عرصههابىپایان است. عرصهها هیچ محدودیّتى ندارد. عرصهى دفاع، عرصهى سیاست، عرصهى سازندگى، عرصهى اقتصاد، عرصهى هنر، عرصهى علم و تحقیق، تشکّلهاى مذهبى، عزادارىها؛ همهجا و همهجور.
در همهى این مراکز هم ما الگو داریم؛ الگوهاى برجستهاى داریم که اینها نشان دادند که برجستهاند، بزرگند. در جنگ سرداران بزرگى داشتیم، شخصیّتهاى برجسته؛ حالا بعضىها نخبهى علمى بودند، آمدند در جنگ شدند سرباز و فعّال و تفنگبهدست؛ مثل مرحوم شهید چمران. چمران یک نخبهى علمى بود، نخبهى هنرى هم بود؛ خودش به من میگفت: من در عکّاسى هنرمندم. آمده بود جنگ، لباس نظامى پوشیده بود، شد نظامى؛ [امّا]قبل از اینکه وارد این میدان بشود، نخبه بود. بعضى قبل از اینکه وارد این میدان بشوند نخبه نبودند، این میدان آنها را به فلک رساند؛ مثل اوستا عبدالحسین بنّا، که یک شاگرد بنّا بود؛ وارد میدان جنگ شد، رسید به خورشید، اوج گرفت، نخبه شد، آن هم چه نخبهاى! اینها برجستهاند (مقام معظم رهبری۹۳/۹/۶)
در تاریخ انقلاب اسلامی بویژه دوران دفاع مقدس به مردان آسمانی و شهدای والامقامی برمی خوریم که سعی و تلاش خالصانه و همت مضاعف و اطاعت محض از احکام اسلام را سرلوحه زندگی خویش قرارداده بودند. نمونه بارز این افراد، شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی است. توسل به ائمه اطهار علیهم السلام معنویت خاصی به زندگی او بخشیده بود؛ با این که از نظر تحصیلات در سطح پایینی بود، اما از نظر معنوی به درجات بالای کمال رسیده بود. شیوه زندگی اش متفاوت بود؛ تنها ارزشی که برای جهان مادی قائل بود از جنبه مزرعه بودنش برای جهان آخرت بود؛ او در طول زندگی همیشه به انجام تکلیف شرعی میاندیشید، حتی به خاطر مبارزه با مظاهر فساد، در کلاس چهارم ابتدایی ترک تحصیل کرد و معتقد بود که نباید در مدرسهای که آلوده به فساد اخلاقی شده تحصیل نمود. او حتی برای پرهیز از لقمه حرام زمین کشاورزی اش را که توسط رژیم شاه بین روستاییان تقسیم شده بود ترک کرد و با سختی فراوان به مشهد مقدس مهاجرت نمود و در آنجا نیز به خاطر این که درآمد حاصل از سبزی فروشی و لبنیاتی شبهه داشت به کار سخت بنایی رو آورد و معتقد بود، چون در این شغل میتوان با تلاش و کوشش خالصانه کسب درآمد کرد شغل خوب و حلالی است. در دوران دفاع مقدس نیز که مسئولیتهایی در جنگ داشت با این که برخورداری از بعضی مواهب دنیوی حق خانواده اش بود تا زمانی که زنده بود از قبول آنها خودداری کرد و حتی موقعی که به دلیل دلاوری هایش به سفر روحانی حج مشرف شد هزینهای را که توسط سپاه برای اعزامش خرج شده بود به سپاه برگرداند.
شهید برونسی از فرماندهان موفق دفاع مقدس بود و این موفقیت او از دو چیز نشأت میگرفت:
اول؛ از همت بلند و کوشش مضاعف و خالصانه و اطاعت محض او از فرماندهی.
دوم؛ توسل به ائمه اطهار علیهم السلام مخصوصاً حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام که رمز موفقیتش در عملیاتها بود.
او تا آنجا در آسمان معنویت اوج گرفته بود که تاریخ و محل شهادتش را نیز میدانست و قبل از عملیات بدر به همرزمانش گفته بود: اگر من در این عملیات شهید نشدم در مسلمانی ام شک کنید. این اطمینان قلبی از روح بلند و خلوص نیتش نشأت میگرفت که باید سرلوحه زندگی دیگران مخصوصاً فرماندهان و مسئولان باشد.
