از روستا رد شدیم ساختمانهای تازه و چند ویرانه از خشت مثل اینکه روستای قدیم لباس کهنهاش رو از تن درآورده و حالا لباس تازه و گشادهای پوشیده . همراه دوستم سارا برای عکاسی از طبیعت حدود دو ساعته که رانندگی میکنیم. عکاسی از تفریحهای مشترک من و ساراست. فرصت خوبی برای چیدن بابونه و گیاه دارویی . گیاههایی که شاید خواب راحتم خاصیتشون باشه.
آب پاشها کشتهای سبز رو آبیاری میکردن و هوا رو تازه و خنک . از رادیو شعر سهراب با آهنگ ملایمی پخش میشه 《زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود》 بوی نم خاک و سبزه توی هوا پیچیده، کمی جلوتر سه مرد کنار یه وانت که انگار در حال خورد شدن زیر سنگینی بارش بود، ایستاده بودن با لباسهای محلی و سبیلهای تاب خورده بستنی میخوردن شاید عادت خاصی برای بستنی خوردن داشتن که از بچهگی حفظش کرده بودن ، زیر لب به این فکرم خندیدم.
کمی جلوتر توقف کردیم و مسیری رو تا روی تپه پیاده روی کردم سارا توی اتومبیل ماند تا به تلفنی جواب بده. پیدا کردن گیاهان دارویی کار راحتی نیست و مجبورم بیشتر پیاده روی کنم حالا دیگه از جاده دور شدم. روی زمین نشستم و یه سنگ بزرگ با لبههای تیز رو از جاش بلند کردم از دیدن عقرب زیرش ترسیدم و سنگ رو به طرفی پرتاب کردم که یه قبرستان قدیمی بود .خلوت و بیصدا با سنگهای نیمه ایستاده ،سنگهای خوابیده و فرسوده.
میان قبرها قدم زدم روی یکی از سنگها نشانه خاک گرفتهای دیدم چندتا از برگهای یه بوته گون رو چیدم روی قبر کشیدم خاک روی نقش پاک شد با دقت بیشتر متوجه شدم نقشی از شانه و قیچی است. قیچی لبپر شده با نوشتههای نامفهوم. دوربینم رو حاضر کردم این نشان قدیمی رو از دست ندم که صدایی از پشت سرم گفت راضی نیستم! با تعجب پشت سرم و نگاه کردم و پیرمردی رو دیدم دندانهایش و بهم میفشرد.
_ فقط میخواستم عکس بگیرم ببخشید ندونستم که این قبر آشنای شماست! با پوزخندی که دندانهای سیاهش نمایان شد گفت آشنا؟ این قبر منه... صد ساله که مردم . از روی غریزه گفتم : تَ.. تنها نیستم..ها.. میخواستم به سمت جاده برم که پاهام خیلی سنگین بودن حتی نمیتونستم بشینم پیرمردگفت: نترس دخترم . چرا میخواستی از قبرم عکس بگیری؟
_ اگه صد ساله که مردی از کجا میدونی عکس چیه؟
_تو اولین کسی نیستی که با این وسیله دور گردنت اومدی اینجا ..
_تو شاید دیوانه باشی ولی روح نیستی مزاحم نشو میخوام برم سر جاده منتظرم هستن
_ حوصلم و سر بردی دخترم و دستش رو توی جیب جلیقهاش کرد اما دوتا انگشتش از اون ور جیب درآمد و زیر لب لعنتی کشداری حواله کرد. میبینی شانه و قیچیام اینجا بود و خیلی وقته گم شدن. زنده که بودم سلمانی داشتم. حالا که شانه و قیچیام گم شدن انگار خودمم گم شدم . با تردید گفتم مگه روح وسایلشو گم میکنه؟ خنگ نباش دختر وقتی زنده بودم گم کردم. باورم نمیشد و گفت : باور نکن . جا خوردم تو فکرم و خوندی؟ اهومی گفت و چند قدم جلو آمد.
_الان به چی فکر میکنم؟ میخوای اون سنگ کنارت رو بکوبی به سرم و فرار کنی! درست میگفت همین قصد و داشتم. پیر مرد با سری پایین و پشتی خمیده نشست کنار قبر. _اون وقتها که زنده بودم اینجا میآمدم سر مزار پدرم و زیر لب آهی کشید.
