۰۵ مرداد ۱۴۰۰ - ۰۱:۰۶

مهارت مهم نه گفتن/ ۳ روایت از جوانانی که معتاد شدند

یکی با درد عاشقی معتاد می‌شود. یکی از داغ عزیزانش، یکی ترس از کنکور، یکی تفریح و خوشگذرانی. حواستان به این شیطان هزار رنگ اگر نباشد، از جایی ضربه خواهید خورد که فکرش هم در مخیله‌تان نمی‌گنجد.
کد خبر: ۴۲۲۹۲

مهارت مهم نه گفتن

نه گفتن همیشه هم بد نیست. گاهی یک نه به جا می‌تواند آدم را از یک بلای بزرگ رهایی بخشد یا تقدیر برای همیشه عوض شود. بعضی نه‌ها جادویی هستند و می‌توانند جان ببخشند. برعکس آن‌هایی که اگر بگوییم خسر الدنیا والاخره می‌شویم. راه‌های بسیاری برای نه گفتن هست، ولی هرکدام به نوعی باعث آسودگی می‌شوند. فقط این هنر هم مثل سایر هنر‌ها به تمرین و ممارست نیاز دارد؛ نیاز دارد قدرتش را دست‌کم نگرفته و برای زیبا گفتنش تلاش کنیم. بله! زیبا گفتن. «نه» از آن کلمه‌هایی ست که بار منفی دارد. یعنی اگر مستقیم در چشم یکی نگاه کنی و بگویی نه حتماً آزرده خاطر می‌شود، ولی اگر همان نه را به جا و زیبا با سخنی آراسته بر زبان بیاوری، از اندوه و خشم می‌کاهد و مخاطب راحت‌تر نه تو را می‌پذیرد. به قول ضرب‌المثل معروف که می‌گوید، بتمرگ و بفرما و بنشین همه یک معنی دارند؛ مهم نوع بیانشان است. شما هم یاد بگیرید نه را پر قدرت و به جا بگویید. نه همیشه هم نباید در کلام باشد. مثلاً یکی بگوید به من پول می‌دهی، ولی شما بگویی نه متأسفم. گاهی این نه گفتن‌ها به موقعیت‌های پیش‌رو گفته می‌شود که می‌تواند مسیر زندگی را خوب یا بد عوض کند.
یکی از این نه‌ها که هر جوان و نوجوانی لازم است یک بار بگوید نه به موادمخدر و هر ماده دیگری است که سلامتی روح و جسمش را نشانه می‌رود. بچه‌ها باید در کنار مهارت‌های علمی مهارت نه گفتن و پس زدن برخی خواسته‌ها را فرا بگیرند تا به موقع بتوانند خود را از مهلکه نجات دهند. برای رمزگشایی این قدرت جادویی سراغ آدم‌هایی رفتم که تجربه یک اشتباه و وادادن در لحظه کامشان را برای یک عمر تلخ کرده بود. رفتم سراغ جوان‌هایی که مثل من و شما شهروند عادی بودند و در یک چشم به هم زدن از مردم عادی به مردم معتاد یا بزهکار تبدیل شدند. آن‌ها مثل من و شما فکر نمی‌کردند که یک روز در دام صیاد خوش نقش بیفتند، ولی افتادند! افتادند و اسیر ماری خوش خط و خال شده و زبانشان به نه گفتن نچرخید و یک عمر کارشان شد حسرت و آه!

جوانی‌ام را با حماقت باختم!

