صدای زنگ خورد؛ وسط حیاط ایستادم تا چشمهایم را از بیرون دویدن پر شر و شور دانشآموزان سر ذوق بیاورم اما ناگهان سکوت تلخی بر دامن انتظار پاشیده شد، حالا قدمهایم ناخودآگاه همراه با خانم بابایی میرفت تا راز غیرت دستهای مقدس شقایق را کشف کند.
خانم مدیر پرونده آبی روی میزش را به علامتهای سوالی که در سرم میچرخید بخشید، سوز سرمای زمستان از سد در و پنجره بسته اتاق هم گذشته بود؛ کنار شعلههای بخاری ایستادم و ورق زدم:
نام و نام خانوادگی: شقایق باقلانی
مدرسه: استثنایی حضرت فاطمه (س) اهواز
نوع معلولیت: کمتوانی ذهنی
شغل پدر: بنّا
عجول
پرونده را با اخمهای در هم رفته روی میز خانم مدیر گذاشتم: بچههای استثنائی زیادی در دنیا وجود دارد که ممکن است دختر و با معلولیتی از نوع کم توانی ذهنی و از قضا پدرشان هم بنّا باشد؛ فکر نمیکنم این قضیه مسئلهی تازهای در هیاهوی دنیایمان به نظر بیاید.
صدای خنده خانم بابایی که حالا به چشمهایش سرایت کرده بود یخ فضا را شکست: چند ماهه به دنیا آمدی دختر؟ پرونده را دادم تا شقایق را بشناسی اما هنوز که چیزی برای فهمیدنش نگفتهام، چایات را هم که از دهن انداختی خانمِ عجول!
رنگ خدا
مدرسهشان شبیه بقیه مدرسههایی بود که من و شما در آنها درس خواندیم، در، دیوار، پنجره، نیمکت، بوفه، تور والیبال، کتابخانه، مدیر و معلم داشت، اینجا حتی روی دیوارهایش "توانا بود هر که دانا بود، ز دانش دل پیر برنا بود" و "النظافة من الإیمان" طراحی شده بود اما بچههایش یک رنگ عجیبی داشتند، رنگی که به محض زل زدن به عکسهایشان در مدرسه، قاب دلم لرزید؛ خانم مدیر، چهارمین آلبوم را که دستم داد نظرم را درباره این فرشتههای زمینی پرسید و من تنها بچههایی با رنگ خدا را لایق ملکوت چشمهایشان دانستم.
بزرگ اما کوچک
خانم بابایی صدایش را صاف کرد و بسماللهی گفت: شقایق دانشآموز مدرسه ما است، مدرسه استثنائی حضرت فاطمه (س) در منطقه خروسی اهواز، این دخترم با معلولیت کمتوانی ذهنی در خانوادهای کمبرخوردار چشم به دنیای پر پیچ و خم ما باز کرد.
شاید درکش برای کسی که این شرایط را تجربه نکرده کمی مشکل به نظر بیاید اما باشکوهترین لحظه زندگی یک مادر و حتی پدر زمانی است که بعد از ۹ ماه انتظار نوزادشان را به آغوش میگیرند و برای اولین بار در لطافت دستهای ظریفش غرق میشوند، حالا تصور کنید این شرایط کمی بحرانی شود و نوزادی معلول آن هم از نوع کم توانی ذهنی در آغوشتان بگذارند و دکترها آب پاکی را روی دستتان بریزند که کاری از دست هیچکس ساخته نیست.
شاید گفتن این جملهها کاممان را تلخ کند اما مادران بچههای کمتوان ذهنی از دیدن رشد بدنی بچههایشان خیلی غصه میخورند، آنها ترجیح میدهند بچههایشان در همان یک تا چهار سالگی بمانند، چون وقتی بزرگ میشوند ذهنشان همانطور کودکانه است، آدمهایی بزرگ با فکرهایی کودکانه!
