نیرهالسادات احتشامرضوی همسر شهید سید مجتبی نواب صفوی دار فانی را وداع گفت. وی در سال ۱۳۱۲ در خاندان مشهور و مبارز نواب رضوی که از خادمان آستان قدس رضوی در مشهد بودند به دنیا آمد. نیرهالسادات احتشامرضوی به دنبال هشت سال زندگی مشترک با رهبر فدائیان اسلام خاطرات نابی از مجاهدتهای شهید نواب صفوی دارد. وی در بهمن ۱۳۲۶ با نواب صفوی ازدواج کرد و در روزهای مبارزات فدائیان اسلام علیه رژیم پهلوی همگام و همراه او بود بطوری که سختیهای متعددی در این راه متحمل شد.
«پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی» در ادامه نوشت: بانو احتشامرضوی در کتاب خاطرات خود بخشی از زندگینامه و یادماندههای خود از شخصیت و مبارزات شهید نواب صفوی را بازگو کرده است که در ادامه یکی از این خاطرات را میخوانید:
«با وجود تمام تلاشها و کوششهایم، موفق نشدم ایشان را تا کمی قبل از شهادتشان ملاقات کنم. در آن زمان ما در سرآسیاب دولاب زندگی میکردیم. روزی در میدان خراسان وارد یک بنگاه معاملات ملکی شدم و گفتم که آقا اجازه میدهید من یک تلفن بزنم؟ او که از قضیه مطلع نبود، گفت: «بفرمایید.» من هم دادستانی ارتش را گرفتم و با «آزموده» صحبت کردم. به او گفتم: «تو که سربازان اسلام و قرآن و فرزندان رسول خدا را به خاطر حمایت از دین زندانی و محکوم به مرگ کردهای؛ آیا مادری که یک پسرش را در فرمانداری نظامی به شهادت رساندهاید و فرزند دیگرش هم اکنون در چنگال شما اسیر است، حق ندارد با فرزندش ملاقات کند؟ آیا همسران و فرزندان کسانی که به جرم حقگویی در زندان اسیر هستند، حق ملاقات با عزیزانشان را ندارند؟» گفت: «به وقتش اجازه ملاقات میدهم.» من متوجه کنایه کینهتوزانه او شدم و گفتم: «امیدوارم آن موقع، نصیب خانواده تو بشود.» و فورا گوشی را گذاشتم که نتوانند آن را ردیابی کنند و برای بنگاهدار مشکلی درست کنند. در آن زمان، آقای نواب در زندان عشرتآباد بودند.
پس از سه روز از این اتفاق، به ما اطلاع دادند که به ملاقات آقای نواب برویم. من به همراه مادر آقای نواب، فاطمه، زهرا، خانواده آقای طهماسبی و واحدی به زندان عشرتآباد رفتیم. وقتی به آن جا رسیدیم، دیدیم که عدهای سرباز و نگهبان مسلح و آمادهباش را در آن جا مستقر کردهاند که دو تا زن میخواهند با یک مرد ملاقات کنند! و این برای من تعجبآور بود که آنان چقدر از آقای نواب در هراسند. برای ملاقات آقای نواب، ابتدا وارد اتاقی شدیم، در ایوان آن، عدهای ایستاده بودند و آقای نواب در آن جا نشسته بود و دستش به دست سربازی دستبند زده شده بود. چهره ایشان با وجود این که دو ماه شکنجه شده، صدمات روحی سختی دیده بودند، مثل ماه، زیبا، نورانی و آرام بود.
آقای نواب پالتوی نظامی پوشیده بود، چون به اصطلاح رژیم ایشان را خلع لباس کرده بود. من پوشیه داشتم و حجابم کامل بود. هنگامی که به نزدیک ایشان رسیدم، با یک دست فاطمه را و با دستی که دستبند داشت، زهرا را بغل کردند و آنان را نوازش نمودند. فاطمه به سبب سختیها و مشکلات، بسیار رنجور و افسرده شده بود؛ آقای نواب با حالت خاصی به چهره او نگاه کردند و با تأثر و تأسف خاصی پرسیدند که چرا این بچه این قدر رنگش پریده است؟ آقای نواب در آن روز مانند همیشه، با ادب و احترام خاصی از مادرشان احوالپرسی کردند و گفتند که مادرجان اجازه بدهید، من پاهایتان را ببوسم. مادر ایشان بسیار ناراحت بود و به شدت گریه میکرد و میگفت: «ای کاش من میمردم و این روزگار را نمیدیدم.»
