قدیمترها همه دوست داشتند بچههایشان یا دکتر شود یا مهندس، اصلا همینکه با این پسوند صدایشان کنند گویی عاقبتبخیر میشدند. رقابتها آنقدر سر رشتههای دکتری و مهندسی بالا گرفت که کسی حواسش نبود آیا واقعا ماموریتش در این دنیا این است که مهندس یا دکتر شود؟ بچه دبیرستانیهایی که به هوای مهندسی و دکتری با هزاران ساعت درسخواندن وقتی وارد دانشگاه شدند همان ترم اول فهمیدند اینکاره نیستند. دیدند هرچه میخوانند به دلشان نمینشیند. بعضیهایشان انصراف دادند، بعضیهایشان تغییر رشته دادند. بعضیهایشان لیسانسشان را از روی رودبایستی با خودشان و خانواده گرفتند و فقط قاب دیوار خانه کردند و فقط یک عدهای بودند که انگاری انتخابشان درست بود. مهندس زوریها و دکترزوریها پایشان به مشاغل دیگر باز شدند و دقیقا شدند همان آدمهایی که کارشان با رشتهشان نمیخواند. برخی مجبور شدند کاری را انتخاب کنند که حداقل به درآمد برسند و برخی هم حرفه موردعلاقهشان را خارج از دانشگاه ادامه دادند، اما هنوز هم ازشان بپرسید حسرت درس خواندن در حرفه و رشتهای که دوستشان داشتند به دلشان ماندهاست.
روزهای پیشرو روزهای پرالتهاب و استرس کنکور ۱۴۰۰ است. داوطلبان از این مشاوره به آن مشاوره میروند تا تکلیف آنچه قرار است در آینده برایشان رخ دهد را به زبان کدها روی فرم انتخاب رشته بنویسند. همین موضوع بهانهای شد سراغ آدمهایی برویم که فضای حاکم بر ذهنشان باعث شد انتخاب رشته اشتباه داشته باشند و حالا بعد از چندسال درباره آن صحبت کنند.
مریم / به دخترم میگویم به دلت نگاه کن!
اول دبیرستانم تمام شده بود مغزم از حرفهای دوستان و معلمان و خانواده و مشاورها برای انتخاب رشته پر شده بود. هرکس چیزی میگفت و انگار دلشان میخواست چیزی که خودشان دوست دارند را من هم بخواهم. جو اطرافم جو تجربی خواندن و دکتر شدن بود. جو اینکه تو معدلت خوب است و حتما باید دکتر شوی. اگر دکترا نمیخواهی پس باید داروساز شوی و خب من هیچ کدامشان را نمیخواستم. من خودم را شبیه یک معلم ادبیات میدیدم. از بچگی شعر میگفتم و با کلی ذوق برای همه میخواندم و مینوشتم. اصلا شاید ضعیف بود، ولی حال دلم با نوشتههایم خوب میشد. سعی کردم جای خالی این حس را با مجری گری در مدرسه برای مناسبتهای مختلف یا اجرای تئاتر و سرود و هرچیزی که بتواند احساساتم را بیرون بریزد پر کنم. هر چیزی که پاسخگوی برونگراییم باشد. من ادبیات میخواستم. من راه رفتن بین نیمکتها و بلندبلند شعر خواندن برای دانش آموزها را میخواستم. توی چشمهایشان نگاه کنم و آنها سعدی بخوانند. ولی با این همه ذوق و خواستن تسلیم انتخاب دیگران شدم. انتخابی که باعث شد از همان روز اول تا الان که سه ماه دیگر دخترام را بغل میگیرم بابت هر روزش پشیمان باشم و هر روز به خودم بگویم: دختر تو را چه به خون دیدن و دل و قلوه مردم زیر چراغ جراحی؟ تو باید مینشستی مولوی میخواندی!
