* «زهرا رشادی» همسر شهید شیروانیان در خصوص ویژگی بارز همسر شهید خود میگوید: ابوالفضل بر حجاب زنان و غیرت مردانه داشتن تاکید فراوان داشت چرا که حجاب را برای زنان عزت و شرافت میدانست. او همچنین بر نماز اول وقت و نماز شب تاکید بسیار داشت چرا که معتقد بود انسان با نماز به سعادت حقیقی میرسد و توشه پرباری را برای آخرت به همراه خود میبرد.
* مدافعان حرمرفتیم هیئت فدائیان حسین (ع). وقتی وارد شدیم بچهها که میدانستند ایشان از مدافعان حرم است شروع کردند از
حضرت زینب گفتند و از توفیقی که مدافعان حرم دارند و ...
سوار موتور شدیم و او شروع کرد به حرف زدن. یک لحظه احساس کردم دارد باران میآید. قطرههای آب میپاشید روی صورتم. وقتی پیاده شدیم از چشمهای قرمزش فهمیدم باران نمیآمده، اشکهای او بود که توی آن سرما برمیگشت روی صورت من.
گفت، «مرتبه قبل که به سوریه رفتم، به سخن شهید زاداکبر پی بردم. وی میگفت: کسی که اینجا شهید بشود یک تیر و ۱۴ نشان است. آنجا آنقدر وضعیت وخیم است که اگر ۱۴ معصوم و غیرتالله، مدافع حرم عمه جانشان زینب (س) نبودند، تکفیریها حرم حضرت زینب (س) را با خاک یکسان میکردند. دفاع از حرم یک امر الهی است.»
گفتم، «چه دستاوردی برای ما دارد؟»
گفت، «کسی که آنجا شهید بشود، چهارده معصوم به استقبال وی میآیند. اگر شما راضی نباشی من شهید نمیشوم، اما اگر تو راضی بشوی، من لایق شهادت میشوم و قول میدهم نام شما را نیز نزد چهارده معصوم بیاورم.»
* نشانه شهادتزود جوش میآورد. آن صبری که بقیه داشتند او نداشت. همیشه هم میگفت، «شهدا نشانه دارند که من ندارم. پس شهید نمیشوم!»
دو ماه پیش از شهادتش به طور غیر منتظرهای صبور شده بود، آنقدر که من سر به سر او میگذاشتم تا فریادش را بشنوم، اما هیچ فریادی نمیزد. دلم میخواست فریاد بزند تا آن نشانهای که میگفت را هنوز هم نداشته باشد. به پدرش هم گفتم، «اگر اجازه بدهید ابوالفضل به سوریه برود، شهید میشود.»
حاج آقا گفت، «به دلت بد راه نده، او رفقای خود را دیده که شهید میشوند، عرفانی شده است. بعدا خوب میشود.»
مرتبه آخر به مادرش هم گفتم، او هم قبول داشت. به ابوالفضل گفت، «چگونه اینقدر صبور شدهای؟ چرا به مهدی چیزی نمیگویی؟»
ابوالفضل گفت، «بگذار بچه خوشحال باشد و این روزهای آخر از پدرش خاطره بدی در ذهن نداشته باشد.»
* بدون دردهنوز دوستهایش نیامده بودند تا نحوه شهادت ابوالفضل را بگویند. نمیدانستم هنگام شهادت چه اتفاقی برایش افتاده است. یک شب خوابش را دیدم. گفتم، «ابوالفضل چرا دیر کردی؟»
گفت، «کار داشتم باید تعداد بسیاری سوال، جواب میدادم.»
گفتم، «از خودت بگو، وقتی زخمی شدی درد داشتی؟»
گفت، «راه افتادیم به سمت یک مقر برویم. فردی به من گفت، بایست. ایستادم.»
پرسیدم، «چرا ایستادی؟»
گفت، «در غربت یک آشنا پیدا کرده بودم و خوشحال بودم. از من پرسید، تو دوست قاسم هستی؟ پاسخ مثبت دادم. گفت، پس بنشین. گفتم، سرم سنگین است. گفت، ابوالفضل سرت را روی پای من بگذار. سرم را که روی پایش گذاشتم، گفت: بلند شو تا برویم. بلند شدم. دیدم در یک باغ بزرگ پر از میوه ایستادیم. به من گفت، آقا ابوالفضل چند تا از این میوهها بخوری سر دردت خوب میشود. منم تعدادی میوه خوردم. بعد هم رفتیم و تمام.»
* هدیه با واسطهاز بس گریه کرده بودم چشمم نور نداشت. رفتم رو به روی عکسش نشستم و گفتم، «ابوالفضل، دیدی آنقدر قلم قرآنی برای من نگرفتی تا شهید شدی. اگر قلم قرآنی داشتم قرآن میخواندم، تا هم من آرام شوم، هم ثواب آن را به تو هدیه کنم.»
ده دقیقه نشده بود که حاج آقا تماس گرفت و گفت، «آقای معدنی از طرف سپاه دارند میآیند دیدار.»
هنگام ورود بستهای را گرفتند سمت من و گفتند، «ببخشید اظلاع نداده آمدیم. قرار بود هفته دیگر مزاحم بشویم، اما یک ربع پیش تماس گرفتند که تا اینجا آمدید منزل شهید شیروانیان هم بروید.»
داخل بسته یک کیف قرآن و قلم آن بود.