حوالی سال ۵۷، همان موقع که انقلاب شد، ۲۳ ساله بود و روزنامهنگار. «وارطان داودیان» از ۱۲ سالگی دستبهقلم بود؛ تا برسد به انقلاب، روزنامهنگار باتجربهای شده بود. بحبوحه انقلاب برای او حال و هوای دیگری داشت او هم مثل دیگر خبرنگارها با دیدن صحنههای تظاهرات و درگیر شدن مردم با نیروهای حکومت شاهنشاهی، مدام از خودش میپرسید چه بنویسم؟ و چطور بنویسم؟ اما او علاوه بر این دغدغه مشترک با دیگر خبرنگارها، دلنگرانی دیگری هم داشت. او مدام به این فکر میکرد که بعد از برقراری حکومت و نهضت جمهوری اسلامی ایران، برای ارامنه ایرانی چه اتفاقی خواهد افتاد؟ این سؤالی بود که آن روزها ذهنش را حسابی مشغول کرده بود. در آن مقطع زمانی او برای اقلیتهای ارامنه در روزنامه آلیک گزارش مینوشت. با نوشتهها و تیترهایش ارامنه را با خودش همراه میکرد. اغلب ارامنه جواب سؤالها و شرایط سیاسی کشور را در این روزنامه جستجو میکردند و این وظیفه وارطان را سنگین و سنگینتر میکرد.
فقط من زنده هستم
برای رسیدن به اطلاعات موثق، در اغلب راهپیماییها شرکت میکرد. همان موقع آرشیو قوی از شعارهای انقلابی مردم تهیهکرده بود. حتی مسیر حرکت تظاهرکنندگان در خیابانهای شهر تهران را مثل نقشه ثبت و ضبط میکرد. طوری که باگذشت ۴۲ سال هنوز مسیرها را به خاطر دارد. از حمله نظامیها و سنگر سازی مردم در محلهها مینوشت. گزارشهای میدانی قابلتأملی به قلم وارطان نوشته شد؛ اما مهمترین تیتری که آن روزها در روزنامه آلیک توسط خبرنگار «وارطان داودیان» زده شد این بود «هیئتی همراه با اسقف ارامنه در مدرسه علوی به دیدار امام خمینی رفتند.»؛ فقط تیتر بدون هیچ شرحی از ماجرای این دیدار.
حالا وارطان داودیان باگذشت ۴۲ سال شرح ماجرای دیدار با امام خمینی را بازگو میکند گزارشی که هرچند به قلم خبرنگار کهنهکار ارمنی نیست؛ اما آن را طوری روایت میکند، برای ما، مثلاینکه ما هم با وارطان و هیئت شش نفرِ اسقف به دیدار امام رفته باشیم. از وارطان داوودیان میپرسم از بین هیئت شش نفرِ که به دیدار امام رفتید چه کسانی زنده هستند؟ مکث میکند و با قدری تأمل صدایش را پایین میآورد و میگوید: فقط من.
خبرنگار کهنهکار ارمنی
وارطان داودیان را در خانهاش ملاقات کردیم. خانهای ساده و بهدوراز هر نوع تجملات. همسرش هنوز پابهپای او، عکسها و نوشتههایش را دستهبندی میکند. از همان جوانی کنارش بوده و با سازوکار روزنامهنگاری بهخوبی آشناست. در روزنامه آلیک باهم آشنا شدند و ازدواج کردند. خانم آلیس حروفچین و ویراستار روزنامه آلیک بود، وارطان نیز خبرنگار مشهور روزنامه. آلیس هنوز هم نقش کارمند پرحوصله را در اتاق کار برای وارطان بازی میکند. همسری صبور که همه زندگیاش را وقف حمایت از علایق فرهنگی وارطان کرده است.
آیا امام ما را میپذیرفت؟
وارطان دنیایی از خبر و گزارشهایی است که خودش مشاهدهگر آنها بوده است؛ اما نقطه عطف همه اتفاقات روزنامهنگاری برای او وقتی است که به دیدار امام رفت. هرچه بیشتر از انقلاب و امام میگوید؛ شخصیت وارطان ۶۵ ساله بیشتر برایمان آشکار میشود. دفتر خاطراتش از جنس مستندهای تاریخی است. ازاینجا ورق میزند: «فکر میکنم روز ۱۸ بهمن بود. اندیشمند جامعه ارامنه آن زمان مرحوم «هرایر خالاتیان» از طریق «آیتالله سید هادی خسروشاهی» و ستاد کمیته استقبال از امام خمینی، ترتیب دیدار اسقف و امام خمینی را داده بود. امام آن موقع در مدرسه علوی ساکن شده بودند. خیلیها به ما گفتند؛ درخواست ملاقات با امام را ندهید. احتمال اینکه شمارا نپذیرند بسیار زیاد است. شایع شده بود که حتی ممکن است وقتی در ایران حکومت، اسلامی شود دیگر محل امنی برای ما مسیحیها نباشد. هرچند من مصاحبهای از امام را در نوفللوشاتو خوانده بودم که این شایعات را تأیید نمیکرد.
