اعلام کردند که امشب باید به خط بزنیم. حرکت کردیم به سمت جلو؛ هر چه جلوتر میرفتیم، تعداد
جنازههای عراقی که اطراف بودند، بیشتر میشد. از شدت گرما جنازهها باد کرده بودند. رفتیم تا رسیدیم به محدودهای که خاکریرهای دوجداره داشت. میخواستیم خاکریزها را دور بزنیم و برویم پشت آنجا. سکوت مطلق بود و تخریبچیها در حال خنثیسازی بودند.
ناگهان صدای
انفجار سکوت بیابان را شکست. هنوز شوکه صدای انفجار بودیم که باران گلوله بر سرمان باریدن گرفت. صدای
سربازان عراقی بهراحتی شنیده میشد که با دادوفریاد میگفتند: «قف!» بدون اینکه بتوانیم سرمان را بلند کنیم، کور و بیهدف شلیک میکردیم. با خود گفتم الان سوراخ سوراخ میشویم.
حالا در این شلوغی و وسط آن جهنم، یک صدایی همه را کلافه کرده بود و آن، «
سعید سعید» گفتنهای مکرر حمید صالحی (دایی سعید امیریمقدم) بود؛ آنقدر نگران سعید بود که مدام داد میکشید: «سعیییید! کجایی؟... سعیییید سرت رو بدزد... بدو و...»؛ آنقدر حمید این کار را کرد که از آنطرف، یکی با لهجهی عراقی داد زد: «
سعید و زهرمار»
انگار قرار نبود جهنم آن شب تمام شود. کار به حدی گره خورده بود که شهید همت خودش با بیسیم داشت عملیات ما را هدایت میکرد. رفتم سمت چپ خاکریز سرک کشیدم، ترس بر من غلبه کرد، هیچکدام از بچهها نبودند؛ از ۱۰۰ نفر نیرو، فقط سیزدهچهارده نفر به چشم خوردند. دستور برگشت به عقبه رسید.
از یک جایی به بعد دیگر شلیکهای
عراق دقیق نبود؛ کور و بیهدف بود. نزدیک اذان صبح به
سنگرها رسیدیم. آنطرف سنگر حمید صالحی و باقی بچهها را دیدم، خیالم راحت شد که همه سالماند. ولی صحنهها و اتفاقات چند ساعت گذشته، روی همه تأثیر گذاشته بود، هر کس توی لاک خودش بود. دیدم اینطور نمیشود. شروع کردم سر حمید دادوفریاد که: «بابا چه مرگت بود؟ دیگه صدای عراقیهای رو هم درآوردی، هی سعید، سعید، سعید!» یکی بدو کردنهای من و حمید و پروبال دادن باقی، فضا را عوض کرد؛ باز هم صدای خنده و قهقهه از سنگر ما بلند شد.
منبع: کتاب به شرط بهشت