیا از گذشتهشان پُرتر میشد و وقتی دوچرخههایشان را داخل گاراژ پارک کردند، قصّههایشان همهجا پخش شده بود و آنقدر رسیده بود که میشد آنها را چید.
امروز به خانهای برمیگشتند که اوضاعش کمی متفاوت بود. پدرشان کمی قبل، به انگلیس رفته بود تا شش ماه آنجا بماند. شرکت پدرشان بهدلایلی که دخترها درک نمیکردند، او را به آنجا فرستاده بود. ازنظر آیریس، اینکه از کسانی که واقعاً اهل انگلستان بودند بخواهند که در انگلیس کار کنند، خیلی مفیدتر بود؛ اما پدرش گفته بود شرکتهای بزرگ کمتر کاری انجام میدهند که برای آدمهای منطقی قابلدرک باشد.
حالا اوضاع قرار بود تغییر کند، دستکم برای مدتی. این را پدر و مادرشان گفته بودند؛ اما دخترها تا دو هفتهٔ دیگر به کلاس پنجم میرفتند و میتوانستند از پس آن بربیایند. مادرشان قرار بود مدت بیشتری کار کند و معنیاش این بود که دیگر نمیتوانست وقتی دخترها از مدرسه برمیگشتند، خانه باشد. مادرشان خانه را پر کرده بود از کاتالوگ و نسخهٔ چاپی تارنماهایی درمورد فعّالیتهای بعد از مدرسهشان؛ چیزهایی با اسمهایی مشکوک، مثل باشگاه دانشمندهای دیوانه و ما طبیعت را دوست داریم. لارک و آیریس در کمال ادب، کلّ ماجرا را نادیده گرفته بودند. بهنظر میرسید برای همه بهترین راه باشد.
اما اینها تا قبل از شروع مدرسه، اتّفاق نمیافتاد. فعلاً مادرشان هنوز هم بعدازظهرها خانه بود و وقتی وارد شدند، میتوانستند صدایش را از طبقهٔ دوم بشنوند.
وقت خوشوبشکردن نبود. چشمهای لارک گشاد شده بود و به خواهرش زل زده بود. بستههای پستی رو نگاه میکنی؟
بله. بله، میخواست نگاه کند.
آیریس که از پنجرهٔ جلویی دزدکی نگاه میکرد، گفت:
«رسیدن.»