با همه این دلشورهها همراه با اسقف اعظم «آرداک مانوکیان» و چند نفر از جامعه رهبری کلیسای ارامنه به دیدار امام رفتیم. من هم دراینبین علاوه بر نماینده خلیفهگری، خبرنگار روزنامه آلیک بودم.
امام اسقف را کنار خودشان نشاند
وارد مدرسه علوی شدیم. از دری واردشده بودیم که بسیار خلوت بود. بدون هیچ بازدید و تفتیش بدنی وارد اتاق بزرگی شدیم که فرش شده بود. چند پشتی به دیوار تکیه زده بودند، امام به پشتی تکیه نداشت. کنار دست آمام آقای طالقانی نشسته بود و در لحظه ورود ما با امام صحبت میکردند. در ابتدای ورودمان امام متوجه حضورمان نشدند. بین حرفهایشان بود که سربلند کردند و متوجه اسقف شدند. لبخندی شیرین بر صورتشان ظاهر شد و در همان لحظه از اسقف دعوت کردند، کنارشان بنشیند. من رو به روی امام و اسقف نشستم یک نفر دیگر هم از روزنامه آلیک به نام «وارطان آقاخانیان» عکاسی میکرد. با دیدن امام و رفتار بسیار محبتآمیزشان بسیار شوکه شدم.
قبلاً مجلهها و روزنامههای خارجی از فرانسه به دست ما میرسید. عکسهای رنگی و باجذبه از امام در صفحات اول مجله چاپ میشد. چهره امام درحالیکه همیشه یکی از ابروانش را بالاگرفته بود بسیار باجذبه بود. راستش قبلاً با دیدن آن عکسهای باجذبه فکر نمیکردم چهرهای گشاده داشته باشند. با دیدن چهره مهربان امام که بسیار ساده و دوستداشتنی بود. متعجب بودم. لبخند از روی لبانشان نمیرفت. اشتباهم این بود که با خودم ضبطصوت نبرده بودم فکر میکردم اجازه ضبط صدا نخواهیم داشت؛ اما هیچ سختگیری در این کار نبود.
مدام با خودم فکر میکردم؛ مردی که اینطور دنیا را تکان داده چقدر ساده است. چقدر آرام است و چقدر مهربان. اصلاً فکرش را نمیکردم که چنان حس مهربان و لبخند گرمی داشته باشند. با خودم میگفتم من کجا آمدهام؟ من کجا نشستهام؟ رو به روی مردی که همه دنیا درباره او حرف میزنند. او دنیا را تکان داده است. من جلوی مردی نشستهام که خیلیها آرزو داند او را از نزدیک ببینند.
پدر امام با ارامنه دادوستد مالی داشت
اسقف نمیتوانست فارسی صحبت کند. امام همان اول که حال و احوالمان را پرسید از وضعیت زندگی ارامنه در ایران پرسید و مترجم توضیحاتی داد و گفت: یک سری مشکلاتی وجود داشت که امیدواریم در حکومت جمهوری اسلامی ایران شرایط برای ما بهتر باشد. امام گفت: البته نارضایتیها بوده و من اطمینان میدهم شما وضعتان خیلی بهتر از گذشته خواهد شد.
حالا جلسه خیلی غیررسمی شده بود و امام توضیح دادند: «من نسبت به سبک زندگی ارامنه بیاطلاع نیستم. در جوانی و نوجوانی دوستان زیادی داشتم، که در بین آنها ارامنه آن منطقه هم بودند. ارمنیها بیشتر در روستاهای خمین و لیلیان ساکن بودند در نزدیکی روستای ما هم جمعیتی از ارامنه بودند. تا جایی که پدرم علوفه دامی را همیشه از ارمنیها میخرید. با آنها دادوستد مالی داشتیم.» امام خمینی جویای حال کدخداهای ارمنی روستاهای اطراف خمین شد، حتی برخی را با نام خودشان پرسیدند. امام مکثی کرد و پرسید: «راستی شما از حال کدخدا «وارشاقاک» خبردارید؟ کدخدایی که امام از او نام برد کدخدای روستای همجوار روستای پدری امام بود و در مدتی که امام در فرانسه بودند. وارشاقاک فوت کرده بود. اسامی دیگری هم از ارامنه را بر زبان آوردند که من فراموش کردهام. اگر کدخدا وارشاقاک یادم مانده برای این بود که بعدها به روستاهای همجوار روستای پدری امام رفتم و دیدیم که یکی از خیابانهای اصلیان روستا را به نام «کدخدا وارشاقاک» نامگذاری کردهاند. آنقدر در کلام خودمانی امام، مهربانی بود که ما فراموش کرده بودیم رو به روی یک رهبر انقلاب نشستهایم. مردی با ریشهای سفید بلند، گاهی حس میکردم مردی مهربانتر از او ندیدهام.