دنیای شقایق
خانم مدیر جعبه شکلات را با اسپری ضدعفونی کرد و روبهرویم نشست، تمام تلاشش را میکرد تا شقایق و بچههای استثنائی را آنطور که واقعا هستند بشناسیم: شقایق وقتی در پایه ششم ابتدایی تحصیل میکرد به توان دستهایش در خلق اثر هُنری پی برد و این برای او دَری به سوی روزهای روشن شد، روزهایی که میتوانست به معجزه انگشتانش، نور را در آنها جاری کند.
اوایل با بافت عروسک به وادی هُنرهای دستی وارد شد و کمکم توانست هنرش را پرورش دهد تا جایی که الآن این دختر کمتوان ذهنی توانسته باری از دوش خانوادهاش بردارد؛ بفرمایید، الآن شقایق پشت تلفن است!
سلام
گوشی را گرفتم، خانم مدیر سنگ تمام گذاشته بود و همه چیز برای گرفتن ارتباط با شقایق مهیا شد، نمیدانستم چطور صحبت را شروع کنم، تا ۲۰ ثانیه سردرگم موبایل را روی گوشم گذاشته بودم و فقط صدای سلامهای پشت سر هم شقایق را میشنیدم، تا اینکه خانم مدیر چندباری دستهایش را جلوی چشمم تکان و اشاره داد که سلام کنم، فقط همین.
_سلام شقایق، من حنانم، به من گفتند که تو یک هنرمند خیلی معروف هستی، راستش را بخواهی اول باور نکردم اما وقتی عکس کارهایت را نشانم دادند گفتم همین الآن باید با شقایق صحبت کنم.
صدای قهقهه بلند و کودکانه شقایق را حتی خانم مدیر شنید و چشمهایش از خوشحالی اینکه ارتباط برقرار شده درخشید؛ حالا این شقایق بود که برای حرف زدن آرام و قرار نداشت:
من اولِ اول به عروسکهایم فکر میکنم بعد یواش یواش آنها را میبافم، من خودم مادرشان هستم، یکی از خاطرههای خیلی شیرینم وقتی است که توانستم یکی از عروسکهایم را به یاسمن هدیه دهم.
یاسمن بهترین دوست من است، یک عروسک با موهای طلایی و پیراهن چهارخانه قرمز برایش بافتم، خیلی خوشحال شدیم.
قالیهای رنگارنگ
دوست نداشتم احساس کند که پدرش توان مالی ندارد و من این را فهمیدهام، راز کمک به بابا را خودش باید برایم فاش میکرد، به خاطر همین سوال بعدی را به سمت خواهر و برادرهایش کشاندم:
_شقایق، خانم مدیر میگفت شما ۵ تا بچه هستید اما تو خیلی از آنها باهوشتری، راست میگفت؟
شقایق که انگار هم از تعریفم قند در دلش آب شده بود و هم نمیخواست خواهر و برادرهایش زیر سوال بروند با غرور گفت: من باهوشم اما همهمان هم خیلی باهوشیم.
_بله، خب اگر باهوش نبودید که این همه کارهای قشنگ انجام نمیدادید، راستی حال مامان و بابا چطور است شقایق؟ تو به خاطر بابا و مامان هم کارهای قشنگ انجام دادهای؟
_میدانید کرونا آمده؟ خیلی همه چیز بد شد، انگار آدمها دیگر خانه نمیسازند، بابا ناراحت است اما چیزی نمیگوید و همیشه از ما میخواهد که خوب درس بخوانیم اما من وقتی درسهایم را تمام میکنم علاوه بر عروسک، رومیزی و تابلوفرش هم میبافم و دستمزدم را به بابا میدهم تا برای مخارج زندگی خانواده هفت نفریمان هزینه کند.
