امیر سرتیپ دوم خلبان آزاده منصور کاظمیانمهابادی هنگام حمله جنگندههای ایران به بغداد در زمان نشست کشورهای غیرمتعهد خلبان کابین عقب سرلشکر خلبان شهید عباس دوران بود. وی در آن حمله که در سال ۶۱ با هدف لغو کردن آن نشست انجام شد، پس از مورد اصابت قرارگرفتن هواپیما به دست نیروهای عراقی اسیر شد و پس از هشت سال اسارت نهایتاً در سال ۱۳۶۹ آزاد شد.
امیر سرتیپ دوم خلبان آزاده منصور کاظمیان مهابادی روایت میکند: قرار بود کنفرانس کشورهای غیرمتعهد در بغداد تشکیل شود که این درست در بحبوحه جنگ تحمیلی بود. مسئولان ایران گفته بودند که آن کنفرانس نباید در عراق تشکیل شود، زیرا آن کشور نا امن است. اما صدام بغداد را امنترین شهر دنیا میخواند و میگفت: «هیچ پرندهای نمیتواند به آسمان آن شهر وارد شود.» او حتی گفته بود که اگر کسی توانست وارد آسمان بغداد شود، کلید آن شهر را به او خواهد داد.
حدود ساعت ۶:۲۰ دقیقه صبح بود که پس از هدف قرار گرفتن جنگنده، از هواپیما بیرون پریدم، بیهوش شدم. حدود ساعت ۸:۳۰ صبح دیدم تعدادی به زبان عربی صحبت میکنند، فکر کردم که در آن دنیا هستم، اما بعد متوجه شدم که چند درجهدار عراقی و یک پرستار که لب پاره شده من را بخیه میزد، در کنارم بودند. از آنها پرسیدم که «دوران» کجاست و آنها گفتند که او بیرون نپرید. اما من شک داشتم که شاید آنها میخواهند دوران را مخفی کنند و به این دلیل این گونه میگویند. دوران، ولی روز قبل از عملیات به من گفته بود که در صورت پیش آمدن سانحهای برای هواپیما به بیرون نخواهد پرید، چون نمیخواست اسیر دشمن شود. مرا به بیمارستان و بعد به خانههایی بردند که به آنها وزارت دفاع میگفتند.
* آتش عباس دوران در دژ نفوذناپذیر صدام
* سریال زندگی شهید دوران در هفته دفاع مقدس کلید میخورد
در روزهای اول جنگ که ما در پایگاه بوشهر من و عباس با هم آشنا شدیم، مدام در اتاق عملیات بود تا بتواند مأموریتی برای خود دست و پا کند. همیشه آماده انجام سختترین عملیاتها بود. او رکورددار نیروی هوایی بود به طوری که به غیر از مأموریتهای گشت زنی، ۶۰ ماموریت رزمی انجام داده بود. در خاطرات بعضی از فرماندهان نیروی دریایی عراق نوشته شده که زمانی که آنها متوجه میشدند دوران پرواز کرده، به خودشان میگفتند که دیگر جای ماندن نیست و منطقه را ترک میکردند. بعضی دیگر از افسران عراقی میگفتند که به عنوان یک وطن پرست «دوران» را بسیار قبول دارند و بر سر مزار او یک دقیقه سکوت میکردند.
پس از ۱۵ روز من را به استخبارات (اداره اطلاعات عراق) که مخصوص بازجویی خلبانان و افسران ارشد ایرانی بود، بردند و ۴۵ روز در آن جا نگه داشتند. سپس به اردوگاه بردند تا زمانی که آزاد شدم.
روزهایی بسیار سختی بود. بیشتر در مورد روحیه خلبانان از من سوال میکردند. مثلاً از من پرسیدند که چه خلبانانی در پایگاه همدان وجود دارند که من در جواب گفتم یادم نیست، چون به تازگی به همدان منتقل شدهام. اما سریع یک لیستی از خلبانان پایگاه را جلوی من قرار دادند. میدانید که ستون پنجم آنها بسیار قوی بود. اما من گفتم که هیچ کدام از آنها را نمیشناسم. هنگامی که به سوالی پاسخ اشتباه میدادم، کتکم میزدند.