با خیال راحت از امام خداحافظی کردیم
بعد از نگاه محبتآمیز امام با خیال راحت از آینده زندگی ارامنه؛ از محضر امام خداحافظی کردیم. امام برای بدرقه ما در حال بلند شدن و ایستادن بود که اسقف دستش را روی شانه امام گذاشت به نشانه اینکه زحمت نکشید و بلند نشوید. به تحریریه که رسیدیم حس کردم این دیدار یک دیدار دوستانه بود و نباید آنچه در این جلسه مطرحشده است در روزنامه نوشته شود. سردبیر روزنامه هم با من همنظر بود و همه حرفهای شنیده را پیش خودمان نگه داشتیم و به یک تیتر که نمایندگان ارامنه و اسقف اعظم به دیدار امام رفتند بسنده کردیم. از وارطان میپرسم چرا تابهحال این خاطره و گفتوشنودها را جایی مطرح نکردهاید؟ توضیح میدهد: «در ده سال گذشته هر جا سخنرانی داشتم، از این خاطره هم گفتهام، چه در مراسمهای دولتی یا نیمهدولتی و یا انجمنهای خصوصی.»
عکسی که ارامنه لب طاقچه گذاشتند
از وارطان میپرسم عکس بهیادماندنی اسقف و امام را شما انداختهاید؟ پاسخ میدهد: همه عکسها را وارطان آقاخانیان انداخت. بهغیراز یکی. من همیشه عادت داشتم که عکسهای مربوط به گزارشهایی که خودم نویسنده آن هستم. خودم زاویهبندی کنم. به عکاس اشاره کردم که دوربین را به من بدهد. زاویه دیدم را طوری تنظیم کردم که کلاه اسقف و عمامه امام و دستهایشان در یک قاب باشد هر دو کنار هم. هرچند عکس به تیتر فردای روزنامه نرسید:، اما ظرف چند روز آینده این عکس یکی از پرطرفدارترین عکسهایی شد که ارامنه در خانهها و پشت شیشههای مغازههایشان گذاشتند. این همبستگی مردم ایران و اقلیتهای مذهبی را در ایران نشان میداد.
وارطان در بین عکسهای آرشیوشده میگردد تا عکسی که خودش گرفته را پیدا کند. هنوز لحظه عکاسی کردن را خوب به خاطر دارد.
وارطان با دیدن عکس انگار که برگشته باشد به ۴۲ سال پیش. هیجان آن لحظه بازهم میپیچد در کلامش و درحالیکه چشمانش را میبندد میگوید: نمیدانید چقدر امام مهربان بود.
«ید واحده» را اولین بار از امام شنیدم
باکمی مکث بازهم رشته کلام را به دست میگیرد: امام در بین حرفهای خودمانی و مهربانیهای توأم با لبخندش به کلمهای اشاره کرد که من نمیتوانستم آن موقع آن را درک کنم. امام اشاره کرد به «ید واحده». تا مدتها این اصطلاح مدام در ذهنم تکرار میکردم؛ اما هنوز فرصتی برای پژوهش روی این کلمه به دست نیاورده بودم تا اینکه بازهم برای اولین بار، با جمعی از اقلیتهای مذهبی در حسینیه جماران دعوت شدیم. امام خمینی روی آن بالکن معروف تشریف آوردند و شروع به سخنرانی کردند. انگار من دعوتشده بودم تا تفسیر کلمه یدِ واحده را بشنوم. اصطلاح دیگری را نیز امام همان روز استفاده کردند «وحدت کلمه» شنیدن این تفاسیر انگار آب سردی بود بر روی همه حرفهای آنهایی که تفرقهافکنی میکردند.
سکانسی بر خیابانهای شلوغ ۵۷
«هنوز پیروزی انقلاب اعلامنشده بود و همچنان خیابانهای شهر تهران مملو از تظاهرات بود. میدیدم که چطور جوانها به خاک و خون کشیده میشدند با چشم خودم رژه هما فرها را دیدم. حتی در مواردی هنوز حکومتنظامی بود و بختیار همچنان برای مردم خطونشان میکشید. بعدازاینکه اسلحه بین مردم پخششده بود در مساجد و پایگاهها آموزش نظامی داده میشد. باشگاه «سیپان» مربوط به ارامنه نیز در این شرایط بسیار فعالشده بود و آموزشهای نظامی در این باشگاه و استفاده از اسلحه در آن آموزش داده میشد. خوب یادم میآید که یک روز وقتی در باشگاه سیپان بودیم یک مرد جون که ترک موتور نشسته بود با اضطراب خبر آورد که گارد شاهنشاهی مردم بیگناه را به گلوله بسته است. جوانها با شنیدن این خبر از باشگاه سیپان بیرون آمدند و در جایجای محله شروع کردند به سنگر سازی تا در صورت حمله نظامیها بتوانند از مردم دفاع کنند.»
