از دوره دبستان تا دوره دبیرستان باهم بودیم. ما ۳ تا رفیق بودیم که هیچ وقت از هم جدا نمیشدیم. توی محلّه یوسف آباد تهران، شب و روز باهم بازی میکردیم و درس میخواندیم. البتّه هوش و استعداد مهیار از همه دوستان ما بیشتر بود. او کمتر از ما درس میخواند و نمرهای بهتر از ما میگرفت. از طرفی خانوادهی آن ها، خیلی اهل مُد روز و... بودند.
من و شهریار و مهیار، سال ۱۳۵۲ باهم دیپلم گرفتیم.
پدر مهیار بلافاصله کارهای پسرش را انجام داد. مهیار از ما خداحافظی کرد و رفت. او در دانشگاه برایتون انگلیس در رشته
هوافضا مشغول تحصیل شد.
سال ۱۳۵۴ بود که روزنامهها نوشتند: یک دانشجوی ایرانی به نام مهیار مهرام در انگلیس به خاطر مصرف زیاد مواد مخدر به حالت کما رفت!
خیلی برای دوست قدیمی خودم نگران شدم. اما خدا را شکر او حالش خوب شد و سال ۱۳۵۶ به ایران برگشت.
همسر انگلیسی او هم به نام جِین همراهش آمده بود.
مهیار و خواهران و برادرانش در قید و بند مسائل
دینی نبودند. مهیار مدتی در شرکت فیلیپس و بعد در دفتر شرکت هواپیمایی پان آِمریکَن در تهران مشغول شد. با پیروزی انقلاب، دفتر هواپیمایی تعطیل شد و مهیار در یک هتل مشغول به کارشد.
در زمانی که آیت الله
خلخالی با معتادان مواد مخدر برخورد میکرد، مهیار دستگیر و زندانی شد. در زندان و بین معتادهایی که ترک کرده بودند مسابقهای برگزار شد و نفرات اول آزاد شدند. مهیار هم از زندان آزاد شد.
در این فاصله جنگ شروع شده بود، من هم راهی مریوان شدم و همراه با حاج احمد متوسلیان و در واحد مهندسی سپاه، مشغول فعالیّت بودم.
ارتباط ما با یکدیگر کمتر شده بود. او موضع گیریهای سیاسی
ضدّ نظام داشت و از منافقین حمایت میکرد. اما با این حال، وقتی به مرخصی آمده بودم، به دیدن مهیار رفتم.
خانم او ایران را ترک کرده و به انگلیس رفته بود. پدر مهیار با من صحبت کرد و گفت: پسرم به خاطر مهندسی در رشته هوا و فضا، قصد استخدام در یگان بالگرد صدا و سیما را داشت، اما به خاطر موضوع اعتیاد، نمیتواند استخدام شود. پدرمهیار با ناراحتی از من خواست کاری برای مهیار انجام دهم.
با مهیار صحبت کردم. گفتم: من میخوام برم جبهه، میای با هم بریم؟ او هم که توی حال خودش نبود گفت: باشه.
خانواده مهیار از او قطع امید کرده بودند، با این خبرخوشحال شدند. انگار میخواستند یک جوری از دست او راحت شوند!
فردا صبح، قبل از اذان آمدم منزل آنها، یک ساعت طول کشید تا مهیار از دستشویی بیرون بیاید! حسابی خودش را ساخت! پدرش یک شیشه آب سیاه به من داد و گفت: این شیره سوخته تریاک است. هر روز ۳ بار به او بده تا تَرک کند.
بعد مکثی کرد و گفت: البته این دفعه چهاردهم است که قصد ترک کردن دارد! ایشان قرصهای والیوم نیز به من داد و گفت: در شرایط خیلی سخت این قرصها را به او بده.
وقتی راه افتادیم، با خودم گفتم: عجب اشتباهی کردم، حالا آبروی خودم را هم میبرم.
بعد گفتم: مهیار، تو اگر شده الکی دولّا راست شوی، باید بغل من بایستی نماز بخوانی، وگرنه بر میگردیم.
شب رسیدیم به یکی از مقرها. من مشغول نماز شدم. مهیار هم که حسابی خمار بود، زیر چشمی من را نگاه میکرد.
بعد از نماز برگشت و گفت: ببین، نمازت غلط بود. تو یه بار دولّا شدی، اما ۲ بار سرت رو زمین گذاشتی!
با تعجّب نگاهش کردم. یعنی این پسر رکوع و سجود و اعمال نماز را هم بلد نیست؟!
فردا رفتیم یکی از مقرهای سپاه مریوان، به دوستم گفتم: این آقا که همراهم آمده مریضه، اگه حالش بد شد یه دونه از این قرصها بهش بده.
آن روز وقتی من نماز میخواندم،
مهیار هم کنار من ایستاد. او هیچ چیزی از نماز بلد نبود. به من گفت: توی نماز چی میگی؟ بین ۲ نماز چه دعایی میخونی؟
روز بعد بردمش یه مقرّ دیگه و همینطور تا ۷ روز او را جا به جا کردم تا کسی به مشکل او پی نَبَرد.
روز هفتم حال و روز مهیار بهتر شد. گفت: من دیگه ترک کردم، دیگه خماری ندارم.
پدرش به من گفته بود وقتی مهیار ترک کنه، به خوراک میافته و باید حسابی غذا بخوره.