حالا میگویم اگر روزی دخترم بخواهد انتخاب رشته کند، فقط میگویم ببین دلت چه میخواهد. کاری نداشته باش چی بهتر است. کدام پولش خوب است یا کدام به صرفه است. فقط به این فکر کن اگر چندسال بعد برگشتی باز همین راه را انتخاب میکنی یا نه!
فرزانه / من مجری خواستههای بقیه شده بودم!
قبلترها یکبار توی دفترم نوشته بودم: «پدر اول دنیا هنرمند نبوده و مثلا نتهای موسیقی را با سر انگشت روحش لمس نمیکرده، وگرنه ما الان هر کدام هنرمندهایی بودیم در صفحه روزگار.» کاری ندارم که چقدر یکطرفه و تعمیم یافته نوشته بودم، اما هنوز سر حرفم هستم. هنوز معتقدم باید نظریهای باشد که درد اکثر همسن و سالهای من را نشان بدهد، نظریهای با اسم مثلا «آرزوهای پدر، دستهای فرزند».
هشت ساله بودم که خیلی خوشحال اعلام کردم: «من میخوام نویسنده بزرگی بشم!» پاسخ من خنده بود و خنده. بعدش هم تاکید اینکه «تو مدرسی نگی اینو، بهت میخندن!» من توی مدرسه هیچی نگفتم. فقط توی صفحات اضافی دفتر املا، داستان کوتاه مینوشتم و هر سال، معلمها با شنیدن انشاهای من، یا قهقهه میزدند یا به پهنای صورت اشک میریختند. من و دفتر انشا دست به دست توی کلاسها میچرخیدیم و مسابقات فرهنگی مدرسه را درو میکردیم. سوم راهنمایی بودم که نوشتهام توی ناحیه رتبه آورده بود و باید میرفتم اجرا، اما صدایم گرفته بود. من ناراحت بودم و بابا میگفت چه بهتر! بنشین خانه و چندتا تست اضافهتر بزن برای آزمون. نشستم و تستهای کتاب را ده دور کردم و تیزهوشان قبول شدم و نرفتم.
دبیرستان، اما متفاوت بود. اول دبیرستان مقاله علمی نوشتم و اول شدیم و برای اولین بار شنیدم «آفرین دختر.» دوم دبیرستان سوالهای فیزیک را مثل آب خوردن حل میکردم و سوم دبیرستان مسابقات آزمایشگاهی مدارس تیم اول شدیم. چهارم دبیرستان با دنیا خداحافظی کردم و یکسال شدم مجری آرزوهای بقیه. کسی توی دبیرستان انشا نمینوشت، زنگهای ادبیات همه به بررسی آرایه و دستور زبان میگذشت و با این حال، من هنوز هم نشاط آن دو ساعتها را فراموش نمیکنم. توی ذهنم، من هم مثل همان معلم بودم و در حال بررسی ترکیب اضافی و وصفی. ساعتهای مطالعه برنامه کنکور، نصفش ادبیات بود و نصف دیگر... بگذریم. مزدش را هم گرفتم، ادبیات کنکور را ۸۰٪ زدم و باقی دروس... بگذریم!
رتبه آن سالم شد ۱۶۲۵. یک عدد چهار رقمی ساده که مثل مشت کوبیده شد توی صورتم. عددی که آنقدر سنگین بود، که هنوز بعد از چهارسال رمز همه اطلاعاتم شده. انتخاب رشته فرایند عجیبی بود، نزدیک به هشتاد انتخاب داشتم و همه دور و بر پزشکی و دندان و دارو میگذشت. راستش، بابا انتخاب کرده بود. اصلا همهچیز را بابا انتخاب کرده بود. انتخاب من همان انتخاب ۸ سالگی بود که دیگر دربارهاش حرف هم نزدم، ماند گوشه دلم، برای خودم و دفترها و وبلاگها. بابا هربار در حال نوشتن مرا میدید، چشم غره میرفت و میگفت افسرده میشوی و گوشهگیر و غیراجتماعی! ولی من توی نوشتن زنده بودم.
