مرد ۴۶ ساله با بیان آن روز که همسرم ماجرای وکالت طلاق را برای ادامه زندگی مشترک با من مطرح کرد، هیچ گاه فکر نمیکردم که همین امضای ساده پای واگذاری حق طلاق به همسرم، روزی زندگی ام را به نابودی خواهد کشاند و در حالی که اشک میریخت، درباره سرگذشت پر فراز و نشیب خود به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: خدمت سربازی را تمام کرده بودم که عاشق دختر همسایه شدم. «آیناز» آن قدر زیبا بود که نمیتوانستم حتی برای لحظهای تصویرش را از ذهنم بیرون کنم، اما خانواده اش به خواستگاری من پاسخ منفی دادند، چون از نظر اعتقادی و اجتماعی تفاوت زیادی داشتیم.
اما در این میان آیناز هم به من دل باخته بود و ما پنهانی همدیگر را ملاقات میکردیم. وقتی اصرار من برای ازدواج با آیناز به نتیجه نرسید، روزی نقشه فرار از خانه را با او در میان گذاشتم، اما دو روز بعد از فرار توسط پلیس دستگیر شدیم. پدر و مادر آیناز که آبروی خانوادگی شان را در خطر میدیدند، به ناچار مراسم عقدکنان ما را برگزار کردند و بدین ترتیب من به بزرگترین آرزویم رسیدم.
با آن که کارگر ساده ساختمانی بودم و هر روز برای تامین هزینههای زندگی سر گذر میرفتم، اما مشکلی در زندگی نداشتم و همسرم نیز قناعت میکرد. تا این که دچار دیسک کمر شدم و به پیشنهاد یکی از دوستانم برای اولین بار شیره تریاک مصرف کردم تا دردهایم کمی تسکین یابد، ولی با ترغیب و تشویق دوستم به استعمال مواد مخدر حتی در محیط کار ادامه دادم و زمانی به خود آمدم که دیگر جوانی معتاد بودم.
با آن که دخترم به سه سالگی رسیده بود، اما حالا دیگر نمیتوانستم مخارج زندگی و اعتیادم را با درآمد اندک کارگری تامین کنم. این گونه بود که آیناز عشق و عاشقی را زیر پا گذاشت و درخواست طلاق داد. همسرم با آن که به خاطر من چهار سال خانواده اش را ندیده و با آنها قطع ارتباط کرده بود، به ناچار چمدانش را بست و با چشمانی اشک آلود به خانه پدرش رفت. از سوی دیگر من که نمیخواستم آیناز را طلاق بدهم، به منزل پدرش رفتم و التماس کردم به خانه اش باز گردد، ولی او که مدعی بود زندگی با مرد معتاد فرجامی نخواهد داشت و به شرط واگذاری حق طلاق، حاضر شد به زندگی مشترک با من بازگردد.
من هم با خوشحالی در محضر رسمی، وکالت طلاق را به او دادم و لبخندزنان دخترم را به آغوش گرفتم و با هم راهی منزل مان شدیم. اما هنوز مدت کوتاهی از این ماجرا سپری نشده بود که یک روز وقتی از سر کار به خانه آمدم از شدت تعجب و حیرت، چشمانم گرد شد. آیناز پول رهن را از صاحبخانه گرفته و همه لوازم منزل را با کامیون به خانه پدرش برده بود.
او یک هفته بعد نیز با وکالتی که در دست داشت طلاقش را گرفت. من که تازه به نیت او پی برده بودم، غمگین و متحیر به سراغش رفتم و از او خواستم به خاطر دخترمان دوباره به زندگی مشترک مان باز گردد، ولی او نپذیرفت تا این که یک سال بعد به او قول دادم اعتیادم را ترک کنم.
بالاخره آیناز حاضر شد به عقد موقت من در آید تا در صورت رضایت از زندگی دوباره به طور رسمی و دایمی ازدواج مان را ثبت کنیم، ولی طولی نکشید که همه این قول و قرارها به هم خورد و همسرم برای همیشه منزل را ترک کرد و به دنبال سرنوشت خودش رفت. خلاصه شش سال گذشت و من در این مدت تلاش میکردم دورادور از او محافظت و حمایت کنم، ولی از سوی دیگر هم باید سر و سامانی به این زندگی آشفته میدادم.
من هم نیاز به یک رابطه عاطفی و یک زندگی مشترک واقعی داشتم به همین دلیل برای آخرین بار با آیناز صحبت کردم تا به زندگی مشترک باز گردد، اما آخرین کلام او «نه» بود. دیگر چارهای نداشتم و تصمیم به ازدواج مجدد گرفتم. در همین روزها با زن جوانی آشنا شدم که بسیار مهربان و قانع بود. خیلی زود زندگی مشترک مان را در حالی آغاز کردیم که با وام ازدواج مان منزلی را رهن کرده بودیم. حدود یک سال بعد هنگامی که صاحب یک دختر زیبا شدم، همسرم به خاطر نپرداختن مهریه اش شکایت کرد و پول رهن منزلم توقیف شد. اکنون که زندگی مشترکم در آستانه فروپاشی قرار گرفته است، به کلانتری آمده ام تا چارهای برای حل این مشکل بیابم.
شایان ذکر است، به دستور سرگرد علی امارلو (رئیس کلانتری شفای مشهد) رسیدگی کارشناسی در این باره به مشاوران دایره مددکاری اجتماعی سپرده شد تا این پرونده مورد بررسیهای قانونی و قضایی قرار گیرد.