آغاز ماه محرم، آغاز عزاداری سید و سالار شهید آقا اباعبدالله الحسین (ع) است و نه تنها شیعیان بلکه تمام آزادگان جهان نیز در این مصیبت به عزاداری میپردازند.
رزمندگان دفاع مقدس نیز از این امر مستثنی نبوده و همزمان با ایام ماه محرم به یاد مصیبت اهل بیت (علیهم السلام) مراسم نوحه و روضه برقرار میکردند. آنها چه در میدان نبرد، چه در میان دشمن و در زمان اسارت، هیچگاه یاد و خاطره ایام محرم و روز عاشورا را فراموش نکرده و با وجود خفقانها و مشکلات فروانی که بعثیها در برابر آنها قرار میدادهاند، با شرایط و اقدامات ویژه عزاداری میکردند.
ماجرای واکسن ضد عاشورا در اردوگاه بعثی
هر سال نزدیک محرم و بهخصوص در روزهای عزاداری، عراقیها بهانهگیر میشدند. آب اردوگاه را میبستند، به هر بهانهای کتک میزدند و به لباس و قیافه و ریش بچهها گیر میدادند. امر و نهیشان هم مدام به راه بود که «چرا اینجا نشستی؟ چرا پا نشدی؟ چرا لباس نپوشیدی؟ و...» همه میدانستیم این کارها بهخاطر این است که خبر دارند بچهها عزاداری میکنند. گاهی از پنجره، مداح یا سخنرانها و تعزیهگردانها را میدیدند، گاهی هم جاسوسها خبر میبردند. محرمها خیلی اذیتمان میکردند. هرطور بود زهرشان را میریختند، ولی بچهها هیچطوری کوتاه نمیآمدند.
شب تاسوعای سال ۶۵، برنامهها با سخنرانی و زیارت عاشورا و مداحی و سینهزنی شروع شد. من سخنران بودم و عباسعلی گلی از بچههای صالحآباد نجفآباد مداح بود. سخنرانی تمام شده بود و نوبت مداح بود که غانم آمد پشت پنجره. تا دیدیمش همه با هم شروع کردیم به زمزمه کردن یک شعر عربی: قال رسولالله نورعینی/ حسین منی انا من حسینی. قبل از جلسه با هم قرار گذاشته بودیم که برای شناخته نشدن مداح این کار را بکنیم. غانم عصبانی شد؛ اینقدر که انگار از سر و صورتش آتش میبارید. داد زد «بابا! این کارها تو عراق ممنوعه! نماز جماعت، عزاداری، دعا... ممنوع! مردم عراق جرأت ندارند این کارها رو بکنن چه برسه به شما! مردم عراق اسیرن و شما آزاد؟!» هرچی گفت کسی اعتنا نکرد. دست آخر گفت «باشه! فردا به حسابتون میرسم.»
صبح روز تاسوعا که شور و حال اسرا برای عزاداری به اوج رسیده بود و برای شب عاشورا آماده میشدند عراقیها آمدند و نوبت به نوبت بچهها را فرستادند بهداری اردوگاه. گفتند همه باید واکسن ضد عفونت بزنند. بچهها چندتا چندتا میرفتند و به بازوهایشان آمپول میزدند و برمیگشتند و زود تب میکردند و میافتادند.
بچهها اسم این آمپول را گذاشتند «واکسن ضد عاشورا». نمیدانم چه بود که باعث شد همهمان بیست و چهار ساعت بیحال بیفتیم. آنقدر درد و تب این آمپول شدید بود که حتی از خواب و خوراک عادی هم افتادیم.
من خودم دوبار این آمپول نصیبم شد. یکی عاشورای سال ۶۵، یکی هم عاشورای سال بعدش. مسئول تزریق آمپول، عثمان بود که کلا نظر خوبی نسبت به ایرانیها نداشت. عثمان در دارو و درمان ما خسیس بود، ولی در عوض، در تزریق واکسن ضد عاشورا دست و دلباز بود. موقع تزریق، حسن عراقی هم کنار عثمان میایستاد و بر کارش نظارت میکرد.
یکی از مواقع اذیت و آزار حسن عراقی زمان تزریق همین آمپول بود. وقتی نوبت افراد موثر در اردوگاه میشد یا کسانی که فرمانده یا پاسدار بودنشان لو رفته بود، حسن عراقی با چشم و ابرو به عثمان میفهماند و او هم با غیظ، مقدار بیشتری آمپول به او تزریق میکرد. مقدار بیشتر، باعث تب و درد بیشتر میشد. عثمان به تمام معنی شکنجهگر بود. وقتی نوبت به من رسید رفتم جلو. عثمان پرسید «اسمک شینو؟ اسمت چیه؟» گفتم «عبدالکریم.» گفت «انت موعبدالکریم. انت عبد خمینی! تو عبدالکریم نیستی. تو عبد خمینی هستی!» گفتم «هرچی تو بگی.» نمیتوانستم جوابش را بدهم. میدانستم لج میکند و بیشتر تزریق میکند. نیم ساعت بعد از تزریق، من هم تب کردم. تا بیست و چهار ساعت تب داشتم و بدنم درد میکرد.
در تب شدید، نالهها شروع شد. این شرایط اتفاقا به ضرر عراقیها تمام شد و از این شیطنت نتیجه عکس گرفتند، چون اسرا در تب و درد، ملاحظۀ هیچی را نمیکردند. مریض، حال بیشتری برای گریه و زاری پیدا میکند. عزاداری بچهها در تب، حال و هوای دیگری پیدا کرد. وقتی بچهها با آن حال خراب ناله میکردند، اتفاقا دلشکستهتر میشدند و به یاد غربت و مظلومیت امام حسین و اصحابش، شور و حالشان بیشتر میشد. اصلا آمپول ضد عاشورا، باعث شد این عزاداری جزو بهترین مراسم عزاداری برای ائمه علیهمالسلام شود. در روز عاشورا، درد و غربت اسارت با مصیبتهای امام حسین علیهالسلام عجین شد و غلغلهای به راه افتاد که نظیرش را ندیده بودم. در مراسم عزاداری شب عاشورای سال ۶۵، آسایشگاه یکسره ناله و شیون شد و دیگر مداح و روضهخوان لازم نبود.
راوی: عبدالکریم کریمپور از اردوگاههای رمادی
منبع: تسنیم