وارطان رادیویی
«یک رادیو کوچک همیشه توی جیبم بود و خیلی از مواقع اخبار را از طریق رادیو دنبال میکردم. این عادتی بود که از پدرم به من رسیده بود. پدرم همیشه اخباری که مربوط به ارامنه بود دنبال میکرد خوب یادم میآید وقتی بچه بودم همیشه رادیو آنکارا گوش میداد. به همین خاطر من بین دوستانم معروف شده بودم به «وارطان رادیویی». سعی میکردم اخبار بیبیسی و دیگر اخبار داخلی و خارجی رادیو را گوش بدهم تا بهعنوان یک خبرنگار از اتفاقات روز دنیا عقب نمانم. در اتاق کارم بیش از ۱۰ رادیو داشتم که همیشه نوار کاست برای ضبط کردن اخبار در آنها آماده بود هرکدام از رادیوها روی یک موج بود و بهمحض اینکه خبر مهمی را میشنیدم دکمه رکورد را میزدم و بعداً خبر را پیاده میکردم. گاهی همزمان رادیو در ده موج متفاوت در حال پخش بود و من حواسم به همه آنها بود.
همیشه به دنبال خرید رادیو با آخرینمدل بودم. رادیو ۷ موجی را پشت ویترین مغازه دیدم که تازهوارد ایران شده بود دستودلم برای خرید آن میلرزید یادم میآید که قیمت رادیو سه هزار تومان بود و من فقط ماهانه ۴ هزار تومان درآمد داشتم بااینکه ازدواجکرده بودم. با سه هزار تومان از حقوقم رادیو را خریدم. من همه وجودم را برای شغلم میگذاشتم.»
تلویزیون ملی، شهید ارمنی داشت
وارطان داودیان از شهید ارمنی میگوید که درگرفتن رادیوتلویزیون ملی شهید شد: روز ۲۲ بهمن بود یک گروهی از بچههای ارمنی و مسلمان با سازماندهی «وارطان آراکلیان خویگانی» تشکیل شد که به سمت خیابان جام جم بروند و صداوسیمای ملی را به انقلابیون تحویل دهند. درست یادم هست که جمعی از ارمنیهای داوطلب سوار بر وانت باری شدند. در همان لحظه، چون خبرنگار بودم برای من کاری پیش آمد و با تعلل من وانت گازید و رفت و من جا ماندم در این فکر بودم که چطور خودم را به بچهها برسانم. خیابانها خیلی شلوغ شده بود پیچ رادیو را روشن کردم نخستین جمله که از رادیو انقلاب پخش شد این بود: «اینجا تهران است، صدای راستین ملت ایران، صدای انقلاب.»
پسازآن اعلام شد: «پیش از ظهر امروز، مردم مسلح در اطراف ساختمان رادیو و تلویزیون سنگر گرفتند. با عقبنشینی صلحآمیز افراد فرمانداری نظامی، ساختمان رادیو و تلویزیون به تصرف مردم درآمد.»
هرچند نیروهای فرمانداری عقبنشینی کرده بودند؛ اما «وارطان آراکلیان» در تصرف رادیوتلویزیون ملی شهید شد و حالا از او بهعنوان دومین شهید ارمنی انقلابی یاد میشود.
مردی ارمنی خودش را وقف شهدای جنگ کرد
خاطرات «وارطان داودیان» تنها به حوادث انقلاب اسلامی و دیدار خاطره انگیزه با امام خلاصه نمیشود. در طول ۸ سال دفاع مقدس وارطان همیشه دستبهقلم بود و از خانوادهها و شهدای ارمنی مینوشت. او یکی از افرادی است که در طول سالهای دفاع مقدس تأثیرگذارترین گزارشها و عکسها را از خانواده شهدای ارمنی تهیهکرده است. وارطان در این روزها همه شهدای ارمنی را بهخصوص در تهران بزرگ با دیدن عکسهایشان میشناسد البته این رخداد اصلاً اتفاقی نیست بلکه این قصه، دنیایی حرف پشت خود دارد. در گزارشی که بهزودی منتشر میشود دلیل شناسایی شهدا توسط وارطان داودیان را مینویسم.