_ چرا پدرت رو نمیبینی مگه تو هم نمردی؟
_ آره اما از روی پدرم شرم میکنم اولاد خلفی نبودم. میدونی دخترم زندگی یه بازی از صبح تا غروبه همین. میخواستم فرار کنم که پیرمرد گفت کمکم میکنی شانه و قیچیام رو پیدا کنم؟ سرم و به چپ و راست تکان دادم و گفتم دیرم شده باید برم. میخوای بدونی چطور مردم؟ نه فقط میخوام برم . دستش رو به روی دهن و گلویش کشید و با آهی گفت: وقتی هنوز نفس میکشیدم هر روز با ناامیدی خانه رو ترک میکردم و مسیرم تا دکان سلمانیم با آه و افسوس و ناشکری طی میشد
اصلا دل و دماغ کار کردن نداشتم و غروب با حسرت برمیگشتم زندگی برام معنی نداشت. تا اون اتفاق... وقتی دیگه نفسهام بالا نیومد . آهی کشید به کوه نگاهی کرد. دلم برای شانه و قیچیام تنگ شده . از حضور پیرمرد کمکم احساس سنگینی روی شقیقههام حس میکردم. چهره و بدن پیرمرد تغییر کرد ترسم بیشتر شد پیرمرد ذره ذره نامرئی میشد مثل یه هاله از گرد و غبار یه موجود اثیری. چشمهامو چند بار مالیدم چیزی که میدیدم و باور نداشتم. کم کم گرد و غبار دوباره شکل گرفت نمیدونم جیغ زدم یا فکر میکردم دارم جیغ میزنم . صورت پیرمرد خونی بود رگه های خون از گردنش روی جلیقهاش چکه میکرد.
_ شب بود با گاری جایی میرفتم یادم نیست کجا اما یادمه زمستان بود زمین برف پوش . طوفان گاری رو تکون تکون میداد. بادبرف شدید به صورتم میکوبید جایی رو نمیدیدم که گاری چپه شد و افتادم تو دره . دستش رو به طرف کوه گرفت امتداد انگشتهایش دره رو از دامنهی کوه نشان میداد. مسیر ریزش سنگها و شیارهای عمیق پیدا بود. حتما موقع پرت شدنم شانه و قیچیام از جیبم افتادن و به ته رودخانه رفتن.
_ تو از من چی .. چی... میخوای؟ میخوای برم ته رودخانه؟ سالهاست که خشکیده ازت میخوام بری توی غار ، رود از غار رد میشد همه جا رو گشتم جز غار
_چرا خودت نمیری؟
_نمیدونم نمیشه، بعضی از روحها نمیتونن توی اون غار برن. با نگاهی پر از التماس گفت: شاید شانه و قیچیام هنوز توی غار باشن ، یه جایی بین سنگها گیر کردن. میری؟
_ ولی اون صدسال پیش بوده تا الان باید از بین رفته باشه... پیر مرد دستهایش رو به طرفم دراز کرد و چند قدم جلو آمد . فرار کردم طوری میدویدم که از شدت نفسهام سینهام خشک شده، دوربین دور گردنم به چپ وراست پرت میشد. به پشت سرم نگاه کردم خبری نبود برگشتم و پیرمرد رو جلوم دیدم با جیغ خفه ای ایستادم .پیرمرد زانو زد و گفت : منو ببخش نمیخواستم بترسی فقط یه بار به اون غار برو . به سمت درختهای بلوط فرار کردم. هوا رو به تاریکی میرفت.
ترسیده بودم جاده رو نمیدیدم. اطرافم صخره بود و سنگ و درخت بلوط. با سرعت میدویدم که پام به سنگی گیر کرد و به زمین خوردم و سرم به سنگی کوبیده شد درد شدیدی توی سرم حس میکردم و قبل از بستن چشمهام دهانهی غار رو دیدم. با صدای سارا چشمهام رو باز کردم بوی تند الکل مشامم رو پر کرده و گلوم رو میسوزنه ، فکم سنگینه و تنم بیحس . صدای دکتر دکتر سارا توی گوشم پیچید. به سختی پرسیدم کجام؟ موقع جمع کردن گیاه عقرب نیشت زده صدای جیغت رو شنیدم و با کمک چند نفر چوپان آوردمت بیمارستان . به قطره قطره های سرم که نگاه میکنم یاد پیرمرد از ذهنم نمیره و من به وسوسه رفتن به غار فکر میکنم.