دربیست و سوم شهریور ماه سال ۱۳۲۱ در روستای «گلبوی کدکن» از توابع تربت حیدریه، قدم به عرصه هستی نهاد. در کلاس چهارم دبستان، به خاطر بیزاری از عمل معلّمی طاغوتی و فضای نامناسب درس و تحصیل، مدرسه را رها کرد. در سال ۱۳۴۱ به خدمت سربازی احضار شد و به جرم پایبندی به اعتقادات اصیل دینی، از همان ابتدا مورد اهانت و آزار افسران و نظامیان طاغوتی قرار گرفت. سال ۱۳۴۷ ازدواج کرد. برای این مهم، خانواده مذهبی و روحانی را انتخاب کرد و همین، سرآغاز دیگری برای انسجام مبارزات بی وقفه او با نظام طاغوتی حاکم بر کشور شد. در همین سال اعتراضات او به برخی از خدعههای رژیم پهلوی (مثل اصلاحات ارضی) به اوج خود رسید که در نهایت، به مهاجرت او و خانواده اش به شهر مشهد انجامید. پس از چندی، به کار سخت و طاقت فرسای بنایی روی آورد و رفته رفته، در کنار کار، مشغول خواندن درس حوزه شد. بعدها به علت شدت یافتن مبارزات ضد طاغوتی اش و زندان رفتنهای پی در پی و شکنجههای وحشیانه ساواک و پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و ورود به گروه ضربت سپاه پاسداران، نتوانست به درس حوزه ادامه دهد. با شروع جنگ تحمیلی، در اولین روزهای جنگ، به جبهه روی آورد که این دوران، برگ زرین دیگری در تاریخ زندگی او شد. به خاطر لیاقت و رشادتهایی که از خود نشان داد، مسئولیتهای مختلفی را بر عهده او گذاشتند که آخرین آنها فرماندهی تیپ جواد الائمه علیه السلام بود که قبل از عملیات خیبر عهده دار آن شد. با همین عنوان در عملیات بدر، درحالی که شکوه ایثار و فداکاری را به اوج خود رسانیده بود، مرثیه سرخ شهادت را در بیست و سوم اسفند ۱۳۶۳ زمزمه کرد و پیکر مطهرش مفقود الاثر گردید.
بعد از پیروزی انقلاب، شهید برونسی در سپاه مشهد مشغول به خدمت میشود و شب و روز نمیشناسد. بیست و چهار ساعت کار و بیست و چهار ساعت هم استراحت. ولی موقع استراحت هم بیشتر اوقات در داخل سپاه بود. جنگ که شروع شد برای دفاع از انقلاب اسلامی، یک لحظه درنگ نکرد و راهی جبههها شد. بتدریج عهده دار فرماندهی گردان شد و با لیاقتهایی که از خود نشان داد حکم فرماندهی گردان عبداله برایش آمد. ابتدا قبول نکرد گفت: فرماندهی گروهانش هم از سر من زیاده چه برسد فرماندهی گردان. آن روز هرچه گفتند مسئولیت گردان را قبول کند فایدهای نداشت. اما فردای آن روز کاری کرد که همه مات و مبهوت شدند. صبح زود به مقر تیپ رفت و به فرمانده تیپ گفت: چیزی را که دیروز گفتید قبول میکنم. درباره علتش گفته بود: همان شب خواب دیدم که خدمت آقا امام زمان (عج) رسیدم حضرت خیلی لطف کردن و فرمایشاتی داشتن. بعد دستی به سرم کشیدن و با اون جمال ملکوتی شون و با لحنی که هوش و دل آدم رو میبرد فرمودن: شما میتوانی فرمانده تیپ هم بشوی؛ که بعدها این گونه نیز شد.