- رضا /۲۲ ساله
در حالی که یک بغض ته صدایش نشسته آرام با من نجوا می‌کند. انگار هنوز هم از گوش‌هایی که او را می‌پایند در هراس است. رضا با یک تلخند می‌گوید: «همه چیز آنقدر سریع اتفاق می‌افتد که نمی‌فهمی کی به دام افتادی. همیشه فکر می‌کردم بعضی درد‌ها مال بقیه است. اعتیاد، قتل، سرقت و... مال آدم‌های نابکار است، آدم‌های بی‌خانواده. نمی‌دانستم با خانواده‌های با اصل و نسب ناجورتر تا می‌کند. همه‌چیز از یک تعارف شروع شد. من دانشجوی فیزیک بودم. برای آینده‌ام برنامه‌های زیادی داشتم. خیلی زیاد! برای همین با اشتیاق و تلاش زیاد درس می‌خواندم. دلم می‌خواست استاد دانشگاه بشوم، ولی چرخ روزگار به کامم نچرخید. شب قبل از یکی از مهم‌ترین اتفاقات آزمون‌های کارشناسی‌ام خبر دادند، خواهرم تصادف کرده و در آی‌سی‌یو است. حال خودم را نمی‌دانستم. نه درس در سرم می‌رفت نه توان رفتن داشتم. اگر هم می‌رفتم کاری از دستم برنمی‌آمد. باید هر طور شده آخرین امتحانم را می‌دادم، ولی با کدام تمرکز؟ انگار همه چیز از ذهنم پریده بود. نگاه خواهرم یک لحظه از جلوی چشمم محو نمی‌شد. حال بد من همه را کلافه کرده بود. منظورم هم اتاقی‌هایم است. دلشان برایم سوخت و خواستند کاری کنند. یکی آب آورد یکی جوک گفت فضا عوض بشود، ولی آن یکی دلسوزی را در حقم تمام کرد. یک قرص دستم داد و من را تشویق کرد برای بالا رفتن تمرکزم و خلاص شدن از شر آخرین امتحان آن را بخورم. حالم آنقدر بد بود که بی‌هیچ مقاومتی مهرش را لبیک گفته و قرص را با دو قلپ آب بلعیدم. راست می‌گفت؛ تمرکزم را بالا برد. آنقدر بالا که دلم خواست یک بار دیگر امتحانش کنم. نفهمیدم کی به آن قرص جادویی اعجازآور معتاد شدم. حالا یک نخبه فیزیک نبودم. شده بودم رضا قرصی که بچه‌ها در پچ‌پچه‌هایشان این‌گونه خطابم می‌کردند. بعد هم در یکی از رد و بدل‌های قرص گیر افتادم و بعد هم اخراج از دانشگاه و آخر هم.
من نتوانستم از نه گفتنی که یادم داده بودند استفاده کنم، ولی شما حتماً تمرین کنید. برای شرایط سخت تمرین کنید. نه مثل مانور‌های زلزله که در امنیت و آرامش با پای خودتان زیر میز قایم می‌شوید. برای روز‌های بدحال و شرایط سخت. مثل من که از یک طرف امتحان آخر و سرنوشت‌سازم در پیش بود و از یک طرف نگران حال خواهرم بودم. الان که خوب فکر می‌کنم نه گفتن به لطف دوستم خیلی هم سخت نبود. نهایت این راه دوباره امتحان دادن یا در بدترین حالت یک ترم دیگر درس خواندن بود، ولی من با خودم فکر نکردم که چه بلایی سرم می‌آید. تو را به خدا شما یاد بگیرید به تعارف‌های الکی نه بگویید. وقتی قبح چیزی برایتان ریخت دیگر شیشه، گل و گراس و... بودنش فرقی نمی‌کند. مهم حال به ظاهر خوبی لست که شما را گرفتار می‌کند. حالا با هر موادی!
اینجا در کمپ جوان‌های زیادی هستند که تاوان نه نگفتن‌شان را می‌دهند. درست مثل من که جوانی‌ام را در قمار با حماقت باختم!