بابا انتخاب کرده بود و من روانشناسی آورده بودم و هردو سرخورده بودیم ولی، بابا بیخیال نمیشد. قول گرفت تا دکتری بخوانم وگرنه بنشینم برای سال بعد کنکور. میخواستم فرار کنم، قول دادم.
ورود به دانشگاه، ورود به دنیای دیگری بود، چهار سال، به جای خواندن روانشناسی، ادبیات خواندم. از نویسندگی خلاق و پیشرفته تا نقد رمان و داستان و طنزنویسی و نمایشنامه نویسی و... همه شاخهها را امتحان کردم. چهارسال، معادل یک لیسانس، من نوشتن خواندم و با بهترین مدرک فارغ التحصیل شدم. سال سوم کارشناسی بودم که توی یک مجموعه آموزشی مجازی استادیار نویسندگی شدم و آموزش میدادم. برای مجلات مینوشتم. وارد حوزه کپیرایتینگ و مشتقاتش شده بودم و خلاصه... دنیا داشت روی خوب نشان میداد. تا اینکه کنکور ارشد رسید و یادآوری قول... جنگ جهانی شروع شد! جنگی که حداقل تا الان، من پیروزش نبودم.
اوایل سال آخر کارشناسی بودم که ازدواج کردم. اینجا خدا ر اشکر عقلرستر شده بودم و از همان اول، میخم را محکم کوبیدم. خیلی واضح گفتم که کار و عشق و علاقهام کلمه است و میخواهم پیشرفت کنم. مسیرم را نشان دادم و در کمال تعجب (برای من که همیشه از آرزوهایم منع میشدم) دیدم که همسفرم، نه تنها مشکلی ندارد که خیلی هم خوشحال شده. بعدها هم گفت که چقدر افتخار کرده و... بگذریم!
با خودم گفتم حالا انتخاب راحتتر است. من توی این جنگ نابرابر یک نفر توی ارتش خودم دارم. همهچیز را چیدم، مسیر را مرتب کردم، حساب بانکی را که همه مبالغ کوچک و بزرگ حاصل نوشتنها را داشت، آوردم جلو و خواستهام را گفتم. «میخوام ارشد رو برای دانشگاه صداسیما یا ادبیات نمایشی بخونم.»
چیییی؟! انگاری گفته بودم میخواهم... لااله الا الله!
از در نصیحت وارد شدند. از پولی که توی این کار نیست و من اصلا پول میخواستم چکار؟ قدر نیازم داشتم درمیآوردم خب! تازه داشتم مزه پس انداز کردن و خرید احتیاجات و خواستههای خودم را میچشیدم. از این گفتند که جایگاهی در جامعه ندارد. اما من جایگاه داشتم، نویسنده بودم. از روانشناس بودن بهتر بود. داشتم حس میکردم، داشتم یاد میگرفتم چطوری باید کار کنم. گفتند که ننگ است، میمانی توی انتخابت! به ما اعتماد کن. اما من به انتخاب خودم بیشتر اعتماد داشتم. به مسیری که تا نیمه رفته بودم و چشیده بودم. دو هفته طول کشید، سال نو را با بغض تحویل کردم. با غم کشتن آرزوها. توی صفحهام نوشتم که درد به اوج رسید و طفل آرزو مرده به دنیا آمد. جنگ را من نبردم، اما بابا هم نبرد. مامان دو روز مریض شد و افتاد توی رختخواب و این جنگ نابرابری بود. این حربهها ناجوانمردانه بود. پاسخ من سکوت بود. همسرم خواسته بود مداخله کند، اما ترجیح دادم کار به جنگ خارجی نکشد و در داخل حلش کنیم. همه رفته بودند توی لشکر بابا و هیچکس نمیدید من چطور با چنگ و دندان از رویایم محافظت میکنم، تنهایی. روز به روز امیدم کمتر میشد و روحم شکنندهتر، باید هم برای خواسته خودم میجنگیدم و هم برای آرزوهای بابا. کار داشت به مو میرسید. توی حمله آخر بابا گفت که آبرویم را بردی با این کارها! با این تلاش نکردن و به هیچ جا نرسیدن. با پزشکی قبول نشدن. با روانشناسی خواندن. با ادامه ندادن. گفت تو هیچوقت توی نوشتن بین ده نفر اول که هیچ، بین صد نفر اول هم نمیشوی. گفت هیچ افتخاری نداری... گفت و یادش نبود هفته قبل، جایزه بهترین سرمقاله را برده بودم و نشریهای که سردبیرش بودم، برتر شد. یادش نبود توی جشنواره تیتر جزو آثار راه یافته به مرحله نهایی بودم. یادش نبود خودش هیچکدام از نوشتهها را نخوانده، اما دوستانش که خواندند چقدر خوششان آمده. گفت و نشنید که از درون شکستم.
