امروز در پادکستهای صوتی حرف از نانهای گره ای خواهیم زده .لقمه های گره ای.زندگی هایی که به یک رج بستگی دارد وامیدهایی که بافته میشوند وقیچی میخورند.امروز در سایه های سبز حرف از زنانی می زنیم که برای یک زندگی سبز رنگ به رنگ .گل به گل ، طرح به طرح بر داری بلند از روی زمین تا رو به اسمان می بافند شانه میزنند و فرش زیر پای دیگران را از بالای دار به زمین میاندازند حرف از زنی که خیلی زود خجالت و دلواپس خالیماندن سفره از تکهای نان و قالبی پنیر و شاید پیالهای ماست را فهمید.
همان شبهایی که مادر
سفره پارچهای سفید را پهن میکرد و چیزی نداشت در کنار نان به بچهها تعارف کند. پنج سال بیشتر نداشت که گرهزدن را یاد گرفت و از هفتسالگی پابهپای مادر رج زد و دفه بر رجها کوبید.
______________________________مو بر فرش گذاشتم، خواب از ابریشم پرید
رویِ مجلسِ شکار، زخمِ آهو بودم در کار سرخیِ ترنج
گره در گره، زنی دَفّه کوبیده بود با تیغ.
خراش، از همان دست و صدا آغاز شد
از چاکهای حنا گذاشته تا هایِ چاک نای
قلّاب در گوشتِ دورِ ناخن و آهو
دهانِ نیمه بازِ نقشِ شکار
و حلقههای بخارِ آه در آواز
"بهشت ببافُم رو تنت
گل بندازُم روی تنت
میرزا بیاد تو رو ببینه، آی ببینه، آی ببینه. "
زن، شانه میزد
زن، مَقتل نویسِ تعزیه یِ آهوان بود بر دار
زن آهو را شانه میزد، گره را شانه میزد، مو را شانه میزد
بهشت به تنش نمیآمَد وَ میرزا میزد
وَ شکارچی میزد...
دل، ریش میشد به دو سمتِ قالی
گریزِ آهوان بود از تنم
زخم هایِ منتشرِ ابریشمی
گل میانداختند.
من از دستِ نقش میرفتم.
زن چاک دست هایش را حنا میبست
"بهشت ببافُم رو تنت
گل بندازُم رویِ تنت
میرزا بیاد تو رو ببینه، آی ببینه، آی ببینه.
بشنوید
شعر هانیه بختیار با اجرای خانمها شاهرخ،بهشتی،سلطانی ومیکس عباسی
زنان قالی باف که کارشان چشم دوختن به نقشه قالی بود. دستهای پر توانشان تمام دردها وغمها وکاستیها را بر روی گرههای نخ رج به رج فریاد میزدندو میکوبیدند تا جایی که نخها، سرخ از خجالت انها میشدند. زنانی که عاقبت زورشان به دفه نمیرسید ودر برابر دار بلند قالی قامتشان خم میشد. زنانی که نداری زندگیشان بر داری بلند فریاد میکشید
میگوید
«٣٠سال بافنده بودم، البته برای اینکه از پس زندگی بربیایم همیشه در کنار دار قالی چرخخیاطیای هم داشتم. همسرم بیشتر اوقات بیکار بود تا اینکه معتاد شد و مخارج
اعتیادش به دوش من افتاد. چشمهایم ضعیف شد، پاهایم آرتروز گرفت و دستهایم دیگر توان برداشتن یک استکان را هم نداشتند که دکترها گفتند حق بافتن نداری، برای همین به فکر خریدوفروش افتادم، اما خیلیها تا آخر میبافند. مثل «خاتون» که تا ١١٤سالگی بافت و آخرینبار کنار دار نیمهکارهاش بیجان یافتنش. زن مغروری بود و خیلی زود همسرش را از دست داد و سرپرست ٧ پسر و دختر شد. از ٤صبح تا آخر شب قالی میبافت تا بچهها را بزرگ کند. این آخرها هم برای گذران زندگی خودش مجبور بود پای دار بنشیند.»