مرگ فقط برای همسایه نیست

- ساره/۲۵ ساله
او برایم حرف‌های دردناکی زد. گفت جنس اعتیاد زن‌ها با مرد‌ها فرق می‌کند. حتی عشقشان هم مثل هم نیست چه برسد دلیل معتاد شدنشان.
ساره می‌گوید: «ادم همیشه فکر می‌کند مرگ برای همسایه است. همیشه وقتی در تلویزیون یک معتاد را می‌دیدم از دست حماقتش حرص می‌خوردم و ناخود آگاه فحش نثارش می‌کردم. شنیده بودم معتاد بیمار است، ولی باور نداشتم و فکر می‌کردم آدمی که با پای خودش در چاه برود، احمق است نه بیمار. هرچند حماقت هم برای خودش درد بی‌درمانی است! و روزگار چقدر زود نشانم داد آدم‌ها تا حماقت یک لحظه فاصله دارند. تقدیر بهانه است. آدم خودش زندگی خودش را با دو تا دست‌هایش خراب می‌کند. وقتی آنقدر ضعیف است که دردی را با درد دیگر عوض کند. آدم‌های ضعیف زود احمق می‌شوند. تنهایی و ترسشان هم مزید بر علت می‌شود.
من یک دختر خوشبخت بودم. تک دختر خانواده که مستانه جوانی می‌کردم و در سایه وجود پر مهر پدر مادرم زندگی خوبی داشتم، ولی گاهی ورق برمی‌گردد و قصه زندگی به جا‌های حساس می‌رسد. به آن احساس‌های گنگی که باید بلد باشی مهارش کنی.
مثل از دست دادن پدر و مادر در یک چشم به هم زدن! وقتی خبر دادند ماشین‌شان ته دره سقوط کرده است. منگ بودم. مثل حالا! مثل یک خواب خرگوشی! دور و برم شلوغ بود و من منگ. دورو برم پر از آدم‌هایی بود که تسلی‌ام می‌دادند و من غرق در خاطرات خوش با آن‌ها بودنم.
خدا می‌داند آن شب‌ها چه حالی داشتم. نوبتی خاله و عمه کنارم می‌مانندند که شب‌ها وحشت نکنم، ولی من ترسیدم. وحشت زده بودم. نه از روح آنها، بلکه از سیلی محکمی که زندگی به صورتم می‌نواخت. از تنهایی و ترس بعد از آن‌ها زندگی کردن حتی قدرت نداشتم چشم‌هایم را ببندم. کم‌کم به خودم آمدم و تازه فهمیدم چه خاکی بر سرم شده. تازه فهیمدم چقدر در کوره راه زندگی تنها شده‌ام، دلم یک مرهم می‌خواست. یکی که سرم را روی شانه‌اش بگذارم و های‌های گریه کنم. درست مثل مادرم! دوستم برایم مسکن آورد گفت خواب‌آور است. عمه‌ام گفت من شب‌ها که نمی‌خوابم با این قرص بیهوش می‌شوم، ولی باز هم نخوردم. هنوز آنقدر هوشیار بودم که بدانم در دام مسکن افتادن با معتاد شدن فرقی ندارد، ولی اعتماد به نفسم پایین بود. مستعد هر تصمیمی بودم. در شب‌ها با هوشیاری و بدون خوردن خواب‌آور رنج کابوس‌ها را به جان خریدم، ولی در عوض چند روز بعد دوستم برای عوض کردن حال و هوایم و بیرون کشیدنم از حبس خانگی که به اختیار بود، من را با همان رخت سیاه عزا به یک مهمانی برد. گفت خودمانی است و دخترانه. گفت کمی بگو بخند می‌کنیم و حال و هوایم عوض می‌شود. راست می‌گفت، حالم عوض شد، ولی نه بهتر که بدتر از همیشه. بعد از آن مهمانی توهم هم به دردهایم اضافه شد و من شده بودم یک ساره معتاد به ناس که تا می‌کشید حالش خوب بود و به محض خماری کشیدن...
آخ که چه روز‌های دردناکی داشتم و چه تنهایی‌هایی که با آن توهم کذایی تحمل نکردم. خدا به دادم رسید که زنده ماندم. خدا خواست که در یکی از اوردورزهایم جان سالم به در ببرم و خانواده‌ام به فکر بیفتند من را از زنجیر حماقتی که خودم به گردنم انداخته بودم، خلاص کنند. طول کشید تا این زهر جانم را رها کند، ولی من تاوان نه نگفتن به دعوت مهمانی را دادم. سخت هم دادم. تو را به جان عزیزانتان شما نکنید. حماقت من را نکنید. پا به هر مهمانی نگذارید. این محافل شاید جوانانه و نشاط‌آور باشد، ولی در اصل محفل شیطان است. درست مثل شیطان برای هرکس دام مخصوص خودش را پهن می‌کند. یکی با درد عاشقی معتاد می‌شود. یکی از داغ عزیزانش، یکی ترس از کنکور، یکی تفریح و خوشگذرانی. حواستان به این شیطان هزار رنگ اگر نباشد، از جایی ضربه خواهید خورد که فکرش هم در مخیله‌تان نمی‌گنجد. بدی‌اش هم این است که همه فکر می‌کنند عقل کل هستند و حواسشان هست. وقتی اولین پک را به سیگار می‌زنند خیالشان راحت است که تفریحی است. وقتی سیگارشان قلیان و قلیانشان قرص و... می‌شود، فکر می‌کنند هوشیارند و اوضاع تحت کنترل‌شان است. خبر ندارند که هیچ چیز قابل کنترل نیست و زندگی را به عقل کل بودنشان باخته‌اند. به اینکه مرگ را فقط برای همسایه دیده‌اند.»