دیگر چیزی باقی نمانده بود که بجنگم. مثل یک سرباز بیاراده، رفتم نشستم سر جلسه کنکور. زمزمه «امسال آماده نبودی، برای سال بعد بخون» را میشنیدم و بین خودمان باشد، من طالب مرگ بودم فقط. همه میگفتند بجنگ! برو جلو! کار خودت را بکن! و هیچکس ندید که دیگر چیزی برای جنگیدن باقی نمانده.
حدیثه/شاید شاغل نبودم، اما خوشحالتر بودم
آن روزها، اگر کسی، بچه باهوشی داشت و فرزندش را رشته علوم انسانی میفرستاد انگار کار قبیحی انجام داده باشد، حکمش نگاههای چپ چپِ معلمها و بقیه بود. من هم از این قاعده مستثنی نبودم، موقع انتخاب رشته وقتی با خانواده مشورت کردم، حتی زمانی که مدیر مدرسه نگاهی به لیست نمراتم انداخت، کسی علاقه مرا ندید و همه توصیه کردند رشته تجربی بروم. رشتهای که من هیچ سنخیتی با آن نداشتم، من حتی تحمل دیدن یک قطره خون رو هم نداشتم چه برسد به این که بخواهم دکتر بشوم. چهارسالِ دبیرستان را بی هدف گذراندم، توی اون چهارسال هم جزو دانش آموزان نمونهی مدرسه بودم، اما زمان کنکور دیدم دیگر واقعا انگیزهای برای ادامه دادن ندارم.
کنکور را به هرطوری که بود گذراندم و عاقبت هم شیمی محض قبول شدم، که به آن هم کاملا بی علاقه بودم، روزهای دانشجویی هرکاری انجام میدادم جز درس خوندن، فعالیت فرهنگی، کارهای جهادی و ... بالاخره چهارسال دیگر هم گذشت، و من همیشه از انتخاب اشتباهی که انجام دادم پشیمانم و فکر میکنم اگر این انتخاب را انجام نداده بودم، اگر رفته بودم همان رشتهای که میخواستم را خونده بودم، الان شاید شاغل نبودم، اما حداقل کاری را انجام داده بودم که خودم دوست داشتم و به گذشته که فکر میکردم این حجم از پشیمانی همراهم نبود و خوشحالتر بودم.
فاطمه/هرچه توی دلم بود را در اتاق تشریح بالا آوردم!
من همان روزی که پایم به اتاق تشریح رسید، فهمیدم باید تعارف را از زندگیام حذف کنم. تعارف با پدر را که دوست داشت ژن پزشکی در کروموزومهایم جا خوش کرده باشد، تعارف با مادر که تمنا میکرد آموزگار مدرسهای غیرانتفاعی در حوالی خانهمان باشم. راستش من آدم هیچکدام اینها نبودم.
هرچه قدر که خون و زخم دیدم؛ برایم عادی نشد. تلاش میکردم، اما بیفایده بود. خدا هم اعصاب درست و درمان نداده بود که ساعتها با دخترکان هفت ساله سر و کله بزنم تا شاید بیاموزند که: «ب با آ چی میشه؟ با، با، با میشه»
من از همان موقعی که خودم را شناختم، سرم توی کتابها بود. عضو کتابخانهی مسجدمان شده بودم تا هفتهای یک کتاب و رمان را قورت بدهم. شیرینترین زنگ درسی برایم فارسی و انشاء بود. فارسی ایده بود که به جانم میریخت و انشاء فرصتی بود برای اینکه نشان دهم چند مرده حلاجم.