در اداره استخبارات با کابل میزدند که هنوز در کتف راستم رد آن هست. شکنجهها به قدری زیاد بود که دیگر کسی که شکنجه شده بود را نمیشناختیم. از او میپرسیدیم که چه طوری شکنجهات کردند و او میگفت که از پا از سقف آویزان بود و دستهایش از پشت با کابل بسته شده بود. این کابلها آن قدر سفت بسته میشدند که پوست و گوشت را پاره میکردند و به استخوان میرسیدند. او میگفت چند سرباز ۲۴ ساعت او را فلک میکردند.
* آخرین مکالمه عباس دوران پیش از شهادت
فقط به ما گفته بودند که اگر اسیر شدیم، تنها مشخصات خود، درجه و از این قبیل اطلاعات بدهیم. به احتمال زیاد آموزش ارتش آنها اینگونه بود که به افسران و خلبانان احترام زیادی میگذاشتند. یادم میآید که یک روز ما را به شهر بغداد بردند، دیدم پلیس به ماشین بنزی که از جلوی ما رد شد، احترام گذاشت. از آن پلیس پرسیدم که: «آیا شخص داخل ماشین را میشناسی؟» که او در جواب گفت نه. ماشین بنز در عراق مخصوص افسران و مجلسیهای ماست و همه نمیتوانند بنز سوار شوند.
عراقیها به ما «ارتشی» میگفتند و به سپاهی و بسیجیها میگفتند «ارتش خمینی». هر چند همه ما اسیر بودیم. میدیدم که در بین نیروهای ارتشی که در استخبارات نگه میداشتند، بچههای سپاهی هم بودند که این کار برای اذیت کردن آنها بود، چون وقتی خلبانی یا افسری را به استخبارات میبردند، به شدت او را شکنجه میکردند.
کارهای متنوعی در زمان اسارت انجام میدادیم. ورزش میکردیم، زبان انگلسیی آموزش میدادیم. یکی از اسرا آلمانی بلد بود. شبها بافتنی یاد میگرفتیم. کارهای زیادی انجام میدادیم که درد اسارت کم شود. ما بیشتر از اسرای جدید میفهمیدیم که در ایران چه خبر است و آن چیزی را هم که از رادیو و تلویزیون عراق میشنیدیم، با دیگر خلبانان اسیر تجزیه و تحلیل میکردیم.
۲۶ مرداد سال ۶۹ متوجه شدیم که قرار است به ایران بازگردیم. از صبح همان روز رادیو و تلویزیون عراق اعلام میکرد که صدام قرار است سخنرانی کند. ما فکر میکردیم باید در مورد جنگ باشد. ساعت ۱۱ بود که سخنرانی صدام شروع شد. او گفت که تصمیم گرفته اسیرهای ایرانی را به صورت یک طرفه آزاد کند. اما هیچ اخبار و اطلاعاتی از داخل ایران در اختیار نداشتیم که بدانیم واقعیت امر چیست. از فردای آن روز دیدیم که از شمال عراق تحویل اسرا شروع شد.
چهارم شهریور نوبت اردوگاه ما شد. فقط خلبانان و سه سرهنگ نیروی زمینی را نگه داشتند، اما بقیه را آزاد کردند. ما از آنها پرسیدیم که چرا ما را نگه داشتهاند. آنها در جواب گفتند که ایران هنوز هیچ خلبان عراقی را تحویل نداده است. اما این در صورتی بود که ایران به صورت مجزا اسرا را نگه نمیداشت و اگر اردوگاهی را تخلیه میکرد، در میان آن اسیرها ممکن بود افسر، خلبان یا هر فرد نظامی عراقی باشد. این مسئله ۲۰ روز طول کشید تا زمانی که ۲۴ شهریور ما را به اردوگاه «بعقوبه» انتقال دادند. در شب اول سه ایرانی و شب دوم هفت نفر را آزاد کردند که من در میان آن هفت نفر بودم.
اصلاً باورمان نمیشد. زمانی که از مرز به این طرف (ایران) آمدیم، ماشینهای ایرانی را میدیدیدم که در خطی حرکت میکردند و در آن طرف اسیرهای عراقی را پیاده میکردند و ما را در این سو سوار میکردند. وقتی پیاده شدیم، به خاک افتادم، آن را بوسیدیم و خدا را شکر کردیم که وارد خاکمان شدیم. جنگ دیگر تمام شده بود. اما من به مدت دوسال در پادگان قلعه مرغی به دانشجویان خلبانی آموزش میدادم.
همان یکی دو سال اول ورودم به ایران تعدادی از خاطراتم را مکتوب کردم. کتابی هست به نام «پشت درهای بسته» که چند مورد از خاطرههای من در آن جا ذکر شده است.