بیشتر بخوانید
آقای نواب شروع به تسلی دادنِ ایشان نمودند و گفتند که من دوست دارم شما شجاع و بردبار باشید، مثل آن مادری که در صدر اسلام چهار پسرش در یکی از غزوات به شهادت رسیده بودند و حضرت رسول(ص) در هنگام عزیمت از سفر به سبب خجالت، سعی مینمودند با آن زن مواجه نشوند؛ او با شجاعت و افتخار رفت و رکاب پیغمبر (ص) را بوسید و عرض کرد: «یا رسولالله! من مفتخرم که چهار پسرم در رکاب شما به شهادت رسیدند.» مادر جان، دلم میخواهد که شما از این نوع مادران باشی. مادر جان، سرانجام زندگی انسان، مرگ است. انسان احتمال دارد در اثر بیماری، سکته، پرت شدن از بلندی، تصادف، زلزله یا به شکل دیگری بمیرد؛ نوع دیگری از مرگ، کشته شدن در راه خدا است. آیا شهادت در راه خداوند، ارزشمندتر است یا آن مرگی که در بستر بیماری باشد؟ در این ملاقات، آقای نواب میخواستند خوابی را که دیده بودند، برای من تعریف کنند؛ اما چون مادرشان بسیار متأثر و متألم بود و به شدت گریه میکرد، آن را تعریف نکردند. آقای نواب در ضمن صحبتهایشان گفتند: «من اگر میخواستم با محمدرضا سازش کنم، جای من این جا نبود؛ ولی مرگ با عزت را به زندگی با ذلت ترجیح میدهم.» من در مقابل چشمان خود میدیدم کسی که نزدیک به دو ماه زیر شکنجه بوده است، هنوز دست از شجاعت و صلابت خود برنداشته است. من از ایشان پرسیدم که آیا از من راضی هستید؟ ایشان گفتند که من از تو راضی هستم، خدا و اجدادم نیز از تو راضی باشند. تو در تمام مراحل زندگی بسیار صبور، بردبار و از خودگذشته بودی و همیشه گام به گام من حرکت کردی و هیچ گاه پشت مرا خالی نکردی و من، شما و عزیزترین کسانم را به خدا میسپارم.
ایشان افراد فامیل و بستگان را یک به یک نام بردند و از احوالشان پرسیدند. چون من در آن زمان آبستن بودم، ایشان سربسته پرسیدند: «حال دیگرت چطور است؟» گفتم که بحمدالله خوب و سلامت است. این بچه سه ماه پس از شهادت ایشان متولد شد.
وقتی من از ملاقات با آقای نواب برگشتم، با خوشحالی به پدرم گفتم: «آقا جان به ما اجازه ملاقات با آقای نواب را دادند و من امروز ایشان را دیدم.» پدرم نگاهی اندوهناک به من انداختند؛ زیرا ایشان معنی این ملاقات را میدانستند؛ ایشان حضرت سیدالشهدا(ع) را در خواب دیده بودند که سر مبارکشان از بدن جدا شده بود. ایشان بعد از این که این خواب را دیده بودند، گفته بودند که آقای نواب به شهادت خواهد رسید و این ملاقاتی که به بچهها دادهاند، آخرین ملاقات است و بسیار گریه کرده بودند و من از این مسائل بیخبر بودم. بعد از شهادت سید عبدالحسین واحدی، برای آقای نواب دادگاهی تشکیل دادند که در ابتدا علنی بود. در آنجا آقای نواب دادگاه را غیر قانونی خواندند و به شدت به حکومت حمله کردند و نقاط ضعف و انحرافات آن را برملا نمودند. خبرنگاران هم تمامی صحبتهای ایشان را ثبت و ضبط میکردند؛ به همین دلیل حکومت برای حفظ مصالح ملی!! این دادگاه فرمایشی و صوری را غیر علنی نمود که در آن آقای نواب را در تاریخ ۱۲/۱۰/ ۱۳۳۴ به اعدام محکوم کردند.»