تا اینکه معلم کلاس چهارم ابتدایی بذرش را کاشت، همان موقعی که برچسب نویسندهی کلاس به پیشانیام زد. راستش سالها مینوشتم و جایزه میگرفتم. اینقدر که جایزهها را به دیگران هدیه میکردم. مخصوصا کیف سامسونت چرم را که دودستی به پدر جان تقدیم کردم تا شاید زیرپوستی تمنا کنم که: «استعدادم را دریاب». اما فایده نداشت.
اقوام ما همگی دکتر و پرستار بودند. انگار یک ژن غالب بقراط گونهای به همهشان به ارث رسیده بود. پدر، این مفاخر علم پزشکی را که میدید، آه و فغانش بلند میشدکه: «آخه نویسندگی هم شد کار؟» مادر هم بستهی حمایتی رو میکرد که: «بابات راست میگه، حالا پزشکی نشد عیبی نداره، حداقل بچسب به معلمی. الان کلهات باد داره نمیفهمی.»
راستش نمیدانم کلهام باد داشت و هنوز دارد یا نه؟! اما گمانم مقاومت عجیب جواب داد. همان روزی که پایم به اتاق تشریح رسد، هرچه توی معدهام تلنبار شده بود را بالا آوردم، به علاوهی تعارف. کلی اشک ریختم و فحش نثار خودم کردم که حالا چندسال به هر ضرب و زوری درس خواندی تا نام پزشکی را یدک بکشی، ایرادی ندارد. ماهی را هروقت از آب بگیری تازه است. همین امروز تعارف را بگذار کنار. برو پی علاقه ات؛ و این شد که دوئل را شروع کردم و پیروز شدم.
راستش را بخواهید خیلی راضیام از انصراف از پزشکی و خیلی ناراحتم از سالهایی که پشت میز مطالعه سوزاندم برای اینکه رتبهام دورقمی شود و پدر و مادر آرزو به دل نمانند. سالهایی که اگر پی علاقه و استعدادم را گرفته بودم، الان به بار نشسته بود. حداقل الان کتابهایم چاپ شده بود. برای خودم صاحب قلم و صاحب سبک شده بودم و ده سال از عمرم به باد فنا نرفته بود.
از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، دارم تلاش میکنم استعدادهای فرزندانم را کشف کنم و در همان مسیر هدایتشان کنم. اینکه آنها مهارت محور بار بیایند سودمندتر است از اینکه مدرک دانشگاهی فلان رشتهی دهان پرکن را داشته باشند که ذرهای به آنها حس رشد و موفقیت نمیدهد.
حواسمان باشد، فرزندانمان انسانند. علائق و استعدادهای ویژهی خودشان را دارند. این هم تقصیر آنها نیست. مقصر اصلی ژن یکی از آباء و اجداد ماست. پس به جنگ ژنها نروید که بازی دو سر سوخت است.
فاطمه/ یواشکی تغییر رشته دادم و بسیار خوشحالم!
داستان من کمی قبلتر از کنکور شروع میشود. قبل از رفتن به دوم دبیرستان من رشته انسانی را انتخاب کردم، ولی در آن زمان جوابی برای این سوال که انسانی بخوانی که چه؟ نداشتم. برای همین نتوانستم خودم و بقیه را متقاعد کنم و (چون دو رشتهای که دوست داشتم ادامه بدهم روانشناسی یا بیوتکنولوژی بود) رفتم تجربی، بعلاوهی اینکه تجربی خواندن دوستانم و تشویق خانواده ام بی تاثیر نبود.
