مادرش گریس هال همینگوی که متعلق به فرقه پاکدینان مسیحی و معلم پیانو و آواز بود، به واسطه ازدواج از حرفهاش به عنوان آوازهخوان کنارهگرفت. چون پدر و مادرش با هم توافق و تجانس اخلاقی نداشتند ، ارنست از این حیث بنا به گفتهی خودش دچار گرفتاری و ناراحتی بود. مادر به فرزند خود توصیه می کرد که سرود مذهبی یاد بگیرد، اما پدرش چوب و تور ماهیگیری به او میداد که تمرین ماهیگیری کند. در 10 سالگی پدرش او را با تفنگ و شکار آشنا کرد.در دبستان خود را بیش تر مستعد و علاقهمند به ادبیات میدید و از همان ایام مدرسه که شروع به نوشتن داستانها و مقالاتی تحسین و حتی حسادت رفقایش را برانگیخت.
در چهارده سالگی شروع به یادگیری بوکس میکند. در اولین مسابقه، استخوان دماغش خرد میشود و در مسابقهای دیگر چشمش جراحتی برمیدارد که به واسطه آن تا آخر عمر بخشی از قدرت بینایی خود را از دست میدهد.
او پس از پایان دوره دبیرستان، در سال 1917 برای مدتی در «کانزاس سیتی» به عنوان گزارشگر روزنامه «استار» (Star) مشغول به کار شد. وی در جنگ جهانی اول، داوطلب خدمت در ارتش شد، اما ضعف بینایی، او را از این کار باز داشت و در عوض، به عنوان راننده آمبولانس صلیب سرخ در نزدیکی جبهه ایتالیا خدمت میکرد. ارنست در 8 جولای 1918 به دلیل جراحت سخت از ناحیه هر دو پا و پس از دوازده عمل جراحی برای ماهها در بیمارستانی نزدیک به میلان بستری شد .
در بازگشت به ایالت متحده، مردم شهر و محلهاش در Oak Park از او مثل یک قهرمان استقبال کردند. ارنست کار خبرنگاری را از سر گرفت و در سال 1921، با «هدلی ریچاردسن» اهل «سن لوییز» ازدواج کرد.این دو برای شروع زندگی، پاریس را انتخاب کردند. ارنست در نشریهToronto Star مشغول به کار شد. آنها همچنان برای گذران زندگی از سهم ارث پدری هدلی استفاده می کردند و ارنست به کار داستان نویسی نیز میپرداخت. طی همین دوران، یعنی بین سالهای 1921 تا 1926، او در مقام یک نویسنده به شهرت رسید.
در سال 1922 هر دو عازم جنگ یونان و ترکیه شدند و همینگوی در آنجا دنبال دوستانی میگشت که سرانجام با ازرا پوند و گرترود استاین و اسکات فیتزجرالد آشنا شدند و این دوستان همینگوی را تشویق به چاپ کتاب هایش کردند. فیتز جرالد در سال 1924 به انتشارات اسکریپنر نوشت: "میخواهم درباره نویسندهی جوانی بهنام ارنست همینگوی با شما سخن بگویم. من با دیدهی احترام به او مینگرم.
او یک تکه جواهر است." هوراس لیورایت، فرصت را مغتنم شمرد و مجموعهای از داستانهای اولیهی او را بهعنوان "در زمان ما" منتشر کرد. کتاب به فروش نرفت. لیورایت از پذیرش دومین مجموعه داستانهای او "سیلابهای بهاری" سر باز زد، اما ماکس پرکینز، ویراستار زیرک و نیکوکار موسسهی اسکریپنر آنرا پذیرفت؛ بدینگونه ارتباطی مادامالعمر بین موسسه انتشاراتی اسکریپنر و ارنست آغاز شد.
«هنگامی که خورشید همچنان میدرخشد » در سال 1926 منتشر شد، پیشبینی پرکنیز درست از آب درآمد و منتقدان پذیرفتند که رماننویس جدیدی با مهارتهای بدیع در نگارش، گفتگوهای جذاب و روایتیسریع ظهور کردهاست.