از خصوصیات بارز شهید برونسی، توسل به ائمه اطهار علیهم السلام مخصوصا ً حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام بود. او با اینکه در پست فرماندهی، اطلاعات کاملی از منطقه عملیاتی به دست میآورد و حتماً خودش در صحنه حضور پیدا میکرد و تمام نقاط قوت و ضعف را شناسایی میکرد و اعتقاد داشت که فرماندهان برای انجام عملیات نباید به نقشه عملیات اکتفا کنند بلکه باید در خود منطقه توجیه شوند، با این حال برای پیروزی در عملیات، به ائمه اطهار علیهم السلام متوسل میشد به ویژه در هنگامی که کار به بن بست میرسید و این توسل خالصانه اش همیشه جواب میداد و تعجب همگان مخصوصاً فرماندهان جنگ را درپی داشت. در این جا تنها به یک نمونه آن اشاره میکنیم: قبل از عملیات رمضان قرار شد تیپ جوادالائمه علیه السلام که فرمانده یکی از گردان هایش شهید برونسی بود با یک عملیات ایذایی دو گردان مکانیزه دشمن مجهز به تانکهای T-۷۲ را نابود کند. پس از شناسایی یک روزه، گردانها وارد عمل شدند، ولی دو گردان دیگر راه به جایی نبردند؛ یکی شان به دلیل شناسایی محدود، راه را گم کرده بود و گردان دیگر هم به خاطر این که فرمانده اش روی مین رفت. چشم امید همه به گردان عبداله به فرماندهی شهید برونسی بود. آقای سید کاظم حسینی خاطره آن روز را این گونه تعریف میکند:
... سی چهل متر مانده بود برسیم به موانع. یکهو دشمن منوّر زد؛ آن هم درست بالای سر ما. تاریکی دشت به هم ریخت و آنها انگار نوک ستون را دیدند. یکدفعه سرو صداشان بلند شد. پشت بندش صدای شلیک پی در پی گلوله ها، آرامش و سکوت منطقه را زد به هم. صحنه نابرابری درست شد؛ آنها توی یک دژ محکم، پشت موانع و پشت خاکریز بودند، ما توی یک دشت صاف. همه خیز رفته بودیم روی زمین. تنها امتیازی که ما داشتیم نرمی خاک آن منطقه بود؛ طوری که بچهها خیلی زود توی خاک فرو رفتند. دشمن با تمام وجود آتش میریخت. عوضش عبدالحسین دستور داده بود که ما حتی یک گلوله هم شلیک نکنیم. اوضاع را درست و دقیق سنجیده بود. دراین صورت هیچ بعید نبود که دشمن مارا با یک گروه چندنفره شناسایی اشتباه بگیرد و فکر کند که کلک همه را کنده است. اتفاقاً همین طور هم شد.
پس از پایان یافتن آتش دشمن، مشخص شد که تعداد سیزده، چهارده نفر شهید و تعدادی مجروح شده اند که با آن حجم آتش، خودش یک معجزه بود. شهید برونسی نظر آقای حسینی را در مورد وضعیت پیش آمده میپرسد. او میگوید: باید برگردیم و با وضعیت پیش آمده ماندن را جایز نمیداند. ولی او چنین نظری ندارد. آقای حسینی در این خصوص میگوید:
پرسیدم: مگه شما نظر دیگهای هم داری؟ چند لحظهای ساکت ماند. جور خاصی که انگار بخواهد گریه اش بگیرد گفت: من هم عقلم به جایی نمیرسه. دقیقاً یادم هست همان جا صورت را گذاشت روی خاکهای نرم و رملی کوشک. منتظر بودم نتیجه بحث را بدانم.... حول و حوش ده دقیقه گذشت. توی این مدت، دو سه بار دیگر هم آمدم پیش عبدالحسین... نمیدانم که او چش شده بود که جوابم را نمیداد. با غیظ گفتم: آخر این چه وضعیه حاجی؟ یک چیزی بگو. هیچی نمیگفت. بار آخر که آمدم پهلوش یکدفعه سرش را بلند کرد. بالاخره عبدالحسین به حرف آمد. صداش با چند دقیقه پیش فرق میکرد، گرفته بود؛ درست مثل کسی که شدید گریه کرده باشد گفت: سید کاظم! خوب گوش کن ببین چی میگم... خودت برو جلو. با چشمهای گرد شده ام گفتم: برم جلو چه کار کنم؟ گفت: هر چه میگم دقیقاً همون کارو بکن. خودت میری سر ستون؛ یعنی نفر اول. به سمت راستش اشاره کرد و ادامه داد: سر ستون که رسیدی اون جا درست برمی گردی سمت راستت، بیست و پنج قدم میشماری. مکث کرد با تأکید گفت: دقیق بشماری ها. مات و مبهوت فقط نگاهش میکردم. گفت: بیست و پنج قدم که شمردی و تموم شد همون جا یک علامت بگذار. بعدش برگرد و بچهها رو پشت سر خودت ببر اون جا... وقتی به اون علامت که سر بیست و پنج قدم گذاشتی رسیدی، این دفعه رو به عمق دشمن، چهل متر میری جلو. اون جا دیگه خودم میگم به بچهها چه کار کنن... به اعتراض گفتم: حاج آقا! اصلاً حواست هست چی داری میگی؟ امانش ندادم و دنبال حرفم را گرفتم: این کار خودکشیه، خودکشی محض! محکم گفت: شما به دستور عمل کن... چارهای جز انجام دستور نداشتم. دیگر لام تا کام حرفی نزدم. سینه خیز راه افتادم طرف سر ستون. آن جا بلند شدم و برگشتم سمت راست. شروع کردم به شمردن قدم هام؛ یک، دو، سه، چهار... سر بیست و پنج قدم ایستادم علامتی گذاشتم و آمدم سراغ گردان. همه را پشت سر خودم آوردم تا پای همان علامت. به دستور بعدی اش فکر کردم. رو به عمق دشمن، چهل متر میری جلو. با کمک فرمانده گروهانها و فرمانده دسته ها، گردان را حدود چهل متر بردم جلو. یکدفعه دیدم خودش آمد. سید و چهار، پنج تا آرپی جی زن دیگر هم همراهش بودند. رو کرد به سید و پرسید: حاضری برای شلیک. گفت: بله حاج آقا. عبدالحسین گفت: به مجردی که من گفتم الله اکبر شما رد انگشت منو و میگیری و شلیک میکنی به همون طرف. پیرمرد انگار ماتش برده بود آهسته و با حیرت گفت: ما که چیزی نمیبینیم حاج آقا! کجا رو بزنیم؟ گفت: شما چه کار داری که کجا رو بزنی؟ به همون طرف شلیک کن دیگه. به چهار، پنج تا آرپی جی زن دیگر هم گفت: شما هم صدای تکبیر رو که شنیدین پشت سر سید به همون روبه رو شلیک کنین. رو کرد به من و ادامه داد: شما هم با بقیه بچهها بلافاصله حمله رو شروع کنین... عبدالحسین سرش را بلند کرد رو به آسمان، این طرف و آن طرفش را جور خاصی نگاه کرد. دعایی زیر لب خواند. یکهو صدای نعره اش رفت به آسمان؛ الله اکبر! طوری گفت الله اکبر که گویی خواب همه زمین را میخواست بریزد به هم. پشت بندش، سید فریاد زد: یا حسین و شلیک کرد. گلوله اش خورد به یک نفربر که منفجر شد و روشنایی اش منطقه را گرفت. بلافاصله چهار پنج گلوله دیگر هم زدند و پشت بندش با صدای تکبیر بچه ها، حمله شروع شد. دشمن قبل از این که به خودش بیاید تار و مار شد. بعضیها میخواستند دنبال عراقیها بروند عبدالحسین داد زد برگردید دنبال تانکهای T-۷۲ ما این همه راه رو فقط به خاطر اونا اومدیم. بالاخره رسیدیم به هدف... افتادیم به جان تانک ها. توی آن بحبوحه، عبدالحسین رو کرد به سید و گفت: نگاه کن سید جان، این همون T-۷۲ هست که میگن گلوله بهش اثر نمیکند و یک آرپی جی زد به طرف یکی شان که کمانه کرد. بچههای دیگر هم همین مشکل را داشتند کمی بعد آمدند پیش او. به اعتراض گفتند: ما میزنیم به این تانک ها، ولی همه اش کمانه میکنه، چه کار کنیم؟ به شوخی و جدی گفت: پس خداوند عالم شمارو ساخته برای چی؟ خوب بپر بالای تانک و نارنجک بنداز تو برجکش. برو از فاصله نزدیک بزن به شنی هاش... آن شب دو گردان زرهی دشمن را کاملاً منهدم کردیم. وفتی برگشتیم دژ خودمان اذان صبح بود. نماز را که خواندیم از فرط خستگی هر کس گوشهای خوابید... عبدالحسین داشت بلند میشد دستش را گرفتم صورتش را برگرداند طرفم. توی چشم هایش خیره شدم، منّ و منّی کردم و گفتم: راستش جریان دیشب برام خیلی سؤل شده، عادی پرسید: کدوم جریان؟ ناراحت گفتم: خودت رو به اون راه نزن، این بیست و پنج قدم به راست و چهل متر به جلو، چی بود جریانش؟... از جاش بلند شد گفت: حالا بریم سیدجان که دیر میشه، برای این جور سؤل و جوابها وقت زیاد داریم... آمد چیزی بگوید که یکدفعه حاج آقای ظریف (مسئول واحد زرهی تیپ) پیداش شد. سلام و احوالپرسی گرمی کرد و گفت: دست مریزاد، دیشب هم گل کاشتین! منتظر تکه، پارههای تعارف نماند رو به من گفت: بریم سید؟ طبق معمول تمام عملیاتهای ایذایی باید میرفتیم دنبال مجروح یا شهدایی که احتمالاً جا مانده بودند... رسیدیم جایی که دیشب زمین گیر شده بودیم. به ظریف گفتم: همین جا نگه دار. نگه داشت. پریدم پایین. رو به رومان انبوهی از سیم خاردارهای حلقوی و موانع دیگر، خودنمایی میکرد ناخودآگاه یاد دستور دیشب عبدالحسین افتادم؛ بیست و پنح قدم میری به راست. سریع سمت راستم را نگاه کردم برجا خشکم زد! کمی بعد به خودم آمدم شروع کردم به قدم زدن و شمردن قدم ها. شمارهها را بلند بلند میگفتم و بی پروا؛ یک، دو، سه، چهار... درست بیست و پنج قدم آن طرفتر مابین انبوه سیم خاردارهای حلقوی و موانع دیگر دشمن، میرسیدی به یک معبر که باریک بود و خاکی. فهمیدم این معبر در واقع کار عراقیها بوده برای رفت و آمد خودشان و خودروهاشان. ما هم درست از همین معبر رفته بودیم طرف آن ها... چهل پنجاه قدم آن طرفتر موانع تمام میشد و درست میرسیدی به چند متری یک سنگر. رفتم جلوتر. نفربری که دیشب سید به آتش کشیده بود نفربر فرماندهی و آن سنگر هم، سنگر فرماندهی بود که بچهها با چند تا گلوله آرپی جی اول حمله، منهدمش کرده بودند. بعداً فهمیدم هشت نه تا از فرماندهان دشمن همان جا و داخل همان سنگر به درک واصل شده بودند... ظریف پا به پام آمده بود... وقتی سیر تا پیاز ماجرا را گفتم ازش پرسیدم: حالا نظرت چیه؟ عبدالحسین چطوری این چیزها رو فهمیده؟ گریه اش گرفت گفت: اون عشق و اخلاصی که این مرد داره باید بیشتر از اینا ازش انتظار داشته باشیم. اون قطعاً از عالم بالا دستور گرفته....
پس از برگشتن و اصرار زیاد، شهید برونسی ماجرا را این گونه تعریف کرد:
موقعی که عملیات لو رفت و توی آن شرایط گیر افتادیم حسابی قطع امید کردم شماهم که گفتی برگردیم ناامیدی ام بیشتر شد و واقعاً عقلم به جایی نرسید مثل همیشه تنها راه امیدی که باقی مانده بود توسل به واسطههای فیض الهی بود. توی همان حال و هوا صورتم را گذاشتم روی خاکهای نرم اون منطقه و متوسل شدم به وجود مقدس خانم حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام... در همان اوضاع یکدفعه صدای خانمی به گوشم رسید، صدای ملکوتی که هزار جان تازه به آدم میبخشید؛ به من فرمودند: فرمانده! یعنی آن خانم به همین لفظ فرمانده صدام زدند و فرمودند: این طور وقتا که به ما متوسل میشوید ما هم از شما دستگیری میکنیم. ناراحت نباش... عبدالحسین ادامه داد: چیزهایی را که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان خانم بود.
منبع: کتاب «خاکهای نرم کوشک»، تحقیق و تألیف: سعید عاکف.