تازه دیپلمش را گرفته بود که غائله کردستان شروع شد. برای همین خودش را از بیجار به پاوه رساند و این حضور، بهانهای شد تا سالها در خط مقدم جبهه به عنوان امدادگر داوطلب حضور داشته باشد. عزت قیصری بانوی رزمنده کردستانی خاطرات حضورش در عرصه مقاومت و حماسه را در کتابی به نام «دادا» ترسیم کرده که این کتاب از سوی نشر مرزوبوم منتشر شده است، در ادامه ۲ برش کوتاه از این کتاب را میخوانیم:
شب بیستم اسفند ماه ۱۳۶۴ برای استراحت به طرف پانسیون حرکت کردم. پانسیون در آخر بیمارستان بانه و از بخش بستری مجروحان، فاصله زیادی داشت. چراغهای پانسیون خاموش بود و ترس و وحشت مرا گرفته بود. خوابگاه بر اثر انفجار فاقد در و پنجره بود. پنجره اتاق من رو به کوچهای خلوت بود. برای همین هیچوقت احساس امنیت نمیکردم.
وارد اتاق که شدم، لامپ را روشن کردم. ساعت از دوازده گذشته بود. عرض اتاق را بیتوجه طی میکردم. پایم به چیز سفتی برخورد. با صحنهای مواجه شدم که ترس و وحشت سراسر وجودم را فراگرفت. کله یک انسان بود. یک سر قطع شده و صورت غرق به خون او وسط اتاق افتاده بود. برای لحظاتی از آنچه با چشمانم میدیدم، وحشتزده شده بودم. وضعیت روحیام به هم ریخت. صحنه منقلبکنندهای بود، اما حضور در جبهه کردستان مرا آبدیده کرده بود.
دستم را به طرف سر دراز کردم. ترسیدم، دستم را عقب کشیدم. برای بار دوم دستم را به طرف سر قطع شده بردم. اما لحظهای که خواستم موهایش را بگیرم و سرش را بلند کنم، دستم لرزید. احساس کردم دستم توانایی ندارد تا به موهای پرپشت و سیاه و وزوزی که با خون آغشته و خشک شده بود، چنگ بیندازد. سر خونی را در دستم گرفتم. سرم گیج میرفت. مثل کسی بودم که او را آتش زده باشند. نفسم توی سینهام حبس شده بود و بالا نمیآمد. بغضم ترکید. سر قطع شده را به دامن گرفتم. نوری در چهره شهید دیدم. سر بریده آقا امام حسین (ع) در ذهنم تداعی شد. در حالی که خون سر و صورت او را پاک میکردم، میگفتم:ای سر پر خون! از کجا آمدهای؟ این دل شب خانه ما؟
گروهکها سر بریده را به داخل منزلم انداخته بودند تا نه تنها اتاقم خونین شود، بلکه دل و قلب من نیز خونرنگ شود. با دیدن این صحنه اگر میمردی به جا بود. سر بیجان را لای چفیه پیچیدم و در بغل گرفتم. آن شب تمام نمیشد. شب تلخی بود که غم و اندوه کمرم را خم کرد. در تاریکی شب رفتم سردخانه، سر را در داخل سردخانه گذاشتم. با روشن شدن هوا، سر را برداشتم و به طرف قبرستان به راه افتادم. وارد گورستان شدم و در گوشهای سر را به دل خاک سپردم.
به همراه دو مجروح اعزامی از سردشت به طرف مهاباد در حرکت بودیم. در طول مسیر ناگهان چیزی توجهم را به خود جلب کرد. به راننده گفتم: نگه دار کسی کنار جاده افتاده است. شاید احتیاج به کمک داشته باشد. راننده ایستاد. با عجله به طرفش رفتم.
نزدیکش که شدم، جنازهای را دیدم! سریع مچ او را گرفتم، نبض نداشت. نگاهم به طرف راستش افتاد. صحنه دلخراشی بود. دست راست آن جوان از بازو قطع شده بود. همراهش تعدادی قمقمه آب بود. چند ثانیه نگاهش کردم. یک ترکش در قمقمه او خورده بود و از قلبش خارج شده بود. آب و خون با هم جاری بود.
این شهید قمقمههای همرزمان و همسنگران خود را جمع کرده بود تا از چشمهای که نزدیک پایگاه بوده پر از آب کند. اما تقدیر چنین بود که همچون حضرت ابوالفضل (ع) شهید شود. به چهرهاش دقیق شدم. این رزمنده ۱۹ ساله خون سرخش زیر نور خورشید میدرخشید. به دنبال دست قطع شدهاش گشتم. دست او چند متر آن طرفتر کنار تپهای افتاده بود. آن را برداشتم و روی سینهاش گذاشتم. چیزی که نظرم را جلب کرد، تصویر امام بر قلبش خودنمایی میکرد.
انگشت خود را با خونش آغشته کردم، روی لباس سربازیش این چنین نوشتم: منم رزمنده که در سن جوانی شهادت شد نصیبم ناگهانی؛ و آنگاه با خونش، تاریخ شهادتش را نوشتم: ۱۳۶۷/۵/۲٠ ساعت ۹:۵٠ صبح.