در سال 1926 ارنست عاشق دختری اهل ارکانزانس شد. هدلی او را ترک کرد. پسرشان جان را نیز با خود برد و در ژانویهی 1927 از او طلاق گرفت. او با پائولین فایفر کانزاسی ازدواج کرد. در سپتامبر 1928 نخستین نسخهی « وداع با اسلحه » را بهپایان رساند که در آن به جنگهای ایتالیا اشاره کردهاست.با انتشار کتاب وداع با اسلحه در سپتامبر 80000 نسخه آن در عرض چهار ماه به فروش میرود و خیلی زود از آن نمایشنامه و فیلم تهیه میشود.. وی در سال 1937، کتاب «داشتن و نداشتن» و در سال 1938 مجموعه داستانهای «ستون پنجم» را منتشر کرد. پس از آغاز جنگهای داخلی اسپانیا، همینگوی و عدهای از روشنفکران آمریکا تصمیم گرفتند که با جمهوریطلبان اسپانیا همراهی کنند.
او دو بار در جنگ اسپانیا شرکت کرد و پس از آن، در «کی وست» فلوریدا ساکن شد و به نوشتن آثار پرارزشی مانند ماجرای «هاری مورگان قاچاقچی» و زنگها برای که به صدا در میآیند پرداخت. کتاب اخیر راجع به جنگهای داخلی اسپانیا است که در سال 1940 منتشر شد و قهرمانش مردی به نام «روبرت جردن» یا خود همینگوی است. در اواخر دهه? 1930 همینگوی عاشق زنی روزنامهنگار و نویسنده به نام مارتا گلهورن شد و در سال 1940 با او ازدواج کرد. ارنست، «فینکا ویخی یا» (Finca Vig?a) را در کوبا خرید.
او کوبا را دوست داشت و از سکوت و آرامش محیط آن جا لذت میبرد. در «هاوانا» خیلی از اشخاص به دیدن او رفتند که در بین آنها ستارگان هالیوود و رجال درجه اول اسپانیا نیز بودند و نویسنده بزرگ با ریش سفید و قیافه مقدس از آنها پذیرایی میکرد. در سال 1944 با ماری دالش ملاقات کرد و این بار دلباخته او شد، از مارتا در سال 1945 جدا شد و در 1946 با ماری دالش ازدواج کرد.د ر سال 1950، رمان جدیدی از این نویسنده با نام «آن طرف رودخانه در میان درختان» منتشر شد.
این کتاب، داستان عشق بیتناسب یک افسر پنجاه ساله آمریکایی نسبت به یک دختر نوزده ساله ونیزی است. او در سال 1952، شاهکار استثنایی خود را با نام «پیرمرد و دریا» به رشته تحریر درآورد و به اوج شهرت و عظمت ادبی صعود کرد. این اثر فراموش نشدنی که تاکنون فیلم های مهمی بر اساس آن ساخته شده در سال 1953 به دریافت جایزه «پولیتزر» و در سال 1954 به دریافت جایزه ادبی نوبل نائل گردید.
و سرانجام ارنست همینگوی در تاریخ 2 ژوئیه 1961 میلادی با یکی از تفنگهای محبوبش، دولول ساچمهزنی باساندکو، خودکشی کرد؛ و با مرگش یکی از تابناکترین چهرههای ادبی آمریکا از میان رفت.
نگاهی کنیم به این که همینگوی در پیرمرد و دریا چگونه انسان می سازد.پیرمردی که گویی سالیان دراز است او را می شناسیم.چگونه روابط انسانی ای می سازد خاص پیرمرد و پسرک. روابطی از جنس شرف و شرافتمندی،صداقت و پایداری و ایمان و مهر.حکایت برداشتن دام و برنج زرد و ماهی دروغین که چون رسمی و آیینی، سالیانی بود که میان آن دو جریان داشت و هر دو می دانستند اما شرط انسانیت بود و مروت که باید تکرار می کردند ...و برای ما هم . و دریایی که می دیدیم و لحظه به لحظه اتمسفر آن را لمس می کنیم ، حس می کنیم این دریای واقعی تر از واقعیت را ،همراه سانتیاگو گرما زده می شویم ، همراه این پیرمرد که با پرداخت استادانه همینگوی تبدیل نماد قهرمان شکست خورده می شود آن گاه که در نبرد با آن نیزه ماهی عظیم از حد می گذرد.
خود همینگوی در این مورد گفتهاست:
"شما هیچ کتاب خوبی پیدا نمیکنید که نویسنده اش پیشاپیش و با تصمیم قبلی نماد یا نمادهایی در آن وارد کرده باشد… من کوشش کردم در داستانم یک پیرمرد واقعی، یک پسربچه واقعی، یک دریای واقعی، یک ماهی واقعی و یک کوسهماهی واقعی خلق نمایم؛ و تمام اینها آن قدر خوب و حقیقی از کار درآمدند که حالا هریک میتوانند به معنی چیزهای مختلفی باشند. " و این نماد پردازی از پس شخصیت پردازی درست و فضاسازی استادانه می آید و از این آدم ها و روابط و فضای خاص است که به عام گذر می کنیم و این نماد ساختن ها هم خودآگانه و تحمیلی نیستند چنان که خود همینگوی اذعان دارد.