بچه آرام و درسخوان من به سمت گل کشیده شد

- آراد/۱۶ ساله
روایت آراد از همه دردناک‌تر است و شاید آموزنده‌تر. آراد نمونه نوجوانی ست که پای اعتیاد را با سهل انگاری و در قالب بازی‌های کودکانه به خانه‌شان باز کرد. او اعتیاد را لای زرورق‌های زیبای کتابش می‌پیچید تا کسی شک نکند و به قرار با دوست‌های هم سن و سالش در پارک برسد. قصه آراد اگر جدی نگرفته شود هر روز تعداد قربانی‌ها بیشتر می‌شود و دیگر نمی‌شود گفت نوجوانی بهترین سن عمر است برای شادی و نشاط زندگی! قصه آراد را مادرش با هزار آه تعریف می‌کند:
ماجرای آراد یک سال قبل از کرونا اتفاق افتاد. آراد پسر خوب و درسخوانی بود. البته درون‌گرا. مدام تو خودش بود و از بچگی بازی‌هایی دوست داشت که تنها باشد. همه فامیل به حالش غبطه می‌خوردند و می‌گفتند کاش پسر آرام و مؤدبی مثل آراد من داشتند.
ولی آراد کم‌کم عوض شد. وقتی از مدرسه می‌آمد خوشحال بود. مدام از دوستانش تعریف می‌کرد و یک راست به اتاقش می‌رفت. یک بار به اتاقش رفتم و دیدم آراد به گلدان گلی کنار پنجره اتاقش آب می‌دهد. تا من را دید ترسید و پرده را کشید. ترسش برایم عجیب بود. گفتم گل داشتن و نگهداری از گیاه که بد نیست. خوشحالم به گیاهان علاقه داری تو حالا مسئول یک گیاه هستی. آن روز را با دیده اغماض گذشتم. راستش را بخواهید نمی‌دانستم که اصلاً خطایی در کار است. او گل پرورش می‌داد و من خوشحال از رابطه عاطفی‌اش با گل و گیاه. تا اینکه جلسه اولیا ومربیان مرا از خواب بیرون کشاند. تازه فهمیدم کجای کارم و علاقه ارادم به گل از سر چیست. کارشناس سخنران به والدین هشدار داد که اخیراً دانش‌آموزان مدرسه اقدام به پرورش و مصرف موادگل و علف و غنچه و اسم‌های دیگر کرده‌اند. مواد مخدری که تا حالا اسمش را نشنیده بودم، ولی با تمام وجود در خانه‌ام حسش می‌کردم. نفهمیدم چطور به خانه رسیدم و نمی‌دانید چه حالی شدم، وقتی فهمیدم این همان گل خشخاش است که از آن بچه‌ها به راحتی گل و علف می‌گیرند و بعد هم در پارک برای تفریح آن را می‌کشند و با هم می‌خندند. آراد را من از چاله درآوردم، ولی نمی‌دانم از خطر چاه نجاتش دادم یا نه. به نظر من چاه، قدرت تأثیرپذیری آراد است. وقتی ضعیف النفس بار آمده و برای دعوت به پارک و کار یواشکی و کشیدن گل نه نمی‌گوید. من تا ابد نمی‌توانم مراقب آراد باشم، ولی می‌توانم با کمک مشاور و آموزش‌های صحیح نه گفتن را در مواقع حساس یادش بدهم و بخواهم که در هر حالی از خودش و روحش مراقبت کند.
 
منبع: روزنامه جوان
ارسال نظرات
انتشار نظرات حاوی توهین، افترا و نوشته شده با حروف (فینگلیش) ممکن نیست.
گزارش خطا
تازه ها