_______________________________________
بشنوید
برقص با اجرای خانم خواجه نصیر ومیکس عباسی
____________________________________
دختر قالی باف
پای یک دار بزرگ قالی
باصدای دف و چنگ چیدن
نغمه میخواند دختر قالی باف
با دل پرغم و هم رنج و محن
خسته از تاریکی، تنهایی
میشنیدم که چنین میگویدای گل آبی و هم سبز و بنفش
نخودی، لاکی و هم سرمه به چشم
روی تو زرد مباد همچواین زردی من
لحظهای میایستاد
یک نگاهی بر نقش
یک نگاهی برفرش
یک نگاه بر قلاب
میگرفت باز به دست
روی پود میکوبید
دنگ دنگ یعنی دف
نغمه آغاز میکرد باصدای بی حرف
پای یک دار بزرگ قالی
باصدای دف و چنگ چیدن
باز میخواند دختر قالی باف
باغبانم در این گلشن راز
و به صد شور و امید میخوانم
روی این رشتهی تابیده به هم
گل زیبای امید میکارم
و به زیبایی آن دختر مهر
یک گلوبند سفید میسازم
پای یک دار بزرگ قالی
باصدای دف و چنگ چیدن
میشنیدم که اشکی لرزید
دختری دست به یک رشتهی مهر
ره به معراج عبادت میبرد
علی مزینانی عسکری
بشنوید
میگوید
هر روز از صبح کنار خیابان بساط میکند تا ٨-٩شب. «اگر سرمایه داشتم کارگاه راه میانداختم، هم قالیبافی یاد میدادم، هم
گلیمهایی که دارم را میفروختم. بارها برای گرفتن وام اقدام کردهام، اما آنقدر سنگاندازی میکنند که آدم از کردهاش پشیمان میشود. زنان بافنده همه جا هستند
«خدا شاهد است، ساعت ٤صبح بیدارمان میکردند و تا ٨-٩شب روی قالی بودیم. یادم هست اجازه نمیدادند برای ناهار سر سفره بنشینیم و چیزی میدادند همان پشت دار میخوردیم. آن موقع پدرها قالی را میبردند و میفروختند و ما خبر نداشتیم پولش را چه کار میکنند. یادم نمیآید چندتا قالی بافتهام یا اولین قالیام را چند فروختم. در تمام زندگی فقط ردکردن نخ و نقشهخوانی را خوب یاد گرفتیم نه بچگی کردیم و نه جوانی. هنوز هم هر ازگاهی خواب میبینم مدرسه میروم؛ آخر بیشتر ما هیچوقت مدرسه نرفتیم.»
___________________________-
نیازى به آمد و شد فصلها نیست
تو که باشى
با گلهاى قالى هم مى شود بهار را جشن گرفت
کیوان مهرگان
---------------------------------------------
-------------------------------------------
ابرهای همه عالم اگر ببارند...
گلهای قالی جوانه نخواهند کرد....
اما گوسپندان پشم خواهند ریخت با رویش سبزه ها...
بیش از پیش...
و گلهای تازهای بر دار قالی خواهد رویید...
ارش مسرور
------------------------------------------------
------------------------------------------------
گلهای قالی
سراسیمه
به پای عابرین میپیچیدم
فریاد میزدم
گلها را له نکنید
من ومادرم اینهارا با تار و پود جانمان تنیده ایم
و صدای خرد شدن استخوانهای خود را
در پای دار قالی شنیده ایم،
ولی آنها مست از باده غرور
میرقصیدند و پایکوبی میکردند
فردا که بیدار شدم
دیدم
خورشید از پشت پنجره به آبیاری گلهای قالی آمده بود
گلها دوباره جان گرفته بودند
دوباره خوابیدم.
بشنوید
مورچه های قالی با اجرای میثم رادمرد ومیکس عباسی
نقش زندگیم رجهایی داردکه فقط برای من است و از دید آدمیانی که روزانه روبروی این نقش میایستند میگویند میگریند میخندند و... میگذرند پنهان است. رجهایی که هویت پنهان مرا میسازند هویتی که برای همه قابل دیدن نیست رجها و تار و پودی که
فقط من از حضورشان باخبرم
من میدانم و شاید
آنانی که خوب است بدانند
مینویسم برای ثبت کردن
برای خاطر سپردن
برای یادآوری لحظههای ناب زندگیم
باشد که نقشی خوش پدید آید...
بشنوید