آرزو
شقایق علیرغم معلولیت ذهنیاش توانسته بود حتی بهتر از بقیه فرزندان سالم خانواده، گرهگشای بخشی از مشکلات خانوادهی هفت نفرهشان باشد، دختری که رقص اعجازگونه انگشتانش بر تاروپود محدودیتها توانست گَرد خواستن را بر صورت پژمرده نتوانستن بپاشد؛ نباید اذیتش میکردم، بچهها دوست ندارند مدت زیادی یک جا بند شوند، آخرین سوالم را پرسیدم: آرزویت چیست؟
_آرزویم این است که بتوانم آنقدر کار کنم که یک تلفن همراه بخرم اما فعلا باید برای تامین مخارج خانه به بابا کمک کنم، ولی فکر نکنید ناراحتم، اتفاقا خیلی خیلی هم خوشحالم و امیدم به خداست و میدانم که از بندگانش مراقبت میکند و آرزوها و رویاهایشان را میشنود.
غیرت
مکالمه با شقایق کوتاه اما پر از تجربه بود، تجربه اینکه محدودیت تنها یک حصار خاردار است که ما آدمها به بهانهی نشدن، دور رویاهایمان میکشیم؛ از حال و روز بقیه دانشآموزان مدرسه پرسیدم که خانم مدیر همانطور که کتری را از سماور برمیداشت کلمات را جاری کرد:
۶۳ دانش آموز با نیازهای ویژه در مدرسه داریم و به دلیل اینکه نیازهای آموزشی در این دانشآموزان نسبت به دانشآموزان عادی متفاوت است حمایت همکاران من برای تعلیم و تربیت و مهارتآموزی در شرایط شیوع کرونا و تعطیلی مدارس بیشتر شد.
اما باور کنید تنها چیزی که شبانهروز فکر ما را مشغول کرده این است که استعدادها و تواناییهای چنین دانشآموزانی دیده شود؛ من و همکارانم نیز در این راستا از تمامی ظرفیتهای موجود استفاده میکنیم.
شما که خودتان پای صحبتهای دخترم شقایق نشستید؛ برخی از دانشآموزان این مدرسه مثل او با پرورش خلاقیت و هنرشان حتی قادر به ورود به بازار کار و کمک به چرخه اقتصاد خانواده شدند؛ به نظرتان غیرت این دختر استثنائی در کمک به پدرش مثالزدنی نیست؟
حمایت
البته ما دانش آموزان دیگری نیز داریم که آثار آنها در نمایشگاهها و جشنوارههای کشوری مثل هفته پژوهش و جشنواره نوجوان سالم مقام کسب کرده است.
اما تنها حرف دل ما این است که وقتی یک دختر با کمتوانی ذهنی توانسته از طریق اعجاز هنر به اقتصاد خانوادهاش کمک کند چرا ما انسانهای عادی از آنها حمایت نکنیم؟ ای کاش این را پررنگ در همهی ادارات و سازمانها مینوشتند که حمایت از مهارتآموزی دانشآموزانی با نیازهای ویژه، به عنوان سرمایههای انسانی در کشور، یک ضرورت است.
این بچهها علیرغم محدودیتهایی که آنها را نسبت به ما متمایز میکند از لحاظ اراده هم نسبت به انسانهای معمولی متمایزاند و نباید آنها و خانوادههایشان را به جرم تفاوت رها کرد، بلکه باید دست به دست هم داد و ضمن کشف استعدادهایشان به پرورش خلاقیتشان کمک کرد تا بتوانند وارد چرخه اشتغال شده و باری از مشکلات اقتصادی را به قدر توانشان از دوش کشور بردارند.
از خانم مدیر خداحافظی کردم و به حیاط مدرسه آمدم تا قبل از رفتن، کمی از این فضای مقدسِ رقصِ ارادهها الهام بگیرم، وقتی که دختری استثنائی به حکم اراده توانسته چشمنوازترین قالیها را ببافد و به اقتصادخانوادهاش کمک کند، ما آدمهای معمولی به کدام حکم، مبتلا به نخواستن و نشدن و نتوانستن شدهایم؟ شاید وقت آن رسیده که با دیدن این فرزندان سرزمینم از بهانهها دست بکشیم و به سوی زندگی جاری شویم، آن هم علیرغم تمام مشکلات اقتصادی و تحریمهای تحمیلی.