ما ذره به ذره استقامت سانتیاگو را می فهمیم و شجاعتش را ، خستگی و مرارتش را (و از طرفی چقدر این درگیر شدن لذت بخش است) در این کارزار عظیم. و این ماهی که با مهارت تمام تبدیل به شخصیت می شود...و پیرمرد او را برادر خطاب می کند و حال از پس این پرداخت استادانه است جملات و گفته های پیرمرد را می فهمیم و برایمان رنگ شعار نمی گیرد چرا که در جای درست قرار گرفته و در بطن فرم اثر تنیده شده و نه بیرون زده و در نتیجه بی اثر و ضد خود...
بیشتر بخوانید:
از پیر مرد و دریا –و پسرک- با دلی تنگ گذر می کنیم و به وداع با اسلحه می رسیم.به راستی معدود نویسندگانی بوده اند که همچون همینگوی این قدر واقع گرایانه و باورپذیر به جنگ و به آدم های جنگ پرداخته باشند.و این سربازان دوست داشتنی و این ستوان که داستان از دید اوست و آن پرستاران و کاترین .در این جا در مقایسه با پیرمرد و دریا البته خبری از واکاوی لایه های زیرین و عاطفی شخصیت ها(به خصوص شخصیت اصلی ) نیست که این بر می گردد به دلایلی همچون انتخاب زاویه دید- و در این جا کاملا" درست و به جاست- .نگاه می کنیم به فصل پایانی داستان-که همینگوی در جایی گفته 39 بار بازنویسی شده-.این چگونگی و پرداخت چقدر استثنایی است که در بحبوحه جنگ و کشتارها ها و مجروح شدن هایی که همراه ستوان دیدیم و شریک تجربه اش شدیم.چطور زنده ماندن و یا نماندن زنی باردار و کودک در شکمش برای ما بدل به مهم ترین اتفاق داستان می شود و چطور همراه شخصیت اصلی- و با چه ضرب آهنگ سریعی-ترس و نگرانی تا زمان با خبر شدن از وضعیت آن دو لحظه ای ما را رها نمی کند.و بعد از گره گشایی داستان و مطلع شدن از خبر مرگ آن دو با فاصله از یکدیگر(فاصله بین مرگ کودک و مادر در این جا سبب می شود که تنشی که به تدریج اوج گرفت به یک باره فرو نریزد و از بین نرود و تا زمان گره گشایی حفظ شود)و گره گشایی که به هیچ عنوان به دام احساساتی گرایی سطحی سقوط نمی کند و از طرفی از دل مناسبات –و در تداوم و پیوستگی- بین ستوان فردریک هنری و کاترین می آید .
کوتاه، موجز و به اندازه ( در عین گویایی که وجه مشخصه اکثر کارهای همینگوی است).این نثر رئالیستی ساده و روان که صرفا" گزارشگری خشک و صرف از وقایع و شخصیت ها نیست- در داستان کوتاه های همینگوی نیز به وضوح قابل بررسی ایست و باعث می شوند که یاد آن شخصیت ها همچون افرادی که مدت های مدید می شناختیمشان در ذهن و روحمان ثبت شوند از جمله به یاد بیاوریم بوکسری را که تا روز مسابقه از دوری همسر و فکر و دغدغه زندگیش خواب و خوراک نداشت و در داخل رینگ جنگید و جنگید و رجز خواند تا مانوئل گارسیا گاور باز قدیمی کارکشته تا حکایت آن سرگرد و امربر سیاه پوستش پینین و...
همه ی این موارد و (و کتاب های متعدد دیگر که پیش تر نامی از آن ها برده شد) بازگو کننده ذوق و خلاقیت،تسلط و مهارت ارنست همینگوی- در عین بی ادعایی- در قصه گویی دارد.هنری که از تجربه ی زیست غنی او حکایت دارد...همینگوی لذت شنیدن و خواندن قصه را به خواننده عرضه می نماید...عنصر گرانبهایی که شاید این روزها و در این زمانه بیش از هر چیز روحمان به آن نیازمند است.
میلاد تمدن