نقد داستان:
داستان "شانه و قیچی" را خواندم. ممنون از اعتمادتان به پایگاه نقد داستان. نام مناسبی برای داستان انتخاب کردهاید. نامی که در آغاز داستان تعلیقی ایجاد میکند. داستانتان را با جملههای توصیفی آغاز کردهاید و در شروع داستان نگاه توریسیتی و گذرا به روستا داشتهاید. جملههای آغاز داستان کمی توصیفی و کشدار هستند واین شروع مقدمهوار سبب میشود دیر به متن اصلی برسیم.
نگاه کلی داستان
در داستان نگاهی کلی به روستا داشتهاید. نگاهی که نه به جزئیات پرداخته، نه تصویری نشان مخاطب داده. برای خواننده این سوال پیش میآید که روستا در کدام منطقه جغرافیایی بنا شده، یا اگر اشاره به لباس محلی کردهاید، چه نوع لباسی بوده. کشتهای سبز چه نوع کشتی بودهاند. توجه به جزئیات بومی اگر قرار بر نوشتن داستانی بومی است به ارزش داستانتان میافزاید. به نظرم با فضایی که خلق کردهاید و مواد و مصالحی که در دست داشتهاید میتوانید از کُلینویسی رها شوید. چرا که همه چیز در این داستان آماده است برای پرداخت بیشتر به جزئیات و نوشتن داستانی متفاوت.
راوی بیان میکند که برای عکاسی و چیدن گیاهان دارویی با دوستش به بیابان رفتهاست. همین جا مکث کنیم، گیاهان دارویی یک ترکیب کلی است. البته به بابونه نیز اشاره کردهاید. پرداخت به جزئیات و نشاندادن آنها سبب خواهد شد متن از گزارش فاصله بگیرد. با نام بردن گیاهان و نشاندادن تصویر آنها تاثیر متن بر مخاطب بیشتر خواهد بود. منِ خواننده دوست دارم بوی گیاه را در کلمهها حس کنم. هر چه بیشتر تلاش کنید حواس پنجگانهی خواننده را در داستان درگیر کنید، داستانی ماندگارتر خواهید نوشت. در این داستان ما شخصیت راوی و سارا را نمیبینیم.
شخصیت پردازی
یادمان باشد در مورد شخصیت اصلی داستان نیاز به پرداخت بیشتری وجود دارد. روند علت و معلولی اگر در رفتارهای شخصیت اصلی روشن شود، ماجرا را باورپذیرتر جلوه خواهد داد. هر چه شخصیتپردازی در داستان دقیقتر باشد، ما در جایگاه خواننده بیشتر درگیر شخصیت خواهیم شد و دغدغههای شخصیت، دغدغهی ما نیز خواهد بود. پیشنهاد میکنم در بازنویسی روی شخصیت اصلی داستان بیشتر کار کنید و به ما معرفیاش کنید.
این که چرا راوی کم خواب است و خوابش را مدیون گیاهان دارویی. این که بومی است یا دانشجو یا طبیعتگرد؟ یادمان باشد همهی شخصیتهای داستان یکسان خلق نمیشوند.چهرهآرایی شخصیت اصلی حتی در حد یکی دو جمله ما را با او آشناتر خواهد کرد. سپس در مورد شخصیتهای فرعی و اعمال آنها؛ اگر اعمال و رفتارشان گرهخورده با طرح داستان نیست و نقش سیاهی لشکر را دارند میتوانید بسیار گذرا از آنها رد شوید. وگرنه داستان شما را شخصیتهایی احاطه خواهند کرد که ارتباطی با طرح اصلی داستان ندارند.
سبک رئالیسم جادویی
اما در مورد شخصیت اصلی و پیرمردی که در گورستان میبیند سعی کنید بیشتر به جزئیات بپردازید. به نظر میرسد بزنگاه داستانتان لحظهای است که پیرمرد میگوید: «این قبر منه. صد ساله که مردم.» این جا مکث بیشتری داشته باشید. کتاب پدروپارامو خوان رولفو را حتما بخوانید. سبک رئالیسم جادویی در داستانهای آمریکای لاتین بسیار کمک کننده خواهد بود. از شخصیتپردازی که بگذریم مشکل اصلی در متنتان کمتوجهی به نثر است. لحن محاوره در کل داستان و لحن دیالوگهای پیرمرد که با راوی هیچ تفاوتی ندارد. پیشنهاد میکنم در بازنویسی توجه بیشتری به نثر داستان داشته باشید. پایان بندی داستان خوب بود. ممنون از داستانی که برایمان فرستادید.
خسرو باباخانی . پایگاه نقد داستان