سال سوم که تمام شد با اینکه از نظر درسی مشکلی نداشتم، ولی دیدم این چیزی نیست که میخواهم و نمیخواهم در یک رقابت وحشتناک خودم را برای تست فیزیک و شیمی بکشم.
بدون اطلاع خانواده رفتم فرم تغییر رشته ام را پرکردم و بعد از آن هم امتحانات تغییر رشته را دادم و سال پیش دانشگاهی نشستم سر کلاسهای انسانی. به گفتهی مشاورم این درستترین کار زندگیام تا آنموقع بود. سال ۹۳ کنکور دادم و رتبه نسبتا خوبی هم داشتم، اما سراسری روانشناسی قبول نشدم و علوم تربیتی علامه قبول شدم. ولی من فقط روانشناسی میخواستم و حاضر نبودم اشتباه چند سال پیش را تکرار کنم. برای همین آزاد تهران مرکز روانشناسی خواندم و ازین بابت خوشحالم.
اما نکتهای که میخواهم بگویم این است که مشاوران کنکور خیلی از چیزهایی که باید به کنکوری هابگویند را نمیگویند. مثلا در شرایط مشابه من اگر کسی رشتهای را در یک دانشگاه سراسری قبول شد، ولی آن رشته را دوست نداشت. میتواند آن رشته را دو ترم با معدل الف بخواند و بعد درون دانشگاهی تغییر رشته بدهد.
مهتاب/ هیچوقت خود را مهندس ندیدم!
داستان انتخاب رشته من به کلاش ششم بر میگردد که آزمون تیزهوشان و نمونه دولتی قبول شدم. با کمال ناباوری رفتم شاهد. خانواده میگفتند: «تو نمیکشی»
سال نهم دوباره فرزانگان رشته ریاضی قبول شدم؛ واقعا به مهندس شدن فکر نمیکردم حتی یک بار هم خودم را در قامت یک مهندس تصور نکرده بودم. از سر کنجکاوی رفتم. فقط میخواستم تجربه کنم ببینم: «واقعا چیه این فرزانگان» آش دهن سوزی نبود اوایل فکر کردم هر کسی که اینجاست یک سر و گردن از بقیه بالاتر است و قطعا آینده بهتری دارد، ولی به مرور دیدم نسبت به همه چیز عوض شد. هوش، استعداد، امکانات، علاقه، تلاش، همهی این کلمات تکراری را از نو برای خودم تعریف کردم و دست آخر به این نتیجه رسیدم علاقه اصلی من و حتی استعداد واقعی ام در ریاضی نیست.
مهرماه سال یازدهم تصمیم قطعی ام را گرفتم. رشتهی انسانی دبیرستان شاهد. البته که نتوانستم همان سال تغییر رشته بدهم و ناچار شدم ریاضی را در مدرسه شاهد ادامه بدهم. این وسط شرکت کردن در المپیاد سواد رسانهای مرا برای انتخاب رشته ارتباطات هوایی کرد. دیگر میدانستم هدفم از انسانی خواندن چیست. دوازدهم انسانی در کلاسی که همهی دانش آموزانش از دهم انسانی خوانده بودند، چالشهای خودش را داشت. اوایل سعی میکردم با فرمولهای ریاضی وزنهای عروضی را حساب کنم. ولی عشق به جامعه شناسی مرا در رشتهام نگه داشت. کنکور برای من سخت نبود، چون آدم درسخوانی نبودم. از وقتی سر و کلهی کرونا پیدا شد به خودم استراحت مطلق دادم تا یک هفته قبل از امتحانات نهایی. معدل نهاییم نوزده و نیم شد. برای کنکور نه کلاس رفتم نه مشاور گرفتم. فقط در ارزانترین آزمون آزمایشی شرکت کردم برای اینکه فضای کنکور را تجربه کنم که آن هم با وجود کرونا، تعطیل شد. رتبه ام ۷۹۸ (منطقه۲) شد. میتوانستم ارتباطات قبول شوم به شرطی که قبلش فرهنگیان رو نزده باشم.
منبع: فارس