من هم چند کارتن تن ماهی با روغن زیتون برای مهیار گرفتم. او حسابی غذا میخورد.
مهیار را به یکی از مقرهای کوهستانی بردم. آنجا بالای ارتفاع بود و چند متر برف نشسته و شرایط بسیار سختی داشت.
آن ایام زمستان سال ۱۳۶۰ بود. مهیار در آن مقرّ کوهستانی در کنار چند بسیجی و مجاهد عراقی در واحد مخابرات مشغول شد.
هوش و استعداد خاصی داشت. رمزهای بی سیم را سریع حفظ میکرد. شب اول از سرما ترسیده بود. اما رفته رفته به آنجا عادت کرد.
مدتی بعد به سراغ او رفتم. با بسیجیها حسابی جور شده بود. با برخی از آنها صحبت میکرد و مسائل و مشکلات دینی خودش را میپرسید.
به نماز خواندن او نگاه کردم. انگار یک عمری نمازخوان بوده! مانند بقیه
بسیجیها شده بود.
یک ماه بعد، که از ترک مواد توسط مهیار مطمئن شدم، بی سیم زدم و گفتم: عصر بیا پایین، میخوایم بریم تهران.
توی راه هم گفتم: تو دیگه پاک شدی، برو دنبال کار استخدام.
عصر روز بعد توی خانه بودم که مهیار تماس گرفت. با عصبانیت گفت: امیر اگه شما نمیری منطقه، من فردا بر میگردم.
بعد با عصبانیت ادامه داد: این خواهرای من هیچی نمیفهمن. یه مشت جَوون دارن اونجا جون میدن و نون خشک میخورن تا اینها توی آرامش باشن، امّا اینها نمیفهمن. انگار توو این مملکت نیستن.
فردا با مهیار برگشتیم. نماز اول وقت او ترک نمیشد. حالا او به من تذکّر میداد که نماز اول وقت و... را رعایت کن.
مهیار دیگر اهل
جبهه شد. یک روز ترک کردن آن محیط معنوی برایش سخت بود. مهیار ۲ سال در کردستان ماند. من درگیر کارهای مهندسی بودم و او در کنار بسیجی ها، مسئول مخابرات سپاه سرو آباد از شهرهای کردستان شده بود. با بسیجیها به عملیّات میرفت، برای آنها حرف میزد و...
من برخی شبها که به دیدن او میرفتم، شاهد بودم که مهیار برای نماز شب بلند میشد و حال و هوای عجیبی داشت.
عجیبتر اینکه، این پسر از فرنگ برگشته، که تا مدّتی قبل نماز بلد نبود، دعای بین نماز جماعت را با سوز خاصّی میخواند.
او یک بسیجی تمام عیار شده بود. یاد آن زمانی افتادم که خانواده او، به خاطر
اعتیاد، به مرگ فرزندشان راضی شده بودند.
روزها گذشت تا اینکه قبل از
عملیّات والفجر ۴، در پائیز سال ۱۳۶۲ نیروهای رزمنده به سوی منطقه پنجوین عراق حرکت کردند. یک روز بچّهها به من خبر دادند که ظاهراً مهیار شهید شده و پیکرش را برده اند سنندج.
باورم نمیشد. رفتم ستاد شهدای سنندج، گفتم: شهیدی به نام مهیار مهرام دارید؟ گفت: نه.
خوشحال میخواستم برگردم. همان شخص گفت:، امّا چند تا شهید گمنام داریم که قرار است منتقل شوند تهران و به عنوان گمنام دفن شوند.
برگشتم تا آنها را نگاه کنم. ۷ شهید که همه بدن آنها گلوله باران شده و با ماشین از روی سر آنها عبور کرده بودند، به عنوان شهید گمنام کنار هم آرمیده بودند.
به سختی مهیار را شناختم. یک
گردنبند نقره از دوران انگلیس در گردنش بود. از روی همان گردنبند او را شناختم. بقیّه هم بچّههای سپاه سروآباد بودند که به دست ضدّ انقلاب به طرز فجیعی به
شهادت رسیده بودند.
پیکر مهیار به تهران منتقل شد. امّا خانواده اش او را تشییع نکردند. پیکر او
بدون تشییع در قطعه ۲۸ بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد!
مراسم ختم او فقط ۱۳ نفر شرکت کننده داشت! او غریب و گمنام تشییع و تدفین شد. امّا برای مراسم چهلم او، به سراغ بچّههای لشگر رفتم و ماجرای این بسیجی غریب را تعریف کردم.
بچّههای لشگر،
دسته عزاداری راه انداختند و او را از غربت درآوردند. خیابان یوسف آباد از کثرت جمعیّت بسته شده بود.
خواهران او از ایران رفتند. پدرش در سوئیس از دنیا رفت. شهید مهیار مهرام، راه درست و راه حق را نمیشناخت. از زمانی که با انسانهای الهی در جبهه رفاقت کرد، مزّه رفاقت با خدا را چشید.
از زمانی که راه درست را شناخت، لحظهای در پیمودن راه حق تردید نکرد. او بنده واقعی خدا شد. خدا هم در بهترین حالت او را به سوی خود دعوت کرد.
آنها که دوست دارند این شهید غریب را زیارت کنند، به قطعه ۲۸ بهشت زهرا ردیف ۶ شماره ۴ در کنار شهدای گمنام بروند. روح ما با یادش شاد!
شادی روح پاک این شهید غریب و مظلوم صلوات!